site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > وقتی بزرگ شدی...
Christopher Nunn

وقتی بزرگ شدی…

۰۳ شهریور ۱۳۹۸  |  نازیلا دلیرنیا

لابد شما هم در کودکی بعد از سوال لوس و بی‌مزه‌ی «مامانتو بیش‌تر دوست داری یا باباتو؟» با سوال یک‌هویی و بی‌هوای «وقتی بزرگ شدی می‌خوای چی‌کاره بشی؟» روبه‌رو شده‌اید، گوینده منظور خاصی را از پرسیدن این سوال‌ها دنبال نمی‌کرد، فقط می‌خواست با یک بچه گپی بزند و سرگرمش کند، اما من که در پنج‌شش سالگی برای سوال اول جوابی نداشتم، جواب دومی ‌را با قاطعیت می‌دانستم، می‌خواستم وقتی بزرگ شدم «لیلا فروهر» بشوم. یعنی شغلم رفتن به آمریکا و لیلا فروهر شدن باشد، خوشگل بشوم و کاری کنم دل مادربزرگ‌ها شاد شود، دختربچه‌ها در مهمانی‌ها با صدایم قر بدهند، زن‌دایی‌ها از مدل مویم حرف بزنند و دخترخاله‌ها لباسی مثل لباس من به خیاط سفارش بدهند…

آن سوال مسخره‌ی«وقتی بزرگ شدی می‌خواهی چه‌کاره شوی؟» همیشه بیخ گلویمان بود. در مدرسه، یا از گفت‌وگوهای بی‌برنامه‌ی معلم‌های پرورشی سر در می‌آورد و پشت سرش کلی ایدئولوژی می‌آمد، یا این‌که موضوع انشا می‌شد. در بافت سنتی-مذهبی مدرسه‌ی ما در حوالی خیابان ایران اواسط دهه‌ی هفتاد، اکثر مامان‌ها خانه‌دار بودند، ما توی خانه ماندن را شغل به حساب نمی‌آوردیم. شغل آن بود که مامان و بابای آدم چند ساعت در روز از خانه بیرون بروند و تنها شغل‌هایی که دیده بودیم بعضی مامان‌ها و زن‌ها انجام می‌دادند معلمی ‌و پرستاری بود. همه در انشا یکی از این دو گزینه را برگزیده بودند. من اما دلم می‌خواست فقط کاری به جز این دو تا انجام بدهم، شغلی داشته باشم که فقط به عقل دانشمندها برسد، مثلا مخترع شوم. توی انشا هم همین را نوشتم. اما راهی برایش در نظر نداشتم و تازه فکر می‌کردم هر چه اختراع کردنی هست، در دنیا اختراع شده.

زندگی که جدی‌تر شد از قطعیت در جواب دادن به آن سوال کم شد. در نوجوانی تقریبا نمی‌دانستم می‌خواهم چه‌کاره شوم، اما حتم داشتم باید دنیا را تغییر داد. بعد از امتحان نهایی یکی از هم‌مدرسه‌ای‌ها که فکر می‌کرد امتحانش را خراب کرده، داشت گوشه‌ی حیاط مدرسه گریه می‌کرد. ناظم جلو آمد و گفت: «گریه برای چی؟ شما که قرار نیست چیزی بشوید، بروید زودتر دماغ‌هایتان را عمل کنید و شوهر کنید تا این لوس‌بازی‌ها یادتان برود.» حتا در آن بافت سنتی-مذهبی خیابان ایران که هر چند وقت یک‌بار مادر پسری می‌ایستاد دم در مدرسه و از میان دخترانی که از مدرسه بیرون می‌رفتند برای خودش عروس انتخاب می‌کرد هم شنیدن چنین‌ جمله‌ای از زبان یک ناظم سخت و سنگین بود.

من از ۱۷ سالگی شروع کردم به کار کردن. اوایل فقط تایپ می‌کردم، بعدها توانستم شغل‌های بهتری پیدا کنم. دانشگاه می‌رفتم و می‌دانستم که هیچ‌وقت مهندس برق نخواهم شد، همان‌طور که هیچ‌وقت قرار نبود تایپیست باقی بمانم. در تصورم نمی‌گنجید مرحله‌ی بعدی تایپیست بودن چه می‌تواند باشد. در شرکتی منشی بودم و برای تک‌تک جزئیات کار اعصاب خردی داشتم. کارفرمایی که برای ۲-۳ دقیقه دیر رسیدن سر کار از حقوقم کم می‌کرد به خودش زحمت نمی‌داد حقوقم را طبق مصوبه وزارت کار و با بیمه بدهد، یا اقلا سر وقتش بدهد. حقوق‌ها همیشه با اختلاف چندماهه پرداخت می‌شد و جنگ اعصاب شدت می‌گرفت. چند ماه مبارزه برای رسیدن به قرارداد به این‌جا رسید که یک روز یک کاغذ A4 جلوی رویم گذاشتند با عنوان «قرارداد فروش خدمت». اسم چندش‌آوری بود. وقتی فکر کردم که این ثمره‌ی چند ماه خون‌دل خوردن و اعتراض به کارفرماست، دندانم تیر کشید. فروش خدمت، در آن لحظه آن عنوان برایم فرقی با تن‌فروشی نداشت. همان‌قدر تحقیرآمیز بود. چرا باید برای دویست و هفتاد و سه هزار و پانصد تومان پول تن به چنین خفتی می‌دادم؟

رشته ام را که تغییر دادم حس کردم دارم به آن هدف بچگی نزدیک‌تر می‌شوم، حالا مخترعِ مخترع نه، ولی طراح اشیا که می‌توانستم باشم. برای کارآموزی به هر کارخانه‌ای که فکر می‌کردم سر زدم. کارخانه‌ها راضی بودند طرح‌های چینی را کپی کنند اما از ظرفیت مفت و مجانی ما طراح‌های صنعتی استفاده نکنند. هیچ کارخانه‌ای بدون آشنابازی درهایش را به رویمان باز نمی‌کرد. واحد ارتباط با صنعت دانشگاه هم که هیچ، انگار نه انگار که وجود دارد. لیسانس که تمام شد وقتی برای تسویه حساب جلوی معاون آموزش نشسته بودم تا مدرک موقتم را امضا کند، پرسیدم چطور می‌توانم اصل مدرکم را به دست بیاورم؟ خیلی ساده گفت اصل مدرک در داخل کشور هیچ‌وقت به دردت نخواهد خورد، اما اگر برای مهاجرت خواستی، باید به اندازه‌ی این چند سالی که در دانشگاه دولتی درس خوانده‌ای برای کشور کار کنی و سابقه‌ی بیمه‌ات را بیاوری تا مدرکت را بگیری. داد و ستد منصفانه‌ای بود، کشور از پول نفتش برای تحصیل من خرج کرده بود و حالا من باید سهم خودم را می‌پرداختم اما سابقه ی کارآموزی نشان می‌داد که نباید امیدی به این بخش ماجرا بست. راه ساده‌ترش این بود که بروم اداره‌ی کار و تمام پول نفتی را که خرج تحصیلم شده بود، خشکه حساب کنم.

همه‌ی ما ورودی‌های طراحی صنعتی وقتی وارد این رشته می‌شدیم فکر می‌کردیم در دنیا اگر هیچ کسی هم نشویم اقلا استیو جابز و فلیپ استارکِ ایران که می‌شویم، اما وقتی درسمان تمام شد، اگر کار گیرمان می‌آمد در خوشبینانه‌ترین حالت می‌شدیم طراح غرفه و کابینت‌ساز. من که شرایط زندگی‌ام مجبورم کرده بود از همان ترم اول بروم دنبال کار، بعد از تحصیل همان کار را ادامه دادم که شاید نزدیک‌ترین چیز به رشته ام بود. وامی ‌جور کردم و استودیوی کوچکم را راه انداختم، استودیو مغازه‌ای ۶ متری بود که هر روز کرکره‌اش را بالا می‌دادم و تا شب همان جا برای یدکی‌فروشی عبدالهی و سوپر گوشت صادق و… کارت ویزیت طراحی می‌کردم و به خودم می‌گفتم واقعا این بود آن که می‌خواستم بشوم؟

مادرم همیشه اعتقاد داشت زن باید درس بخواند و دستش توی جیب خودش باشد تا در زندگی‌اش عزت و احترام داشته باشد. من وقتی ازدواج کردم، شوهر مهندس نفتم را هم که صنعت نفت جایی برایش نداشت، وارد کار چاپ کردم. از این‌جا به بعد هیچ‌وقت نفهمیدیم کارمان چیست. حالا یک آش داشتیم و دو آشپز. اسمش این است که توی دل بازار چاپ، شرکت و دفتر و دستک خودمان را داریم، اما تویش این است که هیچ تقسیم کاری وجود ندارد، من هر وقت لازم باشد طراحم، بقیه‌ی وقت‌ها منشی، گاهی، حسابدار، گاهی بسته‌بند، پوشال‌کن، زینک جابه‌جاکن، چرخی و هر چیز دیگری. حتا حقوق مشخصی هم وجود ندارد، هر وقت پول لازم داشته باشم از حساب شرکت اختلاس می‌کنم.

فکر می‌کردم فقط کارمند بودن است که آدم را دچار ملال می‌کند، و همیشه از این که کارمند باشم، سر ساعت سر کار بروم و کارت بزنم و… فراری بودم، اما حالا که کار دست خودم است و شده‌ام کارمند خودم، آن احساس ملال دست از سرم بر نمی‌دارد. فکر می‌کنم باید کس دیگری شوم، باید کارم بخشی از هویتی بشود که می‌خواهم داشته باشم، باید بهترین کاری را که از دستم بر می‌آید برای خودم و زندگی‌ام بکنم، فکر می‌کنم باید نویسنده شوم و با تخیل داستان نوشتن خودم را از ورطه‌ی ملال بیرون بکشم. اما نویسنده شدن در کشوری که کسی کتاب نمی‌خواند مثل طراح صنعتی شدن در کشوری‌ست که صنعتش طراح نمی‌خواهد. غم‌انگیز است که کشور آدم نیازی به آدم نداشته باشد، چه طراح باشی چه نویسنده، چه لیلا فروهر. اما حداقل نوشتن این است که حالا می‌دانم در نوشتن نه پولی هست برای زندگی و نه امیدی به خوانده شدن. همین بی‌سقفی‌ست شاید که اجازه می‌دهد این‌بار با آرامش پیش بروم و بی‌توقع. این‌بار کار شاید چیزی باشد برای خود شدن. شاید…

 photo by Christopher Nunn

مطالب دیگر این پرونده:

از رنجی که می‌‌بریم

منگنه امریکایی

جستار روایی شغل
نوشته قبلی: شهرزادهای عصر حاضر
نوشته بعدی: منگنه امریکایی

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh