site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {داستان} > داستان جهان > داستان کوتاه «مرحله‌ی دو»؛ پیتر آبراهامز
Peter Abrahams, whose novels detailed South Africa’s racial injustice, dies at 97

داستان کوتاه «مرحله‌ی دو»؛ پیتر آبراهامز

۱۱ شهریور ۱۳۹۸  |  مینا حسنی

نویسنده: پیتر آبراهامز

«شمارش ساعت‌ها»؛ این چیزی بود که پدرم در آخرین ای‌میلش نوشته بود. «دقیقاً چهل‌وشش ساعت دیگر… از این خراب‌شده بیرون می‌آیم. مرحله‌ی دو شروع شد! همه‌‌تان را دوست دارم.» «همه» یعنی مادر، برادر یازده‌ساله‌ام، نِدی، و من، لارا.

گفتم: «مادر! یه ای‌میل از طرف پدر اومده.»

مادر که داشت کاری را با عجله انجام می‌داد (لباس شستن را، احتمالاً لباس شستن را- که در آن‌لحظه یادم آمد قول داده بودم قبل از مدرسه رفتن انجامش بدهم)، گفت: «همه‌چی روبه‌راهه؟». نمی‌دانم چرا مادرم اصلاً نمی‌توانست به این نامه‌هایی که همان‌موقع، مستقیماً از منطقه‌ی جنگی می‌آمد، عادت کند. هروقت سروکلّه‌ی ای‌میلی در صندوقِ پستی (inbox) پیدا می‌شد، احساس خطر می‌کرد. درحالی‌که توی دستش یک شیشه لکّه‌بَر بود، روی شانه‌ام خم شد تا صفحه نمایشگر کامپیوتر را بهتر ببیند. متوجّه بودم که چشم‌هایش کلمه‌ها را دنبال می‌کند، می‌توانستم تمرکزش را احساس کنم، خیلی‌زیاد بود.

مادر گفت: «گفتی اختلاف ساعت چقدره؟»

گفتم: «سیزده ساعت؟ شاید هم با عقب کشیدن ساعت بشه…»

نِدی که داشت مشق‌هایش را روی میز آشپزخانه می‌نوشت، گفت: «چرا شماها نمی‌تونید از پسِ همچین‌کاری بربیاید؟» به ساعتش نگاهی انداخت. «الأن اونجا هشت و سی‌و‌پنج‌ دقیقه‌ی صبحه، صبحِ فردا.»

مامان گفت: «خوبه.»

گفتم: «چی؟»

مامان گفت: «اینکه الأن فرداست.»

نِدی گفت: «تو رو خدا بس کنید، چهل‌وشش ‌ساعت به‌هرحال چهل‌وشش ‌ساعته.» احتمالاً پدر هم همین حرف‌ها را می‌زد، اما وقتی ندی به زبان می‌آوردشان خیلی آزاردهنده به‌نظر می‌رسید. صدای پدر واقعاً دلنشین بود، بم اما مهربان. صدای ندی لحن گوش‌خراشی داشت، حتی وقتی خُلقش به‌جا بود. اما او و پدر هردو از کلمه‌ها به همان روش دقیق استفاده می‌کردند؛ دقتی که در ای‌میل پدر هم دیده می‌شد، جمله‌بندی‌هایش همیشه درست بود و تمام حروفی را که باید، بزرگ می‌نوشت. همین دقت از او چنین خلبان بزرگی ساخته بود. کسی این را به من نگفته بود- خودم فهمیده بودم. یک‌بار، وقتی خیلی کوچک بودم و ما هنوز در خانه‌های سازمانی پایگاه نظامی زندگی می‌کردیم، پدر مرا برد توی یک هواپیمای جنگِ‌جهانیِ‌دومِ پی-۳۹ کهنه و اجازه داد در طول پرواز روی پایش بنشینم. دست‌هایش روی فرمان یک‌جورهایی باهوش و سریع به‌نظر می‌رسید، انگار هرکدامشان مغز کوچکی داشتند و به هر حرکتی فکر می‌کردند. به‌شدّت احساس امنیت می‌کردم، انگار جزئی از آسمان بودم. او حتی چندبار با هواپیما معلّق زد؛ فقط برای اینکه صدای خنده‌ی مرا بشنود. نمی‌دانم چرا پدر خنده‌های مرا دوست داشت. همیشه می‌گفت: «لارا این خنده‌ها رو از کی به ارث برده؟»

××××

مادر رفت سراغ تقویمی که روی درِ یخچال بود. «پس چهل‌وشش‌ ساعت دیگه یعنی پنج‌شنبه ساعت شش و سی‌وپنج ‌دقیقه‌ی بعدازظهر؟»

نِدی گفت: «اَ اَ اَ ه.»

مادر ماژیک قرمزی برداشت و در چهارخانه‌ی سه‌شنبه علامت ! بزرگی کشید. این کار به این معنا نبود که پدر پنج‌شنبه به خانه می‌آید؛ آن‌ها همیشه اول به پایگاه رَمستِین در آلمان پرواز می‌کردند. اما احتمالاً تا یک‌شنبه یا دوشنبه برمی‌گشت و بعد تغییرات بزرگی پیش می‌آمد، چیزی که پدر به آن می‌گفت مرحله‌ی دومِ زندگی ما. مرحله‌ی دو با استعفای پدر از خدمت و گرفتن شغل خلبانی در اکسکیوتیو ایر که شرکت هواپیماهای کرایه‌ای دربستی محسوب می‌شد، شروع شد. پدر و مادر واقعاً از‌این‌بابت خوشحال بودند. پدر می‌توانست سه یا چهارشب در هفته و بیشترِ آخرِهفته‌ها در خانه باشد، حقوقش هم خوب بود. آن‌ها قبلاً برای خریدن خانه‌ای در تقریباً قشنگ‌ترین جای شهر بیعانه پرداخت کرده بودند. خانه‌ای با استخر! علاوه بر آن، من و نِدی به‌جای‌این‌که در یک اتاق با هم سر کنیم، هرکدام برای اولین‌بار صاحب اتاق می‌شدیم. حتی نشانی‌اش هم عالی به‌نظر می‌رسید: خیابان هیکوری، شماره‌ی ۸۸. من این نشانی را تقریباً روی تمام کتاب‌های مدرسه‌ام نوشته بودم و «جاده‌ی بیس‌لاین، شماره‌ی ۳۷۱۲، واحد ۱۹» را خط زده بودم.

مادر رفت آرایشگاه و موهایش را های‌لایت کرد. یکی- دوبار هم شنیدم برای خودش آواز می‌خواند. مادر صدای خوبی داشت؛ حتی وقتی نوجوان بود، برای چند تهیه‌کننده نمونه‌کار ساخته بود. او سرتاسر آپارتمانمان را تمیز کرد و تمام وسایل را از نو چید. پنج‌شنبه‌شب شام مخصوصی درست کرد: گوشت خوکِ کبابی با سس پرتقال و پای گردو برای دسر. مادر مدام به ساعت نگاه می‌کرد. ساعت شش و سی‌وپنج‌دقیقه رفت سراغ یخچال و یک شیشه شراب بیرون آورد. مادر شراب نمی‌نوشید، اصلاً اهل مشروب نبود. گفت: «کی یه قُلُپ می‌خواد؟»

ندی گفت: «بیار ببینیم.»

مادر نگاهی به او کرد و گفت: «فقط همین یه‌دفعه‌ست ها…، مردک!»

از توی کابینت سه‌تا لیوان برداشتم و گذاشتمشان روی میز. مادر داشت درِ شراب را می‌پیچاند تا باز کند که صدای زنگ بلند شد. دکمه‌ی آیفون را فشار داد و گفت: «بله؟»

بعد از کمی پارازیت، صدای مردانه‌ای گفت: «خانم بایرون؟»

«بله؟»

«ستوان‌یکم کِوین اسکایپ و چاپلین فِرارا می‌خوان شما رو ببینن، خانم! می‌تونیم بیایم بالا؟»

رنگ مادر سفید شد، مثل رنگ مرده‌ها توی فیلم‌ها. شیشه‌ی شراب از دستش لیز خورد روی زمین و خُرد شد، اما وقتی هنوز وسط هوا بود، چشمم روی برچسب آن به عقابی افتاد که اوج می‌گرفت و در آسمان آبیِ آبی پیش می‌رفت، تصویر بسیار واضحی بود. مسیر حرکت آن عقاب را بهتر از تمام اتفاق‌هایی که روزهای بعد افتاد، به‌یاد می‌آوردم.

چیز احمقانه‌ای هست که بارها درباره‌ی آن فکر کرده‌ام، اما هنوز از آن سر درنمی‌آورم. چرا بعدازاین‌که کسی می‌میرد- کسی که نسبت نزدیکی با آدم دارد، منظورم کسی مثل پدرِ آدم است- تحویل گرفتن جسد و به‌خاک سپردن آن باید این‌قدر مهم باشد؟ مرده، مرده است، مگر نه؟ مهم‌ترین چیز همین است. پس چه فرقی می‌کند؟ اما تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که فرق می‌کند. خیلی هم فرق می‌کند. می‌دانم، چون ما هیچ‌وقت نتوانستیم پدرم را به خاک بسپاریم. چاپلین فِرارا گفت که بعد از تصادف چیزی پیدا نشد، هیچ‌چیز انسانی که بشود خاکش کرد. ما برایش مراسم گرفتیم- کلیسای شلوغ، نوازنده‌هایی که شیپور می‌زدند، و رفقای پدر که از او به‌عنوان قهرمان یاد می‌کردند. همه‌ی آنهایی که درشت‌اندام بودند، یک‌جورهایی سعی می‌کردند خودشان را کوچک‌تر نشان بدهند، منظورم را که می‌فهمید، می‌خواستند بزرگ‌تر از ما سه‌نفر به‌چشم نیایند. توی کلیسا اتفاق عجیبی برایم افتاد: ناگهان احساس کردم خیلی سرِحالم، سرِحال‌تر از همیشه، سرشار از آن حس بودم، با تمام وجود ضربان قلبم را، خونِ توی رگ‌هایم را و اکسیژنی را که شش‌هایم را پر می‌کرد، احساس می‌کردم. این شرمنده‌ام می‌کرد، اما کاری از دستم برنمی‌آمد. بگذریم، احساس سرشار‌از‌زندگی‌بودن آن‌قدرها هم دوام نداشت. خیلی‌زود هرسه‌‌مان برگشتیم به جاده‌ی بِیس‌لاین، شماره‌ی ۳۷۱۲، واحد ۱۹ و من کاملاً احساس تهی بودن می‌کردم. فقط تظاهر می‌کردم حالم خوب است: عبارت مشهوری که حالا آن را با تمام وجود می‌فهمیدم.

سه‌روزبعد خون‌بهای پدرم را از ارتش گرفتیم، و هفته‌ی بعد مادر برگشت سرِ کار. او گفت مشکل مالی نخواهیم داشت.

او گفت: «بابت خونه‌ی شماره‌ی ۸۸ خیابون هیکوری متأسفم.»

به او گفتم: «بی‌خیال مامان، اصلاً فکرش رو هم نکن.» نِدی و من برگشتیم مدرسه. اول همه تمامِ تلاششان را ‌کردند تا با ما مهربان باشند. بعد کم‌کم به حالت عادی برگشتند. همان حالت عادی بهتر بود. گاه‌گاهی، فقط برای یکی- دولحظه، موقع گل کردن توپ در ساعت ورزش، بگی نگی، من هم احساس می‌کردم عادی شده‌ام. مثل قبل عادی نبودم، مثل مرحله‌ی یک، اما جور جدیدی عادی شده بودم. نِدی هم همین‌طور- بعد از چندهفته، حتی شنیدم پشت تلفن می‌خندد.

اما مادر شب‌ها گریه می‌کرد. سعی می‌کرد صدای گریه‌اش را خفه کند، ولی دیوار بین اتاق‌خواب‌ها نازک بود. چیزی هم نمی‌خورد. لباس‌هایش به تنش زار می‌زد، و وقتی صبح‌ها بغلش می‌کردم تا خداحافظی کنم، می‌توانستم دنده‌های پشتش را یکی‌یکی بشمارم. بعد او به این فکر افتاد که شاید پدر از حادثه جان سالم به‌در برده است، شاید جایی توی بیابان زندانی شده، یا زخمی است و توی غاری پنهان شده. اولین‌باری که او این نظریه‌ی جدید را با صدای بلند اظهار کرد، صورت نِدی پر از امیدواری شد.

گفتم: «مامان، تو واقعاً این‌جوری فکر می‌کنی؟»

صدایش تیز شد: «چرا نکنم؟ جسدی در کار نیست. به‌علاوه، کی ابتکارِعملش بیش‌تر از پدرته؟»

«هیچ‌کی مامان، فقط…»

او به ارتش نامه نوشت تا از آن‌ها بخواهد گروه‌های کاوشگر بفرستند. بعد از سه یا چهارروز، وقتی جوابی نیامد، شروع کرد به زنگ زدن. چاپلین فِرارا دوباره آمد به آپارتمان ما، این‌بار با یک سرگرد. سرگرد عکس‌های محلّ سقوط هواپیما را با خود آورده بود.

او گفت: «مطمینید می‌خواین اینا رو ببینین، خانم.»

مادر گفت: «صددرصد- بچه‌ها برین تو اتاقتون.»

نِدی و من سرهایمان را تکان دادیم. نه دقیقاً جوری که از ما انتظار داشت، بیش‌تر جوری که یعنی مجبوریم. مادر یکی- دولحظه به ما چشم‌غرّه رفت؛ بعد نگاهش دوستانه‌تر شد.

گفت: «باشه، بمونید.»

سرگرد عکس‌های رنگی را پهن کرد روی میز آشپزخانه. ما چشم دوختیم به تکّه‌پاره‌های فلزّیِ سیاه‌سوخته‌ای که مچاله‌شده و روی زمین بیابان پخش شده بودند، نه از آن نوع بیابان‌های قشنگی که در طول آن دوسالی که به پایگاه توسان فرستاده شده بودیم، کمی درباره‌ی آن اطلاعات داشتیم، این‌یکی فقط هیچ‌چیزِ زشتِ خالی و خشکی بود. با عقل جور درنمی‌آمد که آن تکّه‌پاره‌های خیلی‌کوچک و از‌شکل‌افتاده، هواپیما یا چیزی شبیه به آن باشد.

چشم‌های سرگرد متوجه مادرم بود، فقط صبورانه انتظار می‌کشید.

مادر به چشم‌های او نگاه کرد و گفت: «می‌تونسته با چتر بیرون پریده باشه، شاید پریده رو اون تپّه‌های پس‌زمینه.»

سرگرد گفت: «خانم، مشکل اینه که وقت نداشته. به‌گفته‌ی شاهدهای عینی که برخورد رو دیده‌ن، موشک زمین‌به‌هوا مستقیم خورده به نوک. و هواپیما توی هوا منفجر شده.»

پیشانی مادر چین افتاد. می‌فهمیدم که فکر کردن به این موضوع چقدر برایش سخت است. گفت: «اگه موشک رو دیده باشه و تو آخرین لحظه دکمه‌ی خروج رو زده باشه، چی؟»

سرگرد به او نگاه کرد و چیزی نگفت.

مادر ادامه داد. «اون دید عالی‌ای داشت، چشم راستش بیست-ده بود».

سرگرد یکی از آن عکس‌های وحشتناک را که جلوی دستش بود اما احتمالاً مادر ندیده بودش، جابه‌جا کرد.

چاپلین خیلی آهسته گفت: «خانم…». متوجه شدم که موقع اصلاح، زیر چانه‌اش بریدگی کوچکی ایجاد شده که هنوز در اطرافش یکی- دو لکه‌ی قرمز بود؛ لکه‌هایی که از آن نشت کرده و دورش ماسیده بود.

×××××

مادر از تلفن کردن به ارتش دست برداشت، دیگر نامه‌ای هم ننوشت. اما هنوز چیزی نمی‌خورد، و حالا، به‌جای این‌که شب‌ها گریه کند، بیدار بود و تمام وقتش را پشت کامپیوتر می‌گذراند. مادر قبلاً به چیزهای آنلاین هیچ علاقه‌ای نداشت.

یک‌روز صبح پرسیدم: «مامان، با کامپیوتر چی کار می‌کنی؟»

مادر که زیر چشم‌هایش گود عمیقِ تیره‌ای افتاده بود، گفت: «تحقیق می‌کنم.»

«درباره‌ی چی؟»

«همین‌جوری.»

آن‌شب تا دیروقت خانه نیامد. من بیدار بودم. در این عادی بودنِ جدید، اصلاً به‌خوبیِ قبلی نمی‌خوابیدم. رفت توی حمّام، خیلی‌وقت بود این‌قدر سریع قدم برنمی‌داشت، انگار دیگر خودش را این‌طرف آن‌طرف نمی‌کشید. صدای آب آمد. بعد صدای جیرجیر فنرهای تختش را شنیدم. بعد از آن، سکوت بود. و گریه‌ای درکار نبود.

نِدی خیلی‌ آهسته گفت: «لارا؟»

«هان؟»

«بیداری؟»

«آره.»

«اظهار کردن یعنی چی؟»

«چی؟»

«چیزی که تو اینترنت دنبالش می‌گرده اینه. من ردّش رو گرفتم.»

کار خوبی نبود، اما حالا زیاد مهم به‌نظر نمی‌رسید. گفتم: «اظهارِ چی؟»

نِدی گفت: «یعنی…، دورِ میز تو تاریکی بشینی و سعی کنی با ارواح حرف بزنی.»

گفتم: «آها، احضار.»

«چه‌جوری تلفظ می‌شه؟»

«اِح- ضار.»

نِدی گفت: «احضار.»

بدون این‌که حرف بزنیم، توی تاریکی دراز کشیدیم. من چشم‌هایم را بستم، اما نمی‌توانستم بخوابم. از دورها صدای سوت کشتی می‌آمد.

کمی بعد نِدی حرف زد، این‌بار حتی آهسته‌تر از قبل: «ارواح یعنی روح مرده‌ها، نه؟»

«آره.»

××××

شبِ بعد مادر دیروقت به خانه آمد. همین‌طور شب بعد و بعدی و بعدی. قدم‌هایش رفته‌رفته آرام و آرام‌تر شد. گریه کردن‌های یواشکی دوباره شروع شد. دو روز سرِ کار نرفت- پنج‌شنبه و جمعه- و شاید روز دوم حتی به محلّ کارش تلفن نکرد، چون رییسش زنگ زد و شنیدم که مادر داشت می‌گفت خیلی متأسف است و این اتفاق دیگر تکرار نمی‌شود. اما چنین‌حرف‌هایی برای رییسش اصلاً قانع‌کننده نبود، چون مادر بعد از چنددقیقه گوش دادن، گفت: «لطفاً یه فرصت دیگه بهم بدید.» و بعد گفت: «ممنون.»

آن‌شب مادر خانه ماند. شنبه‌صبح زود بیدار شد، وقتی من و نِدی به آشپزخانه رفتیم، داشت وافل درست می‌کرد. با ما سر میز نشست، یک‌جورِ مشتاقانه‌ای دست‌هایش را به هم می‌مالید؛ اما آن تیرگی‌‌های دورِ چشم‌هایش حتی بدتر از قبل شده بود.

گفت: «وافل‌ها چطور شدن؟»

گفتم: «خوبن مامان، ممنون.»

نِدی زیرِلب چیزی گفت که با وجودِ دهانِ پُرش کاملاً نامفهوم بود.

گفتم: «خودت چیزی خوردی؟»

مادر گفت: «گرسنه نیستم، خیلی شام خوردم.» که راست نبود؛ دیشب به غذایش دست نزده بود. مادر با قاشق کمی شکر توی قهوه‌اش ریخت، یک قُلُپ چشید و گفت: «من با زنِ جالبی آشنا شده‌م.»

گفتم: «ها؟»

نِدی سیروپ بیش‌تری روی وافل‌هایش ریخت، یک‌قلنبه سیروپ. اگر پدر بود، می‌گفت: «پسر؟» و ندی بس می‌کرد. اما به‌نظر نمی‌رسید مادر به این موضوع توجهی داشته باشد.

مادر گفت: «اسمش خانم فاکسه‌‌ست، آخرش ح داره. همه‌جای دنیا زندگی کرده.»

گفتم: «اونم مثل ما جوجه‌ارتشیه؟» اگرچه ما واقعاً در جاهای زیادی زندگی نکرده بودیم- فقط اینجا، توسان، و سان‌دیه‌گو.

مادر گفت: «نه، اصلاً ربطی به این چیزها نداره، اون… فرق می‌کنه.»

گفتم: «چه فرقی؟»

مادر دوباره قهوه‌اش را هم زد، به گرداب سیاهی که درست کرده بود، خیره شد، گردابی که می‌چرخید و می‌چرخید، و سرعتش هم خیلی بود.

مادر گفت: «زندگی یه‌چیزی ورای این چیزهای روزمرّه‌ست، یکی از باورای خانم فاکسه‌ همینه.»

گفتم: «ورای زندگی چی می‌تونه باشه؟»

چشم‌های مادر لحظه‌ای به چشم‌های من افتاد، نگاهش را دزدید و گفت: «دارم درباره‌ی ماورای جهان مادّه حرف می‌زنم.»

نِدی که سیروپ داشت از چانه‌اش می‌چکید، گفت: «فضا؟»

مادر گفت: «حتی ماورای فضا…»

ندی گفت: «ماورای فضا هیچی نیست، فضا همین‌طور ادامه داره. به‌خاطر همین بهش می‌گن فضا.»

مادر گفت: «منظورم فضا و علم و چیزایی مثل این‌ها نیست، منظورم…»

گفتم: «منظورت چیه مامان؟»

«فکر می‌کنم شما بهش می‌گید جهان معنوی.»

گفتم: «منظورت مذهبه مامان؟»

مادر گفت: «نه دقیقاً، چیزی که خانم فاکسه می‌گه، اینه که نیروی زندگی خیلی زیاده، این نیرو نقش نامیرایی به‌جا می‌ذاره. این عینِ حرفای اونه.»

گفتم: «این نقش نامیرا رو کجا می‌ذاره؟»

مادر نگاه کشداری به من کرد و گفت: «مسئله همینه.»

ندی گفت: «چیه؟»

به او گفتم: «این‌که نقش‌های نامیرا کجا می‌رن.»

ندی گفت: «نقش‌های نامیرای چی؟»

به مادر رو کردم.

گفت: «زنده‌ها، بعد از این‌که می‌میرن.»

ندی گفت: «پس داریم درباره‌ی فضا حرف می‌زنیم.»

یکی از پلک‌های مادر پرید، هرگز ندیده بودم این‌جوری بشود. گفت: «سر درنمی‌یارم.»

ندی توضیح داد: «گفتی این نقش‌ها یا نمی‌دونم چی‌ها می‌رن یه‌جایی، همه‌ی جاها توی فضا هستن.» اون قسمت آخر مثل حرف‌های پدر بود، کلمه به کلمه. اما احتمالاً از زبان پدر خوشایندتر به‌نظر می‌رسید.

مادر صورتش را ماساژ داد؛ پوستش خسته شده بود، یکی- دودقیقه‌ای‌ طول ‌کشید تا دوباره سفت شود.

«خانم فاکسه می‌گه این نقش‌های نامیرا می‌رن همون‌جایی که روح مرده‌ها می‌رن.»

گفتم: «روح؟»

مادر گفت: «اون می‌گه یه ‌کلمه‌ایه معادل نقش نامیرا.»

گفتم: «روح مرده‌ها.»

صدای مادر آهسته بود. «اون قسمت نامیرا.» به قهوه‌اش خیره شد. «خانم فاکسه معتقده… درواقع خودش تجربه کرده… که در یه شرایط خیلی‌خاص، آدم‌های فوق‌العاده حساس می‌تونن…» ساکت شد. شنیدم که اتوبوسی از جلوی خانه‌مان به‌سمت پایین خیابان گذشت؛ خانه‌ی ما در مسیر اتوبوس شماره‌ ۷ بود، سرِ راهی که به مرکز شهر می‌رفت. مادر سرش را بالا آورد و گفت: «بچه‌ها شما می‌دونید احضار چیه؟»

ما جوری سرمان را تکان دادیم که معنی‌اش «بله» بود.

مادر گفت: «خانم فاکسه یکی از اون‌آد‌های فوق‌العاده حساسه…»

گفتم: «داری سعی می‌کنی با… با پدر ارتباط برقرار کنی؟»

مادر گفت: «خانم فاکسه فکر می‌کنه، ما به ایجاد ارتباط خیلی نزدیک شدیم. اون این نزدیکی رو احساس می‌کنه. می‌گه سرِ راه این ارتباط فقط یه مانع دیگه باقی مونده.»

گفتم: «چه مانعی؟»

«مکان.»

ندی گفت: «هان؟»

«جایی که احضار رو انجام بدیم. اون می‌گه اینجا بهتره…»

«خب؟»

«می‌خوایم همین‌امشب امتحان کنیم. بهترین‌ موقع بعد از نصفه‌شبه، وقتی شماها خوابیدید.»

گفتم: «نه.»

مادر گفت: «نه؟»

ندی گفت: «ما هم باشیم.»

«نمی…»

××××

خانم فاکسه بوی گل می‌داد، آن‌هم بیش‌ازحد. چشم‌های خیلی‌درشت روشن و پیشانی بلندِ صافی داشت؛ اگرچه قسمتی از گردنش که از بالای یقه‌ی چین‌دارِ بلوز ابریشمی‌اش دیده می‌شد، پر از چین‌و‌چروک بود.

گفت: «چه بچه‌های دوست‌داشتنی‌ای!». نگاهی انداخت به دوروبر آشپزخانه که فقط با شعله‌ی سه‌تا شمع بزرگ (قرمز، سفید و آبی) که روی میز گرد آن قرار گرفته بود، روشن شده بود. در هوای آشپزخانه که پر از بوی عودهای سوزان بود، نفس عمیقی کشید، دست‌هایش را کمی بالا آورد، و بی‌حرکت ماند. یکی- دو‌‌ثانیه در این حالت ماند و گفت: «بله. شدنیه. آفرین، جولی!»

مادر گفت: «اوه، ممنون.»

«پس می‌تونیم به‌محض این‌که موضوع اعانه رو حل کردیم، شروع کنیم.»

مادر رفت به اتاق‌خواب. خانم فاکسه رو به ندی گفت: «شنیدم شما هم قراره تو سفرمون همراهی‌مون کنید.»

ندی گفت: «سفر به کجا؟»

خانم فاکسه فقط لبخند زد. مادر با کیف پولش برگشت و دسته‌چکش را بیرون آورد.

خانم فاکسه گفت: «تأثیر پول نقد خیلی‌ بیش‌تره.»

مادر چندتا اسکناس به او داد. ندیدم چند‌تا، اما دست‌کم دوتا بیست‌تایی بود. خانم فاکسه با حرکت نرم و سریعی پول را چپاند جلوی بلوزش، درست مثل شعبده‌بازهایی که جلوی چشم آدم کارهای عجیب‌غریب می‌کنند. دست‌هایش نرم و چاق‌وچله و ناخن‌هایش سرخ بود.

او گفت: «طولانی‌ترین سفرها با یه قدم شروع می‌شه.»

هیچ‌کدام از ما از این جمله سر درنیاوردیم.

خانم فاکسه گفت: «پس بیاین این اولین قدم رو برداریم. عمر در گذره و… . همه، سر جای خودشون.»

هرسه‌ی ما رفتیم به‌طرف صندلی‌‌ای که معمولاً روی آن می‌نشستیم.

خانم فاکسه گفت: «آهای!»

سر جایمان میخکوب شدیم. نور شمع‌ها افتاده بود توی چشمش. «اون کجا می‌نشست؟»

مادر کمی عقب آمد و گفت: «یعنی جایی که معمولاً…؟»

خانم فاکسه گفت: «صندلی‌ش، عزیزم.»

مادر به صندلی پدر اشاره کرد.

خانم فاکسه گفت: «اون صندلی خالی بمونه، من اینجا می‌شینم، بچه‌ها هم اونجا و اونجا، جولی شما هم همین‌طور. روبه‌روی صندلی اون هم، باید یکی از وسایل شخصی‌ش رو بذاریم.»

مادر گفت: «وسیله‌ی شخصی؟»

خانم فاکسه گفت: «یه‌چیزی که وقتی این‌‌طرف بوده، ازش استفاده می‌کرده. لازم نیست چیز مهمی باشه، درواقع، اغلب اشیاء کوچیکِ معمولی از همه بهترن، مخصوصاً وقتی یه تبعیدی تو راهه.»

مادر گفت: «تبعیدی؟»

خانم فاکسه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «بعداً توضیح می‌دم.»

مادر هنوز وقت نکرده بود وسایل پدر را جمع‌وجور کند، بااین‌که یکی- دوبار هم سراغشان رفته بود. از اتاق رفت بیرون و با کاپ‌ بیس‌بال، لوح قاب‌شده‌ی وزارت دفاع، لپ‌تاپ پدر و یک تیغ‌صورت‌تراشی بی‌خطر برگشت.

خانم فاکسه از بین آنها تیغ‌صورت‌تراشی را برداشت و گذاشت روی میز، روبه‌روی صندلی خالی و گفت: «وای، عالیه. حالا می‌تونیم بشینیم.»

مادر کاپ، لوح و لپ‌تاپ را گذاشت روی بوفه و همگی نشستیم. خانم فاکسه کت گلدوزی‌شده‌اش را درآورد و انداخت روی پشتیِ صندلی‌اش. خیره شد به شمع سفید. شمع آهسته جزجز می‌کرد.

خانم فاکسه گفت: «مسافرها دست هم رو بگیرن.»

منظورش ما بودیم. من دست مادر و خانم فاکسه را گرفتم، باید دستم را از این‌طرف تا آن‌طرف صندلیِ پدر دراز می‌کردم تا به او برسد؛ ندی هم همین‌کار را کرد. چشم‌های خانم فاکسه بسته شد. حتماً دلیلی داشت، به‌همین‌خاطر من هم چشم‌هایم را بستم. سکوت سنگینی برقرار شد.

خانم فاکسه گفت: «نفس بکشید.» بعد نفس عمیقی را کشید توی شش‌هایش و به‌آرامی بیرونش داد. «جوری نفس بکشید که انگار یکی هستید.» ما هم نفس عمیقی تو کشیدیم و به‌آرامی بیرون دادیم، جوری که انگار یکی بودیم.

خانم فاکسه گفت: «حالا، بیاین هرکدوممون تأثیرگذارترین و واضح‌ترین تصویری رو که از… از…»

مادر گفت: «ریچارد.»

خانم فاکسه گفت: «تأثیرگذارترین و واضح‌ترین تصویری رو که می‌تونیم، از ریچارد- خط مورب- پدر، تو ذهنمون مجسم کنیم.»

سعی کردم پدر را در ذهنم مجسم کنم، اما تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید، یک هیچ‌چیز محض بود. بی‌اینکه مجبور باشم به خودم فشار بیاورم، می‌توانستم مادر، ندی، معلم و دوستانم را توی ذهنم مجسم کنم؛ اما پدرم را نه. چشم‌هایم را باز کردم. چشم آنهای‌دیگر بسته بود. خانم فاکسه حرف می‌زد، حالا صدایش نرم اما خیلی‌ بَم بود: «ما تو رو ازدست ندادیم ریچارد، می‌دونیم کجایی.»

می‌توانستم از دست‌های مادر، و تند شدن ضربانش را احساس کنم. انگار پوستش هم داشت داغ‌تر می‌شد.

خانم فاکسه گفت: «حالا همه‌مون داریم یه تصویر واضح از ریچارد رو تو ذهنمون مجسم می‌کنیم، مگه نه؟ یه تصویر ذهنی که انقدر قوی باشه که ما رو به این عزیز برسونه؟»

مادر گفت: «بله.» چشم‌هایش را سفت بسته بود، حرف زدنش خلسه‌وار بود.

ندی گفت: «یه‌جورایی.»

زل زدم به تیغ ریش‌تراش و یکهو خاطره‌ی ریش‌تراشیدن پدر توی ذهنم شناور شد، خاطره‌ی شفاف وقت‌هایی که چانه‌اش را بالا می‌کشید تا موهای نتراشیده‌ی زیر آن را ببیند. به‌اندازه‌ی کافی قوی بود؟ نمی‌دانستم، اما لرزم گرفت. گفتم: «بله.» و چشم‌هایم را بستم.

خانم فاکسه گفت: «ریچارد، چهارتا مسافر مؤمن دارن با تمام وجود تلاش می‌کنن به تو برسن. لطفاً اگه صدامون رو می‌شنوی، یا ما رو می‌بینی، یه علامتی بده.»

در ذهن من، تصویر وقت‌هایی که پدر زیر چانه‌اش را اصلاح می‌کرد، داشت محو می‌شد و جایش را همان هیچی می‌گرفت. دوباره یکی از شمع‌ها به جزجز افتاد. این می‌توانست نشانه باشد؟ زیرچشمی نگاهی انداختم. شعله‌ی شمع سفید پیچ‌و‌تاب می‌خورد؛ آن‌دوتای دیگر هنوز صاف ایستاده بودند.

گفتم: «ببینید.»

همه چشم‌هایشان را باز کردند. خانم فاکسه دید که چه اتفاقی داشت می‌افتاد. برگشت طرف من و لبخند بی‌رمقی زد و گفت: «سسسس بچه‌ها- عجله کار شیطونه.» شک نداشتم که حالا دستش داغ شده بود.

گفتم: «مطمئنید این نشونه محسوب می‌شه؟ شمع این‌جوری سوسو می‌زنه دیگه.»

خانم فاکسه جواب نداد. ما به شعله نگاه کردیم. ناگهان لرزیدنش متوقف شد و مثل آن‌دوتای دیگر صاف ایستاد.

خانم فاکسه نفسش را تو کشید و گفت: «حضورت رو حس می‌کنم، ریچارد. خیلی نزدیکی.» قدری به جلو خم شد. «یه علامت بهمون بده، استدعا می‌کنیم.»

احساس کردم پشت گردنم تیر می‌کشد. چشم‌های مادر گشاد و تیره شده بود، صورتش رو به بالا متمایل شده بود، مثل تصویر یکی از آن نقاشی‌های مذهبی قدیمی. از طرف دیگر، چشم‌های ندی تنگ شده بود، تقریباً مثل اینکه… .

تیغ ریش‌تراش تکان خورد.

بی بروبرگرد. به‌هیچ‌وجه نمی‌شد آن حرکت را ندیده گرفت. تیغ ریش‌تراش روی میز به حال خودش گذاشته شده بود و در نور شمع‌ها برق می‌زد. با وجود این، شک نداشتم که فوراً شک کردنم را ازسر می‌گیرم. درست در همان‌لحظه، همان‌لحظه‌ی دوباره شروع شدن شک، تیغ ریش‌تراش دوباره تکان خورد، و بعد، مثل این‌که بخواهد شک را برای همیشه از‌پا درآورد، جابه‌جا شد، یکی-دو ‌اینچ روی میز سُر خورد و بعد دور خودش چرخید.

مادر گفت: «وای، خدای من. ریچارد.» اشک از هردو چشم تیره‌اش درآمد، روی گونه‌هایش سُر خورد، و رد‌ِّپای براقی به‌جا گذاشت.

خانم فاکسه گفت: «به حلقه خوش آمدی، ریچارد.» بعد مکث کرد، تقریباً مثل این بود که می‌خواهد به پدر فرصت بدهد در جوابش چیز مؤدبانه‌ای بگوید. بعد گفت: «نمی‌خوای چیزی بهمون بگی؟»

سکوت حکمفرما شد. تیغ ریش‌تراش روی میز بود، حالا بی‌حرکت شده بود. شعله‌ی شمع سفید صاف می‌سوخت، بدون پیچ‌و‌تاب.

خانم فاکسه گفت: «پیامی برای خانواده‌ت نداری؟ سعادتمندی؟ آرزویی داری که بخوای…»

ناگهان شانه‌ی راست خانم فاکسه پایین رفت، انگار کسی از پشت سرش به او تکیه داده بود، کسی که دست‌هایش سنگین بود. خانم فاکسه به پشت سرش نگاهی انداخت، به‌نظر می‌رسید کمی دردش آمده است. گفت: «اُه، عزیزم، من نگرانم که تو از نیرویی که داری خبر نداشته باشی.»

مادر بلند شد، آهسته، مثل این‌که نیرویی او را بکشد؛ چشمش به سایه‌‌های پشت سر خانم فاکسه بود. گفت: «آُه، ریچ، خیلی دلم برات تنگ شده.» حالا راحت و بی‌تکلف اشک می‌ریخت.

خانم فاکسه گفت: «جولی؟» لحنش طوری بود که انگار می‌خواهد به او اخطار بدهد و درعین‌حال بگوید محض رضای خدا…. . بعد ادامه داد: «بهترین حالت اینه که همون‌طور نشسته بمونی. نمی‌شه همیشه پیش‌بینی کرد که…»

اما مادر به او گوش نمی‌داد. داشت دور میز حرکت می‌کرد، به‌سمت چیزی که پشت خانم فاکسه ایستاده بود. گفت: «اذیت شدی ریچارد؟ امیدوارم نشده باشی. الأن ناراحت نیستی؟ هستی؟» مادر رسید به جای خالی پشت سر خانم فاکسه، دست‌هایش را بلند کرد، حلقه کردشان دور چیزی که هیچ‌چیز به‌نظر می‌رسید، و پدر نامرئی‌ام را بغل کرد. گفت: «خیلی دوستت دارم، ریچارد.» صدایش آرام شده بود، هیچ‌وقت آن‌قدر آرام نبود، آرام و آسوده. «از همون‌لحظه‌ای که چشمم بهت افتاد، دوستت داشتم. تا آخر عمرم هم دارم.» دیگر گریه نمی‌کرد، فقط آنجا ایستاده بود، با مهربانی دست می‌کشید به پشت کسی که نمی‌توانست ببیندش.

اما من گریه می‌کردم. گفتم: «می‌تونی احساسش کنی، مامان؟» مادر به‌نشانه‌ی تأیید سر تکان داد، طوری که انگار دارد از بالای شانه‌ی کسی سر تکان می‌دهد. بلند شدم. نمی‌دانم که ندی هم بلند شده بود یا نه؟ می‌خواستم پدرم را لمس کنم، خیلی دلم می‌خواست. اما خانم فاکسه بازویم را گرفت- یکهو خیلی قوی شده بود- و مرا سرِ جایم نشاند. بعد بلند شد، خیلی‌آرام بازوی مادر را گرفت، و گفت: «بهتره مهمون‌های جهان ارواح رو زیاد تحت فشار نگذاریم، حداقل تو بارِ اول. ما که نمی‌خوایم اون‌ها رو بترسونیم، می‌خوایم؟»

مادر گفت: «نه، نه.» و گذاشت خانم فاکسه او را به‌سمت صندلی‌اش برگرداند.

دور میز نشسته بودیم. هوا طوری بود که آدم مورمورش می‌شد. حضور پدر را احساس می‌کردم، بدون چون‌وچرا.

خانم فاکسه گفت: «ممنون، ریچارد، ازت ممنونیم که در جمع ما حاضر شدی، احساس می‌کنم داری کم‌کم ناپدید می‌شی، امیدوارم صلاح بدونی که دوباره برگردی.»

مادر گفت: «اون ناپدید نمی‌شه، من احساس نمی‌کنم که اون داره ناپدید می‌شه.»

خانم فاکسه گفت: «شاید هم نمی‌شه، اما ما نمی‌خوایم همین اولِ کار ازش چیزهای زیادی تقاضا…»

شعله‌ی شمع سفید پیچ‌و‌تاب خورد و بعد دوباره صاف بالا رفت.

خانم فاکسه گفت: «ریچارد؟ ریچارد؟»

اتاق ساکت بود. سکوت همین‌طور ادامه داشت. مادر به شمع سفید نگاه می‌کرد، حالا عادی می‌سوخت، مثل آن‌دوتای دیگر. دیگر حضور پدر را احساس نمی‌کردم.

خانم فاکسه صندلی‌اش را عقب کشید. گفت: «خب، برای اولین قدم، کاملاً موفقیت‌آمیز بود.»

مادر گفت: «شاید هنوز نرفته باشه، بذار بهش یه فرصت…»

خانم فاکسه گفت: «رفته.» میز را نشان داد. تیغ ریش‌تراش غیب شده بود.

نفس مادر بند آمده بود. من هم. اما ندی؟ احتمالاً نه.

خانم فاکسه گفت: «یه تبعیدی، عزیزم. یه شیء به جهان ارواح برده شد.» بلند شد، کلید را زد، لامپ بالای سر را روشن کرد.

مادر هم از جایش بلند شد، در نوری که حالا خیلی‌خیلی‌تند به‌نظر می‌رسید، پلک زد و گفت: «کی می‌تونیم دوباره این‌کار رو بکنیم؟»

خانم فاکسه که داشت کت گل‌دوزی‌شده‌اش را می‌پوشید، گفت: «اگه بخواید، به‌زودی. تلفنم رو دارید؟»

×××××

خانم فاکسه رفت. مادر از دمِ در برگشت، دست‌هایش را حلقه کرد دور من و ندی، و مدتی طولانی ما را در بغلش گرفت. کسی چیزی نگفت. همه دستخوش احساسات بودیم.

کمی بعد، مادر گفت: «بریم یه‌کم بخوابیم.» رفت به اتاق خوابش. من و ندی هم به اتاقمان رفتیم. فرو رفتم توی تختم. ندی هم رفت طرف تختش و با مشت کوبید به بالشش، یک‌جور خیلی‌محکمی.

گفتم: «چته؟»

برگشت، به من نزدیک شد. با صدایی آهسته اما عصبانی حرف می‌زد، صورتش هم قرمز شده بود: «اون حقه‌بازه.»

گفتم: «خانم فاکسه؟ چه غلطی…». ندی رفت سراغ جیبش و تیغ ریش‌تراش را بیرون آورد. آن را گذاشت کف دستش. واقعاً مجبور بودم لمسش کنم تا مطمئن شوم واقعی است.

گفتم: «تو از روی میز برش داشتی؟ سر درنمی‌یارم.»

ندی گفت: «اون از روی میز برش داشت. یادته وقتی داشت مامان رو سر جاش می‌شوند؟»

«آره.»

«همون‌موقع تیغ ریش‌تراش رو کِش رفت، بدون‌این‌که حتی نگاه کنه، خیلی‌آروم، بعد انداختش تو جیب اون کتش.»

«ای وای. مطمئنی؟»

ندی گفت: «معلومه مطمئنم. یه‌ثانیه‌بعد درش آوردم، وقتی پشتش بهم بود. می‌دونی دیگه چیه؟»

«چیه؟»

«جوری که تیغ روی میز تکون می‌خورد، دور خودش می‌چرخید و همه‌ی اون‌کارها؟»

«اُ، نه.»

«اُ، بله. یه آهن‌ربا گذاشته بود لای زانوهاش، زیر میز. من دزدکی نگاه کردم. حواسش به من نبود… تمام‌ مدت چشمش به مامان بود.»

حالم بد شده بود. گفتم: «شعله‌ی شمع چی؟»

ندی گفت: «بلد بود که چه‌جوری دزدکی از دماغش هوا بیرون بفرسته.»

«پس هیچ‌کدومشون واقعی نبود.»

ندی سرش را به‌علامت تأیید تکان داد. شبیه آدم‌هایی شده بود که می‌خواهند بزنند زیر گریه، آن‌هم ندی که گریه‌ای نبود.

گفتم: «اما من حس می‌کردم اونجاست.» من هم گریه‌ای نبودم، اما داشتم گریه می‌کردم. بعد عصبانی شدم، واقعاً عصبانی، و گریه‌ام بند آمد. صورتم را با آستینم پاک کردم، خودم را جمع‌و‌جور کردم و گفتم: «خیلی بد شد. حالا چی‌کار کنیم؟» ندی گفت: «به مامان بگیم.»

به این موضوع فکر کردم، در ذهنم حالتی را که مادر فضای خالی را بغل کرده بود و به پدر می‌گفت که همیشه دوستش دارد، تصور کردم. حقیقت را به او بگوییم؟ امکان نداشت. اما خانم فاکسه برمی‌گشت، بارها و بارها، هرروز قلابش را در وجود مادر محکم و محکم‌تر می‌کرد، و پولمان را تا آخرین سِنت می‌خورد.

گفتم: «اگه اون بفهمه که تیغ ریش‌تراش تو جیبش نیست، چی‌ می‌شه؟»

ندی گفت: «هیچی، فکر می‌کنه افتاده، تو ماشینش یا یه جای دیگه. چیز کوچیکی مثل این نمی‌تونه جلوی خانم فاکسه رو بگیره.»

درست می‌گفت. اما چطور می‌توانستیم بگذاریم این ماجرا ادامه پیدا کند؟ روی میز تحریر، دکمه‌ی سبز کامپیوتری که مال من و ندی بود، در حالت استندبای آرام‌آرام چشمک می‌زد. این مرا یاد آن چهار شیء انداخت، به‌خصوص یکی از آن‌ها. رفتم سراغ کامپیوتر و روشنش کردم. من زیاد اهل کامپیوتر نبودم، اما ندی بود.

گفتم: «یه فکری دارم.»

ندی نزدیک‌تر شد. گفت: «از اینترنت بی‌سیم وایرلس استفاده کنیم؟»

گفتم: «آره.» از ما دوتا یک گروه از آب درآمد. ندی نشست جلوی کامپیوتر، شروع کرد به تق‌تق کردن. او خیلی‌تیز بود و همه‌چیز را زود یاد می‌گرفت. وقتی سروصدایی از آشپزخانه بلند شد، تقریباً کارمان تمام شده بود. انگار صندلی‌ای روی زمین کشیده ‌شد. درِ اتاق خواب را باز کردم و رفتم ببینم.

×××

مادر کنار میز بود، پشت صندلی خالی پدر ایستاده بود. حالا لباس خواب پوشیده بود، و موهایش یک‌طور آشفته‌ای بود. شمع‌ها دوباره روشن شده بودند، تنها نوری که در آشپزخانه بود. صورت مادر به‌طرف من بود، اما به‌نظر نمی‌رسید مرا دیده باشد.

«مامان؟»

پرید، جا خورده بود. گفت: «لارا؟ اینجا چی‌کار می‌کنی؟»

«خوابم نمی‌بُرد.»

مادر گفت: «من هم.» یک دستش را گذاشته بود روی صندلی پدر. «خودم رو سرزنش می‌کردم.»

گفتم: «چرا؟» فکر کردم آیا مادر فهمیده که خانم فاکسه کلاهبردار است، پس مشکل حل شده؟

اصلاً و ابداً. گفت: «خیلی حرف‌ها داشتم که می‌خواستم به پدرتون بگم، اما اون اصلاً فرصت نکرد چیزی بگه.»

«منظورت چیه؟»

«این‌ها بعضی‌وقت‌ها حرف می‌زنن، این… این ارواح. خانم فاکسه به چشم خودش حرف زدنشون رو دیده، فرداصبح به‌محض‌این‌که چشمم رو باز کنم بهش زنگ می‌زنم، می‌گم فردا‌شب دوباره بیاد.» مادر لبش را گزید. «اگه به کس دیگه‌ای وقت داده باشه چی؟»

شنیدم که درِ اتاق خواب من و ندی باز شد، نگاه کردم، دیدم ندی توی درگاه ایستاده است. کارْ سریع‌تر از چیزی که انتظار داشتیم، پیش می‌رفت، اما چرا نه؟ ابرویم را بالا بردم. ندی هم به‌نشانه‌ی روبه‌راه بودن کارها آهسته سر تکان داد.

گفتم: «مامان؟ چرا همین‌‌حالا این‌کار رو نکنیم؟»

«اُه، فکر نمی‌کنم خانم فاکسه بتونه الأن بیاد.»

«بدون اون، مامان.»

«بدون خانم فاکسه؟ نمی‌شه.»

گفتم: «چرا نه؟ می‌دونیم چه جوریه.»

ندی که داشت به‌طرف میز می‌آمد، گفت: «به امتحانش می‌ارزه.»

مادر گفت: «خب… فکر کنم اذیتش نمی‌کنه، می‌کنه؟»

«نه، مامان.»

نشستم روی صندلی‌ام. مادر هم به‌آرامی روی صندلی خودش نشست؛ هنوز یک‌جور خلسه‌واری حرکت می‌کرد.

گفتم: «باید از چه شیئی استفاده کنیم؟»

ندی گفت: «لپ‌تاپ چطوره؟» و پیش از این‌که کسی بتواند حرفی بزند، لپ‌تاپ پدر را گذاشت روی لبه‌ی میز، بازش کرد، و قرارش داد بین شمع‌ها.

گفتم: «شروع کن، مامان.»

«مطمئن نیستم…»

ندی گفت: «بلدی که…، با هم نفس بکشیم، دست‌های هم رو بگیریم، و یه تصویر خیلی‌واضح رو تو ذهنمون تصوّر کنیم.»

مادر گفت: «اُه، باشه.»

با هم نفس کشیدیم، دست‌ هم را گرفتیم، چشم‌هایمان را بستیم. آن‌قدر دیوانه‌وار این کار را می‌کردیم که انگار واقعاً تقلبی درکار بود و این‌بار من و ندی نقش متقلب‌ها را بازی می‌کردیم. ناگهان تصویر فوق‌واضحی از پدر در ذهن من پیدا شد. او در بیابان بود، جایی که باد به‌شدت می‌وزید، برگشته بودیم به روزهایی که در توسان بودیم، داشتیم بادبادک هوا می‌کردیم. پدر عاشق بادبادک هوا کردن بود، بادبادکش را خودش درست کرده بود. این‌یکی را خیلی‌خوب به‌یاد می‌آوردم: چیز عجیب‌غریبی که شکل اسب پرنده بود، اما در مسیر اوج گرفتن بود، مسیری که به آن‌بالاها می‌رفت . چهره‌ی پدر حالت افسون‌شده‌ای داشت، درست مثل بچه‌‌های کوچک.

مادر خیلی‌آهسته، طوری که من به‌راحتی نمی‌توانستم بشنوم، گفت: «من یه تصویر تو ذهنم دارم، بعد چی؟»

ندی گفت: «مسافرها، سه مسافر مؤمن.»

«سه مسافر مؤمن تلاش می‌کنن به تو دسترسی پیدا کنن.»

مادر گفت: «همسر و بچه‌های قشنگت. اگه…»

ندی گفت: «می‌تونی ما رو ببینی، یا صدامون رو بشنوی،»

من گفتم: «یا احساسمون کنی، لطفاً نشونه‌ای بفرست.»

در سکوت نشستیم، چشم‌هایمان بسته بودیم. زمان می‌گذشت. فکر کردم شاید ندی خراب‌کاری کرده است، زیرچشمی به او نگاهی انداختم. چشم‌هایش بسته بود. آرام به‌نظر می‌رسید، از آن گذشته، خیلی شبیه پدر در آن خاطره‌ی بادبادک هوا کردن شده بود.

مادر گفت: «خواهش می‌کنم، ریچارد، خیلی حرف برای گفتن دارم. التماس می‌کنم.» درمانده به‌نظر می‌رسید، همین‌طور بی‌صبر و تحمل. و در همان‌لحظه، از لپ‌تاپ پدر یکی از آن بوق‌هایی که نشان می‌داد کامپیوتر دارد بالا می‌آید، شنیده شد.

همه چشم‌هایمان را باز کردیم، زل زدیم به نمایشگر لپ‌تاپ. لحظه‌ای در حالت سپیدی‌اش ماند، بعد پیامی ظاهر شد.

خانواده‌ی عزیز

فقط می‌خواستم بگویم که حال من خوب است. رنجی وجود ندارد و خیلی دوستتان دارم و همیشه با شما هستم. اما درحال‌حاضر بهترین لطفی که می‌توانید در حق من بکنید، این است که به زندگی‌تان برسید و خوشحال باشید. این وقتی اتفاق میافتد که دیگر با من تماس نگیرید. به‌زودی با هم خواهیم بود.

با عشق

ریچارد/ پدر

ندی «می‌افتد» را غلط نوشته بود. پدر هرگز چنین اشتباهی نمی‌کرد. اما مادر به این نکته توجه نکرد. او به نمایشگر خیره شده بود، اشک از صورتش سرازیر شده بود، چیزی نمی‌گفت. احساس بدی داشتم.

کمی‌بعد، اشکش بند آمد. رو کرد به ما و گفت: «پدر راست می‌گه.»

گفتیم: «بله.»

«می‌شه از این برام پرینت بگیری، ندی؟»

ندی بلند شد، پرینتر دستی را آورد، و از پیام پرینت گرفت. چندثانیه‌بعد، نمایشگر لپ‌تاپ سفید شد. مادر انگشتش را بوسید و با آن نمایشگر را لمس کرد. بعد کمی خودش را لرزاند، تقریباً مثل سگ‌ها، و شمع‌ها را فوت کرد. حالا دیگر آن حالت خلسه‌وار را نداشت.

نور شیری‌رنگ خفیفی به‌سمت پنجره آمد. اولین اتوبوس شماره‌ ۷ آن‌روز قاروقورکنان گذشت. دیگر هوای آشپزخانه آدم را مورمور نمی‌کرد؛ برگشتیم به یک‌جور عادی بودن.

مادر خمیازه کشید، ساعت را نگاه کرد و گفت: «اُه، خدای من، نمی‌خوام تا ظهر هیچ‌کدومتون رو ببینم.»

«شب‌به‌خیر، مامان.»

«شب‌به‌خیر.» هردوی ما را بوسید و رفت بخوابد، برگه‌ی پرینت‌گرفته‌شده را هم با خودش برد. شنیدیم که وقتی توی تختش می‌رفت، به‌آهستگی آه کشید، آهی که از سر ناراحتی نبود، بیشتر شبیه آن‌نوع آه‌هایی بود که وقتی پرونده‌ی چیزی بسته می‌شود، می‌کشند. تقریباً بلافاصله، نفس‌هایش کُند و منظم شد، مثل موقع خواب. درِ اتاقش را بستیم.

من و ندی رفتیم به اتاق‌خوابمان، درِ خودمان را بستیم. من به‌شخصه هیچ‌وقت آن‌قدر خسته نشده بودم.

گفتم: «آفرین.»

ندی گفت: «تو هم آفرین، تو…»

کامپیوتر ما بوق زد، خود‌به‌خود روشن شد. رفتیم سراغ میز تحریر. روی صفحه‌ی نمایشگر کامپیوتر، کلمه‌هایی ظاهر شد، اما نه به‌شکل معمولی، بیشتر مثل این بود که آن کلمه‌ها داشتند شکل مادی به‌خودشان می‌گرفتند.

ممنون بچه‌ها. توصیه‌های خوبی بود… ولی نه‌فقط برای مادر، برای شما هم.

برگشتم به‌سمت ندی. «تو این کار رو کردی؟» اما رعایت نقطه‌گذاری‌ها و فاصله‌ها و نیم‌فاصله‌ها… امکان نداشت.

ندی سرش را به‌نشانه‌ی ناباوری تکان داد، چشم‌هایش گرد شده بود. خیلی آرام‌آرام، تقریباً پیکسل پیکسل، پیام از آن حالت مادی درآمد و صفحه نمایشگر کامپیوتر را دوباره به حالت سفیدش برگرداند. هوا طوری بود که آدم مورمورش می‌شد.

Photo:Portrait of Peter Abrahams

داستان فانتزی داستان فراواقع داستان کوتاه مینا حسنی پیتر آبراهامز
نوشته قبلی: رمان و شهر تجاری در قرن ۱۹
نوشته بعدی: آتش خاموش، نوشته‌ی سیمین دانشور

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh