site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > خلوت‌های ما
خلوت شخصی

خلوت‌های ما

۲۹ آذر ۱۳۹۸  |  ندا روئین تن

مثل همیشه مامان همین‌طور حرف می‌­زد و من بیش‌ترش را گوش نمی‌دادم. حرف‌ها همان حرف‌های همیشگی بود و من دیگر حوصله‌ی دوباره شنیدنشان را نداشتم. گاهی یک «آره» یا «نه» می‌­گفتم و یا سوال می‌کردم «واقعا؟» و اگر او یک سوال دیگر در مورد حرف‌هایش می‌­پرسید، نمی‌دانستم کجای کاریم و دست و پایم را گم می‌­کردم.

برای این‌که به زمان با هم بودنمان معنای بیش‌تری بدهم، جستار افرا را در مورد خانه­‌ی مجردی برایش گذاشتم و گفتم بیا گوش کنیم مامان، حکایت خانه­‌ی ماست، وقتی هر روز تو از سر کار می‌آمدی و پر بود از مهمان و بعضی‌ها انگار خیال رفتن نداشتند و تو بعضی روزها می‌گفتی که می­‌خواهی از این خانه فرار کنی. گوش داد، لبخند زد، می­‌فهمیدم چقدر خوشش آمده، و یاد روزهای خودش افتاده. آخرش صورتش درهم رفت و گفت، اگر جای من بود چه می­‌گفت؟

هیچ‌کس روزهای من را تجربه نکرده، و باز شروع کرد به همان حرف‌های همیشگی. تصمیم گرفتم که بگویم حوصله­‌ی شنیدن ندارم. گفتم چند روزی آمده‌­ام در آن اتاقش بمانم، باید چیزی بنویسم، چیزی که همه­‌ی موضوعاتش در سرم هست، فقط هنوز نمی‌­دانم چطوری به هم مربوط می‌­شوند، گفتم چند روزی به یک خلوت احتیاج دارم، خوشحال شد، گفت که با من کاری ندارد، بروم و راحت باشم، ولی باز شروع کرد به این‌که هیچ‌وقت در زندگی‌اش یک خلوت نداشته، وقتی بچه بوده نامادری مزاحم خلوت­‌هایش می­‌شده و بعدها هم، بابا راحتش نمی­‌گذاشته، اگر لبخند می­‌زده، حتما بابا باید دلیلش را می‌­دانسته. یا اگر خاطراتش را می­‌نوشته، بابا باید حتما می­‌خوانده تا مطمئن شود که شخصیت خودش، آن‌طور که می­‌خواسته توصیف شده. حرف تازه‌­ای نبود، می‌­دانستم خلوت شخصی مامان در زندگی زناشویی چقدر کمرنگ و الکی بوده و هیچ‌وقت به دلش نمی‌چسبیده. خلاصه ماجرای گله و شکایت مامان آن‌قدر ادامه پیدا کرد که من پشیمان شدم پیشش بمانم. فکر کردم در بهترین حالتش هم دارم زخمی بر نداشته‌­هایش می‌­زنم.

در راه برگشتن به خانه‌­ی خودم، به این فکر می­‌کردم که مامان همیشه ساز رفتن می­‌زند، اگر می‌­پرسیدی کجا­؟ مکان یک جای خیلی دور بود. چرایش را هیچ‌وقت نمی­‌دانستیم، انگار یک‌باره بخواهد همه­‌ی خلوت تنهایی‌­اش که روزی راحت از آن گذشته را با هم پس بگیرد. و آن‌وقت وسعتش آن‌قدر زیاد می‌­شد که به جای خیلی دوری می‌­انجامید.

با خودم فکر می‌­کنم، حتا سیندرلای قصه‌ها هم با وجود نامادری و آن همه مشکلات، باز یک خلوت شخصی داشت، جایی که در آن با موش‌ها و پرنده‌­ها صحبت می­‌کرد و گاهی هم می­‌گذاشت افسونگر قصه­‌ها به سراغش بیاید و او را به جاهای عجیب و شگفت‌انگیز ببرد و به آرزوهایش برساند. اما مامان همیشه حتا از افکارش هم می‌­ترسید، زود در جایگاه اعتراف می­‌نشست و خودش را خلاص می­‌کرد.

این اواخر هر وقت از یکی از ما بچه‌ها دلخور می‌­شد نمی­‌خواست هیچ‌کداممان را ببیند. حالا ما بچه‌ها رفته‌­ایم و بابا هم دیگر نیست و او مثل آدمی می‌­ماند که به زور و جبر کلی «آره» در زندگی‌اش استفاده کرده و حالا کلی «نه» برایش مانده، و از ناچاری که چکارشان کند، بیش‌ترشان را به سوی خودش نشانه گرفته است.

می‌­دانید، فکر می‌­کنم مادرها به دخترها کمک می‌‌­کنند. جاهایی الگویشان می­‌شوند و چیز یادشان می­‌دهند و جاهایی دیگر باعث می­‌شوند با سماجتی واقعی دخترها نخواهند همان راه مادرها را بروند. حالا در نیمه‌­ی راه زندگی هستم. به اندازه­‌ی کافی هر دو نقش را بازی کرده‌­ام، زمان‌هایی الگو برداشته‌­ام و زمان‌هایی الگو شده‌­ام. در من اما، همیشه یک حس غریزی نمی­‌گذارد که مثل مامان باشم. هر آن‌چه را که او روزی راحت رها کرده و بعدها افسوسش را خورده، من دودستی و محکم چسبیده‌­ام. خلوت شخصی من یکی از همان چیزهاست.

میان جمع هستم، جمعی مردم سیاه‌پوش که عزاداری می‌­کنند. صدای سینه‌زنی در فضا پیچیده است، دست‌ها با هم بالا می‌رود و به سینه­‌ها کوبیده می‌­شود، هیبت صداها مرا منقلب می­‌کند ولی فکرم را نمی‌­توانم به این‌جا زنجیر کنم. شرکت کردن در این مراسم برایم حس خاصی را به همراه دارد. حضورم انگار یک وجود اضافی است که بیش‌تر وقت‌ها نمی­‌داند چه کار کند. دوست نداشتم بیایم، نه این‌که مجبور بوده باشم بیایم. به نقطه­‌ای از زندگی رسیده‌­ام که دیگر هیچ اجباری را احساس نمی‌کنم. اما مراسم در خانه‌­ی دوستم بود و دلم می­‌خواست همراهش باشم، کسی که برایم مهم است و خیلی جاها کنارم بوده. راستش وقتی حرف از جبر و اختیار به میان می­‌آید، موضوع پیچیده می‌­شود. همیشه فکر می­‌کنم درست است که وجود انسان همراه با مسئله­‌ی اختیار است که معنا پیدا می­‌کند، اما زندگی ما در لحظه­‌های زیادی با جبر همراه است، جبری که اختیار دیگران برایت به همراه می‌­آورد. بعد به نقطه‌­ای می‌­رسی که بین کاری که دوست نداشته­‌ای و انجام داده‌­ای، نمی‌­دانی کفه­‌ی اجبار سنگین‌­تر بوده یا اختیار. به هر حال فکر می­‌کنم اجبار گاهی هم قسمت مثبت ماجراست چون انسان‌ها را وادار به آفریدن می‌­کند، شاید آفریدن یک تکه­‌ی زیبا در وجودشان که جداشدنی نباشد، بشود با خودت به همه جا ببری تا از خشونت جبر کاسته شود.

من خلوت شخصی­‌ام را آفریده‌­ام و با آن جاهای زیادی بوده‌­ام، یک بار وقتی مجبور بودم در زمان مهاجرت، چند ماهی در خانه‌­ی یکی از اقوام بمانم و جو شلوغ و تحمل­‌ناپذیر آن‌جا را تحمل کنم صبح­‌ها دست خلوت تنهایی­‌ام را می­‌گرفتم و با هم به کتابخانه‌­ی شهر می­‌‌رفتیم. گاهی هم یک بلیط قطار روزانه می­‌گرفتم و تمام روز در قطار می‌­نشستیم و مسیرهای مختلف شهر را طی می­‌کردیم، در همان لحظه­‌ها بود که به انسان­‌های اطرافم با دقت بیش‌تری نگاه کردم، همان‌هایی که روزی هر کدام می­‌توانستند، یکی از شخصیت‌های داستان­‌هایم شوند.

آن‌روز وقتی در آن مراسم سوگواری به گوشه‌­ای خزیدم تا وجود من -که با آن شرایط سازگاری نداشت- مزاحم کسی نباشد، ابتدا سعی کردم کاری را که بقیه انجام می‌­دهند، انجام بدهم. صدای طبل و سنج از بیرون شنیده می‌­شد، صدای زنجیرهایی که بلند می­‌شد و به شانه­‌ها کوبیده می­‌شد. چراغ‌ها را خاموش کردند. لامپ­‌های سبزی به ریسه­‌ها وصل بودند و نور سبز بی‌رمقشان را در محیط پخش می­‌کردند. قسمتی از من آن‌جا بود، اما قسمت دیگرم هر جایی که دوست داشت می‌توانست باشد. من افکارم را بیرون کشیدم، مثل تیله‌­های رنگینی که از کیفت بیرون می‌­آوری روی میز پخش می‌­کنی و از تلألو نور خورشید بر رویشان هزار رنگ به دیوار می‌­تابد و تو محو آن بازی نورها روی دیوار می­‌شوی و قلبت تندتند می‌­زند.

خاطره­‌ی زیبای روز قبل را از جایی پشت چشمانم که نمی‌­دانم کجاست بیرون کشیدم. آهنگ آرامی که همان لحظه‌­ها گوش می­‌دادیم در پس‌زمینه­‌ی ذهنم زمزمه می­‌شد. لبخند صورتم را در تاریکی پر کرد. من آن‌جا بودم و هر چه را می­‌خواستم محکم گرفته بودم و رها نمی­‌کردم. یک لحظه فکر کردم که جای این تیله‌­های رنگی این‌جا نیست. از عذابی که همان لحظه با این فکر به سراغم آمد، دستم را محکم روی پاهایم کشیدم و ناخن‌هایم را در گوشت پایم فرو بردم تا با احساس این درد به لحظه­‌ی حال بازگردم. خدا را شکر کردم که صدای افکارم آن‌قدر بلند نیست تا کنار دستی‌­ام بشنود. حسی که به تیله­‌ها آویخته بود رهایم نمی­‌کرد، دوباره مرا به همان‌جا می­‌کشاند. جایی که من بودم و آهنگی دلنشین و دست­‌‌هایی آرام‌تر و مهربان­‌‌تر از دست‌های خودم، که آرام به روی پاهایم کشیده می‌­شد .

خلوت شخصی من، دیوارهای محکمی دارد صدای افکارش به بیرون نمی­‌رود، چراغ‌های رنگارنگ درونش را کسی نمی‌­بیند، صدای تند شدن قلبش را کسی نمی­‌شنود. یا آن بی­‌خیالی و بی­‌تفاوتی به چیزهای کوچکی که دیگران را بر آشفته می­‌کند را کسی نخواهد فهمید. من خلوت شخصی‌­ام را دودستی چسبیده‌­ام، وقتی پای معامله با آن پیش می‌­آید، چیزهای خیلی کمی در ذهنم از آن مهم­‌تر می‌­شوند چون با حس دلنشینی از آزادی همراه است. وقتی با آن هستم، به چیزهای دیگری که برای به‌دست آوردن آن پرداخت کرده‌­ام فکر نمی‌­کنم. راستش همه‌­ی این‌ها را مدیون مارگوت بیکل هستم، در یکی از همان خلوت‌های شخصی جمله‌­ای از او خواندم و آویزه­‌ی گوشم شد: «آن‌چنان آزادم، که هر آن‌چه را بخواهم می­‌گیرم و هر آن‌چه را بخواهی به تو می­‌دهم.» از آن به بعد من در هر اجباری یک اختیار پیدا کردم. خلوت شخصی، حیطه­‌ی اختیار من است مانند قلمرو پادشاهی‌م می‌­ماند.

***

وقتی پارسا پسرم، پنج‌ساله بود، عادت عجیبی داشت که هنوز هم یادآوری‌اش برای من، با مفهوم خلوت شخصی پیوند خورده است. او هیچ‌وقت جوراب‌هایش را از پایش در نم‌ی­آورد، حتا موقع خواب! اگر نیم‌ه­های شب آرام م‌ی­رفتم و پتو را از روی پاهایش کنار می‌­زدم و سعی می‌کردم جوراب‌هایش را در بیاورم هراسان از خواب می‌پرید و محکم پاهایش را می‌چسبید. جوراب‌هایش را فقط برای رفتن به حمام در می‌آورد. آن‌هم درست قبل از رفتن زیر دوش و بلافاصله بعد از بیرون آمدن، هنوز پاهایش خوب خشک نشده بود که دوباره پایش می­‌کرد. ده دقیقه قبل از این‌که به حمام برود در حمام را می­‌بست و اگر کسی می‌خواست وارد شود با داد و فریاد مانع می‌­شد. چون خیلی کوچک بود، یک‌بار با کنجکاوی پاییدمش. دیدم که روی زمین می‌­نشیند و جوراب‌هایش را در می‌­آورد، بعد با دقت، پرزهای سیاه لای انگشتانش را تمیز می‌­کند. هر پرزی را که خارج می­‌کرد با وسواس به آن نگاه می‌­کرد و در گوشه‌­ای قرار می­‌داد و در آخر همه را با دقت از روی زمین جمع می‌­کرد. یک‌بار جوری که متوجه نشود پرزهایی لای انگشتان پای خودم گذاشتم، بعد جلوی او جورابم را در آوردم و گفتم: «همه از این پرزها لای انگشتانشان دارند و لازم نیست قبل از حمام تمیزشان کنیم، این‌ها خودشان زیر دوش تمیز می شوند و بیش‌تر برای این به وجود می آید، که جوراب را خیس‌خیس بعد از حمام پایمان می‌­کنیم.» ناراحت شد، انگار رازش فاش شده باشد، گفت که دلش می‌­خواهد پرزها را خودش در بیاورد و من نباید در این مورد به کسی چیزی بگویم و دلش نمی‌خواهد کسی او را در آن زمان نگاه کند.

حالا هر وقت به خلوت شخصی فکر می‌کنم­، به یاد آن پرزهای سیاه لای انگشتان کوچک پا می­‌افتم و فکر می­‌کنم گاهی لازم است در خلوت تنهایی‌مان بنشینیم و پرزهای سیاهی را از اعماق وجودمان بیرون بکشیم. این‌ها همان اشتباهات یا رفتارهای ناعادلانه‌ای‌ست که از اول هم پیش خودمان محکوم شده‌­اند و حالا باید در تنهایی، آن‌جا که زیر ذره بین هیچ نگاهی نباشیم، آن‌جا که غیر از خودمان، کسی به قضاوت ننشسته باشد، از جایی پشت پرده­‌ی چشمانمان که نمی‌­دانیم کجاست، بیرون بکشانیمشان، خوب به آن نگاه کنیم و تکلیفمان را با آن روشن کنیم.

همیشه به این‌جای ماجرا که می‌­رسم می‌­بینم چقدر ناعادلانه به پرزهای لای انگشتان مامان نگاه می‌شده. بی‌عدالتی ریشه در ترس دارد، ترس بود که نمی­‌گذاشت بابا، مامان را با پرزها و تیله­‌هایش تنها بگذارد، می‌­ترسید مامان نداند با آن‌ها چکار کند، مثل کبریتی که قرار بود به دست بچه­‌ی کوچکی بدهند و ترس آن می­‌رفت که خانه را به آتش بکشد. برعکس بابا همیشه به ما بچه‌ها پر و بال می­‌داد، فکر می­‌کرد اگر ما کبریت را از همان اول در دستمان داشته باشیم همیشه خوب می­‌دانیم به چه کار می­‌آید، در حالی‌که کسی که از نیمه­‌ی راه به آن رسیده نمی‌­داند باید با آن چه کند.

خلوت تنهایی هر کس با آن تنهایی محض، که تاریک است و بی‌انتهاست، فرق می­‌کند. آغشته به چاشنی اختیار است. سرت را وارد دنیایی می‌­کنی و لحظات دلخواهی را می‌­گذرانی و هر وقت از تنهایی آن ترسیدی عقب‌نشینی می­‌کنی. مثل مسافری که از کشور و محیط امنش خارج می‌­شود، در روستاهای بی‌آب و برق سرزمینی جدید دوری می­‌زند و می­‌داند هفته­‌ی بعد که برگردد، همه‌چیز سر جایش هست. خلوت تنهایی، آن مواجه شدن با سیاهی محض تنهایی نیست که از تجسم آن نفست می‌گیرد. گاهی در مواجه با آن برمی­‌گردی و از هر کسی که کنارت باشد کمک م‌ی­خواهی. یک دنیای خیال‌یست، که هر وقت برایت کافی بود عقب‌گرد می‌­کنی و می‌­خزی در دنیای امنت. ما به آن وارد می‌شویم تا دوباره با اتفاق‌ها روبه‌رو شویم، این‌بار از چشم ناظر و باارزش و کیفیتی تازه. آن‌جا جایی‌ست که تمام مسائل به تعادل می‌­رسند. دوباره با هیجانات روبه‌رو می‌­شویم و تعدیلشان می­‌کنیم.

کسانی که مرا خوب می‌­شناسند، می‌­دانند خلوت تنهایی من، با حرکتی همراه است، دسته‌­ای از موهایم را می‌­گیرم، با انگشت، گره­‌ای در آن می‌­اندازم، بعد گره را محکم می‌­کنم و بعد دوباره با حرکتی گره را باز می­‌کنم. انگار خلوت تنهایی من با مفهوم واقعی زندگی یکی می­‌شود: گره افتادن و باز کردن، گره افتادن و باز کردن. دلم می‌­خواهد همیشه راهی باشد برای باز کردن کلاف سردرگم زندگی. دلم می­‌خواهد راهی باشد تا از هر کجای راه بتوانیم یاد بگیریم با چیزی که نداشته‌­ایم و تازه به آن رسیده‌­ایم دقیقا باید چه کنیم. دلم می­‌خواهد روزی مامان را ببینم، با چشمانی مصمم که لازم نیست جای خیلی دوری برود، تا نداشته‌­هایش را پس بگیرد. او را ببینم در خلوت تنهایی­‌اش، با پرزها و تیله‌هایش، که فقط قرار است به خودش حساب پس بدهد و در جایگاه اعتراف، صدای خودش باشد که از آن‌سو می‌گوید: «بخشیده شدی.» دلم می­‌خواهد او را ببینم که تیله­‌هایش را بعد از تنهایی با خودش جمع می­‌کند، در جعبه‌­ای می­‌گذارد و پنهانی لبخند می‌­زند. چقدر دلم می‌­خواهد او را ببینم در حالی که پرزهایش را از پنجره‌­ی رو به کوچه می‌­تکاند و برایش هیچ نگاهی، معنی خاصی نمی‌­دهد…

 

مطالب دیگر این پرونده:

خلوت من: جایی که دو قطبی‌ها به هم می‌رسند

مردی که خلوت شخصی نداشت

ناخلوت

خلوت منصفانه

خلوت پرهیاهو

هویج یعنی هویج، خلوت هم یعنی خلوت

بطن تنهایی

عکس: صحنه‌ای از فیلم «آینه»؛ تارکوفسکی
جستار جستار روایی جستارخوانی خلوت شخصی
نوشته قبلی: جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
نوشته بعدی: مشروح نشست نقد کتاب «دوازده نت برای سکوت»

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh