site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > بطن تنهایی
kourtney-roy2

بطن تنهایی

۲۸ شهریور ۱۳۹۸  |  نسرین شیرین نیاز

می‌خوابم، تنهایم. از خواب بیدار می‌شوم، تنهایم. جایی می‌نویسم خیلی تنهایم. احساس خوشبختی و بدبختیِ هم‌زمان می‌کنم. خوشبختی چون دارم می‌نویسم و بدبختی چون از چیزی می‌نویسم که حس می‌کنم نوشتن از آن ریاکارانه‌ست. چون نوشتن از آن مثل ستایشی‌ست که لایقش نیست و دارد نصیبش می‌شود. تصمیمم عوض می‌شود و نمی‌نویسم. دوباره کلنجار با کلمه‌ها توی سرم شروع می‌شود.

  • چرا باید از تنهایی بنویسم؟
  • خب شاید اگر بنویسم برای نشان دادن جایی که نشان دادنی نیست، راهی پیدا بشود.
  • نه، نشد. دوباره می‌پرسم.
  • چرا باید از تنهایی بنویسم؟ چرا باید از چیزی بنویسم که از آن می‌ترسم؟ چرا باید از چیزی بنویسم که از آن می‌ترسم و باز هم می‌خواهمش؟ می‌خواهمش و از این‌که می‌خواهمش هم می‌ترسم!؟

شاید از تنهایی می‌نویسم چون یک جایی هست. یک جایی که یک سانتی‌متر از هیچ نقشه‌ای را اشغال نکرده ولی وسعتش به اندازه‌ی کهکشان راه شیری‌ست. کم‌تر یا بیش‌تر. چون یک چیزی هست. چیزی که هم هست و هم نیست. چیزی که دیدنی نیست و شبیه هیچ‌چیز دیگری نیست و همین توضیح دادنش را سخت می‌کند. چیزی که درون آدم‌هاست و خب درون آدم‌ها که قابل دیدن نیست! و چون درون آدم‌هاست، جایی توی سر یا قلب و چون چیزی‌ست که با آدم سر و کار دارد، همه‌چیز را، همه‌ی توضیح‌ها و تفسیرها را سخت، عجیب و شگفت‌انگیز می‌کند.

با همه‌ی ترسم برای شکلی از تنهایی می‌نویسم که اگر درون هر آدمی خانه کند و تو هم حواست به آن آدم باشد، با چشم غیرمسلح و بادقت، قابل دیدن می‌شود. شکلی از تنهایی که می‌تواند وحشت و دلهره‌ی توی کاسه‌ی چشم آدم را تبدیل به یک سوال کند. می‌تواند سرگردانی‌ای که درون آدم می‌لولد را تبدیل به یک راه، به یک مسیر کند. شکلی از تنهایی که می‌تواند آدم را از رهگذر عادی به مسافر تبدیل کند. می‌شوی مسافری که توی خودش سفر می‌کند و تمام مسیرها و مقصدها حکم خانه‌اش را دارد. مسافری که انگار جایی توی خودش خانه دارد.

من برای شکل دیگری از تنهایی می‌نویسم که به آن خلوت می‌گویند. خلوت، جایی شبیه یک خانه. این کلمات را می‌نویسم تا آن خانه را نشان بدهم. و کاش بتوانم با کلمات تا در آن خانه بروم. شاید حتا بتوانم کلید را در قفل بچرخانم و به آن خانه‌ی روشن وارد شوم. من غلام آن خانه‌ی روشنم. *

***

برای کسری از ثانیه یادم رفت نفس بکشم. و چیزی مثل ماسه‌ی کثیف ریه‌هایم را پر کرد. مثل ماسه‌ای که ماهی در آن مرده باشد. گوشی تلفن را چسبانده بودم به گوشم و صدایی آن‌ور خط داشت چیزهایی می‌گفت که از شدت بی‌معنی بودن قابل تشخیص نبود. انگار با گوش های کیپ‌شده می‌شنیدمشان. نفس سنگین و صداداری کشیدم و واقعا سعی کردم بفهمم دارد چی می‌گوید، داشت می‌گفت: «آخه چرا مراقبش نبودین؟ چرا؟» واقعا چرا مراقبش نبودیم؟ دلم می‌خواست درجا جواب بدهم «خفه شو»، ولی عوضش جوری گفتم «اکی، باشه، ممنون» که خودش خفه شد.

«ب» خودش را کشته بود. «ب» به خدا ایمان داشت. به خدا باور داشت. خیلی از باورهای دیگرش را بی‌خیال شده بود، اما این یکی را نگه داشته بود و با همان ادامه می‌داد. تنها بود و همه کار کرده بود که تنهایی‌اش را حفظ کند. چرا؟ چون می‌خواست در این تنهاییِ خالی از هر چیز دیگری، در این تنهایی خالص، با خدایی که بهش باور داشت و انتخابش کرده بود، روبه‌رو شود. بی‌نیاز از هر واسطه‌ای. با تک‌تک سلول‌ها از تنهایی‌اش محافظت می‌کرد چون باور داشت فقط در همین شکل از تنهایی با خدا روبه‌رو خواهد شد. پس تصمیم گرفت مثل یک جنگجو برای هدف مقدسش به دنیا حمله کند و چه ساده و تلخ که تنها سلاحش طرد کردن بود. قدیمی‌ترین و قوی‌ترین تیغ دولبه‌ی آدم تا به امروز!

«ب» دنیا را طرد کرد و تنهای تنها شد ولی بعد انگار ترسید. آن‌قدر ترسید که می‌خواست برگردد. شاید حتا تلاش‌هایی هم کرده بود. این را از آخرین مکالمه‌مان حس کردم. از آن‌جا که میل ِحرف زدن از هیچ‌چیز، یک ساعتی پای تلفن نگهش داشت. شاید هم دنیا دیگر به او اعتنایی نداشت.

توی مراسمش یکی با جسارت گفت «راحت شد» و من که تا مغز استخوان موافق این حرف بودم جرات نکردم تاییدش کنم. اما راست می‌گفت. فکر می‌کنم وقت‌هایی هست که عمیقا می‌فهمی نمی‌شود با امید، با ورزش، با رژیم غذایی سالم، با تصمیم‌های جدی، حتا با اراده، فکر مرگ را دور ریخت. چه وقت‌هایی؟ وقتی تنهایی درد صعب‌العلاج آدم باشد.

***

پژوهشگران علوم اجتماعی معتقدند ما درد دیگران را به این دلیل احساس می‌کنیم که لازم بوده زندگی قبیله‌ای تداوم پیدا کند و البته که ما تنها نسبت به کسانی که متعلق به گروه خودی‌ها هستند همدردی را تجربه می‌کنیم.

حس می‌کردم من درد «ب» را می‌فهمم، ما خودی بودیم! برای همین دلم می‌خواست روزهای بعد از مرگش خیال کنم که بعد از ملاقات رودررو با خدایی که انتظارش را داشت، چون در آن تنهایی چیز بیش‌تری نبود بارش را بسته و رفته. اما چون خودی بودیم، می‌دانستم پای تاریکی بزرگ‌تری وسط است. چون یاد گرفته بودم تنها تناقض‌های بزرگ می‌توانند آدم را این‌طور به کشتن بدهند. مثل چی؟ مثل فاصله‌ی بین چیزی که می‌خواست و چیزی که نصیبش شده بود! فاصله‌ی بین سادگی، روشنی و عظمتی که می‌خواست نزدیک آن باشد در مقابل تلخی، سنگینی و تاریکی که در آن گرفتار شده بود.

تنهاییِ «ب» تاریک بود، خیلی تاریک. اما خیلی تاریک مثل چی؟ مثل تاریکی توی اتاق؟ مثل تاریکی تهِ چاه؟ مثل تاریکی زهدان؟ یا مثل تاریکی ته گور؟۱* شاید هم مثل تاریکی اعماق اقیانوس بود. جهانی دور از دسترس ما که «ب» داشت توی آن از چیزی درد می‌کشید و گریه می‌کرد. در اعماق اقیانوس! جایی که هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد که کسی دارد گریه می‌کند.

ناتالیا گینزبورگ می‌گوید: «شاید خیلی از کسانی که دست به خودکشی می‌زنند کسانی هستند که در کودکی به مرگ فکر کرده و خود را در مقابل اندیشه‌ای دیده‌اند که قادر به تحمل آن نبودند. خود را می‌کشند چون عجله دارند بدانند آن اندیشه که قادر به تحملش نبودند حقیقت داشته است؟» در اعماق آن اقیانوس چه چیزی بود که تحملش برای «ب» سخت و بعد غیرممکن شد؟

***

تنها بودن، اما نه خیلی تنها، این چیزی بود که می‌خواستم. این‌قدر از تنهایی را دوست داشتم. چون این‌قدرش را می‌توانستم تحمل کنم. چون مثل همه همین‌قدرش را، همین‌قدری را که همه دوست دارند، دوست داشتم. حجمی از تنهایی که دوست داشتنش راحت است.

اوایل بیست‌سالگی، توی دوستی‌ها و رابطه‌ها، همان آدمی بودم که هم سر صحبت‌های سخت و جدی را باز می‌کرد و هم سکوت‌های ناجور و کشدار داشت. آدمی که دلخوری و اعصاب‌خردی باعث نمی‌شد از موضعش کوتاه بیاید و همیشه با ماجرایی در خودش دست به یقه بود. چیزی که هنوز هم هستم. در جمع آدم‌ها انگار در حال واگذاری آزادی‌ام بودم. آزادی با خودم بودن در مقابل حضور طاقت‌فرسای دیگران! هر چقدر که یک بیست‌ساله می‌تواند خام و ناشی باشد، من بودم. خیال می‌کردم تجربه‌ی دُز مشخص و بی‌خطری از تنهایی، راه رشد کردن است. راه سریع رشد کردن! همان چیزی‌ست که من را، من می‌کرد. من را خیلی زود من می‌کرد. به خیالم می‌توانستم با تنهایی بازی کنم. چه خیالی! این از آن بازی‌ها بود که قواعدش را نمی‌فهمیدم. شعورش را نداشتم که بفهمم. شعور به معنای دقیقش، مثل چیزی قابل لمس و قابل دیدن که پیام‌های نامرئی را مرئی می‌کند، مثل ساعت که به‌دست می‌بندیم و نگاهش می‌کنیم تا نشانمان بدهد کجای خط نامرئی زمان هستیم. شعورش را نداشتم وگرنه می‌فهمیدم با بزرگ‌ترین تناقض آدم، با بزرگ‌ترینِ هیولاها که نمی‌شود بازی کرد. و خیلی خیلی مانده بود تا شعورم به فهم و دیدن چهره‌ی دیگری از این هیولای فریبنده برسد. همان چهره‌ای که تجسم انسانی بودن این تجربه و این مواجه است. چهره‌ای روشن و سبک. به روشنی و سبکی صورت آدمی که پس از یک جدال طولانی با درد و بیماری انگار رنجش را زمین گذاشته است.

***

مدرسه‌ی ژاندارک معروف بود به مدرسه‌ی «سورها» که خواهران روحانی‌ای از فرقه سنت لازار اداره‌اش می‌کردند. در باغی بزرگ بین خیابان منوچهری -خیابان اسلامبول و خیابان لاله‌زار. معمارش نیکلای مارکف گرجی‌تبار بود. از همان اول کار مدرسه را دو قسمت کردند؛ کلیسا، صومعه، پانسیون و مدرسه‌ی ژاندارک که مارکف تمامش کرد و حیاط پُشتی مدرسه که ساختمان کوتاه یک‌طبقه‌ای بود و شد مدرسه‌ای برای دخترهای کم‌بضاعت و یک درمانگاه خیریه برای مادرهای کم‌بضاعت همان دخترها. مدرسه‌ی ژاندارک را در سال ۱۳۱۰ ساختند. به دختران تارک دنیا «سورم» می‌گفتند. آن‌ها تا سال ۱۳۵۹ آن‌جا بودند. درس می‌دادند، مراقبت و مداوا م‌کردند، و سرشان به هر چیزی غیر خودشان گرم بود. با شروع جنگ ایران و عراق مدرسه را بستند و آن‌ها هم از آن جا رفتند. چهار سال طول کشید تا دوباره برگردند. کلیسا و درمانگاه برای همیشه تعطیل شد و فقط صومعه و نمازخانه کوچکش در اختیارشان ماند.

من هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دانستم وقتی اگنس را دیدم. اواخر دهه‌ی هفتاد زمانی که مشغول گذراندن دوره‌ی دبیرستان در مدرسه‌ی ژاندارک بودم. مدرسه آن‌قدر وسیع، عجیب، ویران و زیبا بود که انگار هر روز وسط لوکیشن یک فیلم سینمایی می‌گذشت. هفته‌ای چند روز، حدود دو عصر برای درس خواندن و تست زدن جیم می‌شدم و سر از عمارت غربی مدرسه درمی‌آوردم که از رفتن به آن منع شده بودیم. ساختمانی پر از کلاس‌های متروک و نیمکت‌های زهوار دررفته که درست دیواربه‌دیوار حیاط کوچک صومعه و نمازخانه آن‌ها قرار داشت.

نه درس می‌خواندم نه تست می‌زدم. تمام مدت حیاط را می‌پاییدم تا یکی‌شان را ببینم. یکی از همین خواهران تارک دنیا را. همانی که اسمش را گذاشته بودم اگنس. این اسم واقعی‌اش نبود و من هم هیچ‌وقت نفهمیدم اما، فهمیده بودم چیزی بین ماست که برای حقیقی شدن نیاز به صمیمیت بیش‌تری دارد.

اگنس، یکی از آن خواهران تارک دنیایی که انگار فقط یک دست لباس داشت و همیشه جوری آن را به تن می‌کرد که انگار بهترین لباسش بود. یک پیراهن خاکستری یکدست و یک مقنعه‌ی خاکستری با سر دوزی سفید. تسبیح بلندی از گردنش آویزان بود. بدجوری لنگ می‌زد و من از همان فاصله می‌دیدم که صلیب متصل به انتهای تسبیح دور گردنش با هرقدمی که برمی‌داشت روی سینه‌اش، جایی نزدیک به قلبش با سرخوشی تاب می‌خورد. انگار از یک جای خیلی دوری، دور از دسترس من می‌آمد. و جوری به حیاط می‌آمد که انگار وظیفه داشت بیرون بیاید و در آن ساعت مقرر خودش را به آفتاب معرفی کند. اگنس همیشه تنها بود. شکل عجیبی از تنهایی که مثل یک حباب شفاف او را با آن اضافه وزن و پای معیوب و چیزهایی که از آن فاصله قابل دیدن نبودند و چیزهایی که می‌شد حسشان کرد اما توضیح ناپذیرند، احاطه کرده بود. و من همان وقت بود که حس کردم این تنهایی فرق دارد با تنهایی خودم. با تنهایی تک‌تک دخترهای کلاس، با تنهایی بین دوستان صمیمی‌ام، با تنهایی در خانه، با تنهایی در جهان، اگنس تنها بود و آرام بود. آرام و نه کُند. هیکل سنگین و سبد لباس‌های شسته‌اش را بی‌زحمت این‌ور و آن‌ور می‌برد. ولی حضورش وزنی داشت که چیزهایی را در هوای حیاط کوچک نمازخانه با هر قدم جابه‌جا می‌کرد. پُر بود و سبک بود. شبیه تنهایی خود عمارت بودکه آدم را وسط شلوغی و آشفتگی خیابان‌های اطرافش بغل می‌کرد. عمارتی که برای آسودگی، برای مراقبت و مداوا ساخته شده بود. عمارتی که پناه می‌داد و در صبر و سکوت داشت با ساختمان‌های زشت و مزاحم اطرافش مدارا می‌کرد. اگنس هم تکه‌ای از مدرسه ژاندارک بود.

***

تنهایی همیشه بزرگ‌ترین استاد ساختن و نابود کردن توازن‌های نامریی زندگی بوده است. چون مرکز روح آدم را نشانه می‌گیرد. چون بلد است چطور وسوسه‌ات کند از روزنه‌ها فاصله بگیری. از روزنه‌هایی که هم محل ورود نورند و هم محل ورود ترس و البته روزنه‌هایی که امکان‌های زیادی را به تو نشان می‌دهند.

از خودم می‌پرسم پس چطور اگنس آن‌همه متوازن بود؟ چطور زنی که به چشم من خیلی تنها می‌آمد و داشت در غربت یک سرزمین دیگر در لباس تارک دنیاها و در ساختمان کوچک یک صومعه روزهایش را می‌گذراند و شاید غیر از خواهرانش در صومعه کسی او را نمی‌شناخت یا به یاد نمی‌آورد، می‌توانست در چنین توازن و سرخوشی هر روز ساعت دو عصر لنگ‌لنگان به حیاط بیاید؟ حتا وقتی که از شکل راه رفتنش حس می‌کردم غمی دارد، باز هم شبیه کسی بود که بلد است با غمش بسازد. می‌تواند آن‌ها را از هم سوا کند. سبک‌سنگین کند و بلد است زیر سنگینی آن‌ها تعادلش را از دست ندهد. اما چطور؟

چطور توانسته بود از اعماق آن اقیانوس به سلامت بیرون بیاید در حالی‌که هنوز واقعا زنده بود؟ فکر می‌کنم تنهایی حس‌های دردناک و ضروری را وارد زندگی آدم می‌کند و این حس‌ها، همان‌هایی هستند که درد و ضرورتش تنها در بخش‌های بسیار قدیمی‌ای از قلب و روح آدم احساس، تحمل و درک می‌شود، پس اگنس حتما یاد گرفته با قلب و روحش آن‌ها را درک کند. اما چطور؟

چطور یاد گرفته بود اگر به جای قلب و روحش برای درک آن از جاهای دیگری مثل ذهن و فکر، یا جایی بیرون از خودش کمک بگیرد این درد توازنش را به‌هم خواهد ریخت؟ مثل کاری که با من کرد، کاری که من با خودم کردم. تنهایی، من را به‌هم ریخت و با شکل‌های متفاوتی مثل انزوا، افسردگی، شرم و خشم خودش را به من نشان داد و من را تکه‌تکه کرد.

***

اگنس هر روز آن‌جا بود. حتا وقتی که من دیگر به آن کلاس نرفتم. وقتی برای همیشه از آن مدرسه رفتم و فراموشش کردم. وقتی با تنهایی خودم در اعماق اقیانوس دست و پا می‌زدم، آن‌جا بود. با همان چهره‌ای که تجسم انسانی بودن تجربه تنهایی و مواجهه با آن است. چهره‌ای روشن و سبک، به روشنی و سبکی صورت آدمی که پس از یک جدال طولانی با درد و بیماری انگار رنجش را زمین گذاشته است.

***

چرا مراقب «ب» نبودیم؟ «ب» واقعن از تنهایی مرد؟ آیا تنهایی می‌تواند ما را وادار کند خودمان را بکشیم؟ وقتی تنها هستیم، برای مدت کم یا زیاد آن‌قدر که به چشم‌مان می‌آید که تنهاییم یعنی چیزی اشتباه است؟

دلم می‌خواست «ب» این‌جا بود تا شعری که هفته‌ی پیش از مرگ روزانه نجاتم داده را برایش بخوانم و تاکید کنم که کاملا مطمئنم همین شعر زندگی خود شاعر را هم نجات داده. کاش در آخرین مکالمه‌مان سوال‌های بیهوده و بی‌رحمانه‌ی کم‌تری می‌پرسیدم و یا حقیقت‌ها و واقعیت‌های زندگی‌اش را به سیخ نمی‌کشیدم.

لحظه‌ای که متوجه عمق تنهایی‌مان می‌شویم انگار چیزی درباره‌ی ما، در درون ماست که درست به‌نظر نمی‌رسد. که جایش آن‌جا نیست. مثل یک بیماری، مثل یک سلول سرطانی و چقدر این آگاهی و آن لحظه می‌تواند ترسناک و تلخ باشد؟!

کاش وقتی تنهایی بر خلاف ظاهر خاموش و خورنده‌اش، با لشکر انبوهی از فکرها و صداهای درنده «ب» را محاصره کرده بود و به او شبیخون زده بود از او می‌پرسیدم رفیق کجا فرار می‌کنی، وقتی در تمام نقاط جهان تنهایی در کمین توست؟

***

از مرگ «ب» سال‌ها گذشته است. من امروز تنهایم. مدت‌هاست که تنهایم. دلم می‌خواست برای کسی تعریف کنم چطور تلاش برای دیدن و ساختن این متن پدرم را درآورده و چقدر با آن کیف کردم. از آن متن‌هایی‌ست که اول و آخر خیلی از سطرهاش با یاد پدرم شروع و تمام شد. توی آن سطرها یادش نمی‌کردم. می‌دیدمش. آگاه بودم که نیست. همان‌طور که به تنهایی خودم آگاهم.

و تنهایی‌ام مدت‌هاست کم‌تر برای خودم عجیب است. کم‌تر ترسناک است. شاید این همان روی دیگر تنهایی‌ست که دارم تجربه‌اش می‌کنم. چیزی که به آن خلوت می‌گویند. که جایی درون آدم است. جایی برای کسب نوعی از آگاهی، آگاهی‌ای که در آن، فاصله‌ی بین خودم و آن‌ها که دوستشان دارم قابل تحمل می‌شود. فاصله‌ی بین خودم و تصویری که دیگران از من دارند را می‌توانم پشت سر بگذارم و تصویری که از خودم دارم، آدم تنهایی که هر روز بودن در جهان را با دلهره تجربه می‌کند، تصحیح شده است. و فکر می‌کنم که کار خلوت همین است. همین که تصاویر و فاصله‌هایی که در تنهایی دردناک، زمخت و پرفشارند را تصحیح کند. تصویر مخدوش تو را از خودت، از ناشناختگی جهان، از وحشت بودن در جهان، از وحشت تنها بودن در جهان را مرمت کند و نشانت بدهد بار آن هول و هراس اول و آخر را که همان تنها ماندن با خودت در این جهان است، کجا زمین بگذاری. چطور نفس تازه کنی و چشمت را بگردانی و چاه و چاله‌های درونت را ببینی. جنس این آگاهی فرق دارد. مثل آگاهی از این‌که تنهایی خودت و تنهایی پدرت حتا در کنار هم، یک چیز حتمی‌ست، آزارت نمی‌دهد، این آگاهی تیز و برنده نیست، می‌شود با آرامش تسلیم آن شد. و این آگاهی فقط در خلوت سراغ آدم می‌آید.

***

«می‌دانم که از آن پس، گه‌گاه، بی‌خبر به سراغم خواهد آمد و می‌دانم که در غروب‌های دم‌کرده‌ی دلگیر، در روزهای پرهیاهو و دقیقه‌های مغشوشِ تاریخ، در شب‌های تاریک ناامید و در زمان مرگ با من خواهد بود و دلم را قرار خواهد داد. این همیشه آن‌جا، این کامل.»* ۲

چند سال پیش، یک شب، بالاخره خواب اگنس را می‌بینم. توی همان حیاط کوچکی‌ام. چیزی به سبکی و شیرینی خاک قند در هواست که روی همه‌چیز، روی تمام حواسم می‌نشیند. اگنس تنهاست و صورتش هنوز هم محو و دور است. شبیه هیچ‌کس نیست و به چشمم شبیه کسی‌ست که زیباست و کامل. همان چهره‌ی روشن و سبکی که انگار رنجش را زمین گذاشته است. اگنس را بغل می‌کنم. جوری که انگار متعلق به او هستم. آغوشش شکل حیاط کوچک نمازخانه است. تمام حواسم همان‌جا می‌فهمد که چیزی از این خواب به بیداری من، به عمر من سرایت می‌کند. درآن چهاردیواری بی‌سقفِ درون اگنس شادم. احساس امنیت می‌کنم. انگار در خانه‌ام.

از خواب بیدار می‌شوم. تعبیر خوابم را می‌دانستم. من خلوتش را دیده بودم. همان خانه‌ی روشنی که اگنس سال‌های سال وسط سرزمین بایر و تلخ تنهایی‌اش در آن پناه گرفته بود. دهنم مزه‌ی خاک قند می‌دهد. انگار شفا گرفته‌ام.

 

 

 

* اشاره به سطری از نامه‌ی غزاله علیزاده

*۱ اشاره به سطری از کتاب «چاه بابل» نوشته‌ی رضا قاسمی

*۲ گلی ترقی

 

مطالب دیگر این پرونده:

خلوت من: جایی که دو قطبی‌ها به هم می‌رسند

مردی که خلوت شخصی نداشت

ناخلوت

خلوت‌های ما

خلوت منصفانه

خلوت پرهیاهو

هویج یعنی هویج، خلوت هم یعنی خلوت

 

 

Photo By Kourtney Roy
Essay personal essay جستار روایی خلوت شخصی
نوشته قبلی: بازخوانی مستندهای جنگ
نوشته بعدی: شهر بستر روایت‌های بی‌شمار (۱)

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh