site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در جهان > «مثل راسو زندگی کن»؛ نوشته‌ی انی دیلارد
Annie_Dillard

«مثل راسو زندگی کن»؛ نوشته‌ی انی دیلارد

۲۰ فروردین ۱۳۹۹  |  سعید کیانپور

نویسنده‌ی این جستار، انی دیلارد، متولد ۱۹۴۵ است، از ده سالگی پس از مطالعه‌ی «کتاب میدانی دریاچه‌‌ها و آب‌‌های روان» به طبیعت علاقه‌مند شد و هنگامی‌ که در کالج ‌هالینزِ ویرجینیا «نگارش و الهیات» می‌‌خواند، اولین اثر منتشرشده‌ی غیرداستانی‌اش، مجله مطالعات پدیده‌‌های طبیعی را نوشت که برای او جایزه‌ی پولیتزر را به ارمغان آورد. از دیگر آثار او می‌‌توان به «کارخانه را مقدس کن» (۱۹۷۷)، «یک مراقبه عرفانی در مورد جهان طبیعی»، و «به سنگ یاد بدهیم که حرف بزند» (۱۹۸۲)، مجموعه جستار‌های فلسفی اشاره کرد. به عنوان استاد دانشگاه وسلیان، دیلارد چند مجموعه شعر، یک رمان و خاطرات دوران کودکی‌اش را با نام «کودکی امریکایی» (۱۹۸۷)، نیز منتشر کرده است. آخرین کتابش، «از وقتی که زمان بود» (۱۹۹۹) به بررسی مفهوم بخشندگی خدا می‌‌پردازد.

۱

راسو اهلی نیست. کسی نمی‌‌داند به چه فکر می‌‌کند. در مخفیگاه زیرزمینی‌اش می‌‌خوابد و دمش را روی بینی‌اش می‌‌گذارد. گاهی برای دو روز در لانه‌اش می‌ماند و بیرون نمی‌آید. برای خرگوش‌ها، موش‌ها و پرنده‌ها کمین می‌کند. بیش‌تر از آنچه بتواند گرم بخورد، شکار می‌کند، و اغلب لاشه‌های باقی‌مانده را به خانه می‌برد. از غریز‌ه‌اش تبعیت می‌کند، طعمه‌هایش را از گردن می‌گیرد. یا رگ گردنشان را می‌درد و یا مغزشان را از وسط جمجمه له می‌کند و به همین سادگی هم از چیزی نمی‌گذرد. یک بار یکی از طرفداران محیط زیست از کشتن راسویی که شبیه مار دور دستش پیچیده بود، امتناع کرد. مرد به هیچ شکلی نتوانست راسوی کوچک را از دستش جدا کند و مجبور شد در حالی که راسو از دستش آویزان بود نیم‌مایل به سمت رودخانه پیاده حرکت کند و در نهایت آن‌قدر او را زیرِ آب نگه داشت تا مثل یک برچسب سفت از دستش جدا شود.

می‌گویند یک بار مردی به عقابی در حال پرواز شلیک می‌کند. وقتی بالای سرِ لاشه‌ی عقاب می‌رسد، می‌بیند که جمجمه‌ی راسویی در حال گاز گرفتنِ گردن عقاب خشک شد‌ه است. احتمالن عقاب راسو را به چنگال گرفته و راسو بنا به غریز‌ه‌اش چرخیده و گردن عقاب را گاز گرفته و تقریبن بر او غلبه کرده. خیلی مایل بودم عقاب را چند هفته یا چند ماه پیش از شکار شدنش در آسمان می‌دیدم. آیا راسو با تمام هیکلش از گردن پُر از پَرِ عقاب آویزان مانده؟ مانند شالی از خز و پوست؟ یا این‌که عقاب هر چه از بدن راسو در دسترسش بوده را خورده و  شکم راسوی زنده را از چنگال تا سینه دریده؟

۲

من در مورد راسو‌ها مطالعه می‌کنم؛ چون همین هفته‌ی گذشته یکی‌شان را دیدم. انگار که هر دو مبهوت یکدیگر شده باشیم، یک نگاه طولانی بینمان رد و بدل شد.

بیست دقیقه دورتر از هر خانه‌‌ای، پس از درختان کنار معدن و آن سمتِ بزرگراه، دریاچه‌ی ‌هالینز، جای مورد علاقه‌‌ام که می‌رفتم و روی تنه‌ی درختی می‌نشستم و غروب را تماشا می‌کردم. به دریاچه‌ی ‌هالینز را مووری هم می‌‌گفتند. حدود دو هکتار وسعت داشت. کنار رودخانه‌ی تینکر بود و حدود پانزده سانت عمق و پانزده‌هزار زنبق آبی داشت. زمستان‌ها خط و خطوط سفید و قهو‌ه‌ای در میانش خودنمایی می‌کردند. جای پای حیوانات به مرور در میانش محو می‌شدند. در نمای دوردستِ ساحل تنها همان ردِ پا‌ها شبیه معجزه به نظر می‌رسید. حالا در بهار آن خط و خطوط رفته بودند. زنبق‌های آبی شکوفه داد‌ه‌اند و در صفحه‌ای سبز به وسعت افق پهن شد‌ه‌اند. زمینی خشک برای پرندگان مهاجرند و سقفی لرزان برای برای زالو‌ها و خرچنگ‌ها و ماهی‌ها.

این از مزیت‌های حاشیه‌نشینی‌ست. با پنج دقیقه پیاده‌روی در هر جهتی و گذشتن از میان خانه‌ها به چنین جایی می‌رسی. که البته هیچ کدام از اینجا پیدا نیست. دریاچه از یک طرف به بزرگراه و از طرف دیگر به اردک‌های بزرگ چوبی محدود شده است. زیر هر بوته‌ای سوراخ موش‌های آبی یا قوطی آب‌جویی پیدا می‌شود. سمت دورتر دریاچه ردیف طولانی مزارع و درختان به چشم می‌آید که جای فرورفتگی لاستیک موتورسیکلت‌ها بر زمینشان مشخص است و لاکپشت‌ها در آن تخم‌گذاری می‌کنند.

پس از بزرگراه رد شدم، از روی دو ردیف سیم خاردارِ کم ارتفاع گذشتم، با احتیاط رَدِ موتورسیکلت‌ها را از حاشیه‌ی ساحل تا چمنزار در میان‌ رُز‌ها و پیچک‌های سَمی‌ تعقیب کردم. بعد از وسط ردیف درختان عبور کردم تا به درختِ افتاده‌ی خزه‌پوشی که روی آن می‌نشستم، رسیدم. این درخت بهترین است. نیمکتی خشک و مخملی در بالادست باتلاقی دریاچه، اسکله‌ای باشکوه در تنِ پاره‌ی ساحل، از میان آبیِ رقیقِ آب، تا بدنِ آبی عمیق‌ آسمان.

خورشید تازه غروب کرده بود. من آرام روی تنه‌ی درخت نشسته بودم، آراسته روی رانِ گلِ سنگ، برگ‌های شناور زنبق‌های آبی را، زیرِ پا‌هایم، در میان ردِ لرزان حرکت ماهی‌ها در آب تماشا می‌کردم. پرند‌ه‌ای زرد رنگ از روبه‌رویم گذشت و به پشت سرم رفت. توجه‌ام را جلب کرد؛ سرم را گرداندم و ناگهان راسویی را دیدم که به من نگاه می‌کند.

۳

راسو! تا به حال راسوی وحشی ندیده بودم. طولش حدود سی سانتیمتر، باریک و عضلانی بود. مو‌هایی نرم و قهو‌ه‌ای داشت. کاملن هوشیار با صورتی صریح و سَری که مانند آفتاب‌پرست بالا گرفته بود. چشمانی بسیار کوچک داشت و مو‌های سفیدی که از چانه شروع می‌شد و تمام زیر بدنش را می‌پوشاند.

راسو حیرت‌زده و آرام از لابه‌لای بوته‌ی عظیم گل رُزی که چند قدم آن‌طرف‌تر بود بیرون می‌آمد. من هم حیرت‌زده و بدون حرکت نگاهم به نگاهش دوخته شده بود.

نگاهمان طوری بود که انگار دو معشوق قدیمی‌ یا دشمنانی قسم خورده، در حالی که هر کدام در افکار خودشان غرق شد‌ه‌اند، بر خلاف انتظارشان در راهی دور به هم رسیده باشند؛ مانند ضربه‌ای مهلک به شکم که تمام ریه‌ات را از هوا خالی می‌کند. ناگهان تمام درختان در برابرم به زمین‌ افتادند، زمین جا به جا شد و دریاچه تمامن خشک؛ انگار که تمام دنیا ناگهان کوچک شده و در سیاهی چشمانش فرو ریخته باشد.

او ناپدید شد. با اینکه همین هفته‌ی پیش بود؛ اما ابدن به یاد نمی‌آورم چه چیزی جادوی آن لحظات را شکست. شاید پلک زده باشم، شاید لحظه‌ای ذهنم از ذهنش غافل شده و تلاش کرده چیزی که می‌بیند را به حافظه بسپارد و راسو متوجه همین لحظه شده و غریز‌ه‌اش به شکل ناگهانی او را به سمت زندگی واقعی‌اش هدایت کرده. او زیر بوته‌ی گل رُز ناپدید شد. ساکن و بی‌حرکت به انتظارش نشستم. ذهنم مملو از آن لحظه بود و در دلم آرزو می‌کردم که برگردد. اما او هرگز برنگشت.

لطفن با من در مورد «عارضه‌ی اجتناب – گرایش» حرف نزنید که جواب می‌دهم: من برای شصت ثانیه در ذهن آن راسو و او در ذهن من بود. مغز‌ها مکان‌هایی کاملن خصوصی‌اند مانند نوار‌های ویدئویی محرمانه. اما من و راسو برای زمان شیرین و کوتاهی هم‌زمان به نوار ویدئوی ذهن یکدیگر وصل شده بودیم. تقصیر من نیست که نوار او خالی بود.

قبل و بعد این اتفاق چه چیزی در ذهن راسو می‌گذشته؟ به چه چیزی فکر می‌کرده؟ او چیزی نخواهد گفت. داستانِ او ردِ پا‌هایی در گِل است، پَر‌هایی در هواست، خونِ موش و استخوان، برگ برگ و ناپیوسته.

۴

می‌خواهم یاد بگیرم و به خاطر بیاورم که چگونه باید زندگی کرد. اما به دریاچه ‌هالینز که می‌آمدم انگار قرار بود زندگی را فراموش کنم. برای همین فکر نمی‌کردم که قرار است چیزی یاد بگیرم، قرار نبود خون گرمی‌ را بمکم، چیزی را با دستانم شکار کنم یا طوری حرکت کنم که ردِ پا‌هایم درست بر جای حرکت دست‌هایم منطبق شده باشد، اما شاید می‌توانستم از این احساس بی‌خیالی چیز‌هایی بیاموزم. چیزی در مورد روح زندگی در صحنه‌ی مادی آن و شرافت زندگی بدون تعصب و پاداش. راسو بر اساس ضرورت زندگی می‌کند و ما بر اساس انتخاب، از اجبار و ضرورت بیزاریم. من دوست دارم همان‌طور که باید زندگی کنم همچنان‌که راسو همان‌طور که باید زندگی می‌کند. شاید روش درست زندگی من هم مانند روش راسو باشد؛ او در لحظه زندگی می‌کند و همواره برای مرگی بی‌درد آماده است، به همه‌چیز توجه می‌کند اما چیزی را به خاطر نمی‌سپارد و همان چیزی که هست را با تمام وجودش انتخاب می‌کند.

۵

من فرصتم را از دست دادم. نباید آن نوار سفید رنگِ زیر بدنش را ر‌ها می‌کردم. باید همراهش تا بوته‌ی رُزِ وحشی می‌رفتم. باید با آن زندگیِ خوب همراه می‌شدم. ای کاش می‌شد ما هم مانند راسو‌ها ساکت و ناسازگار زیر بوته‌های رُزِ وحشی زندگی می‌کردیم. من به آسانی وحشی می‌شدم. می‌توانستم دو روزِ تمام در لانه‌اش روی خَز‌های موشی آرام باشم و استخوان‌های پرندگان را بو بکشم، پلک بزنم و خودم را بلیسم و مو‌هایم را به ریشه‌های چمنِ سبز گره بزنم. پایین بهترین جاست جایی که ذهنت از هر جایی خالی‌ست. پایین تُهی‌ست؛ تهی از هر آنچه ذهنت را گرفتار کرده و تو را برمی‌گرداند به حواسِ بی‌واسطه‌ات. سکوت‌های ممتد و سرگیجه‌های آنی را به خاطر می‌آورم که هر لحظه‌اش ضیافت کلماتی‌ست که درک می‌شوند. زمان و حوادث بدون هیچ نشانی تن‌ها فرو می‌ریزند و بدون تلاش در تو ته‌نشین می‌شوند؛ مانند خونی که در رگ‌های گردنم با هر ضربان حرکت می‌کند. آیا دو نفر می‌توانند این گونه زندگی کنند؟ آیا هر دو می‌توانند زیر رُزِ وحشی زندگی کنند و دریاچه را طوری جستجو کنند که ذهن ر‌های هر کدامشان هرکجا برای دیگری حاضر باشد و مانند دانه‌های برفی که به زمین می‌بارند در جانِ دیگری رسوب کنند؟

می‌دانی که امکان دارد. ما می‌توانیم هرطور که خواستیم زندگی کنیم. آدم‌ها انگار به اختیار خود قسم خورده‌اند که فقیر، پاک‌دامن، مطیع و حتا ساکت باشند. ماجرا این است که باید آرام و منعطف مکان امن و آرام خود را پیدا کنیم و به ضربانش متصل شویم. این نتیجه‌بخش است، نه جنگیدن! راسو به چیزی حمله نمی‌کند؛ راسو همان‌گونه که باید زندگی می‌کند، هر لحظه‌اش را در آزادی مطلق سپری می‌کند.

۶

به نظرم عاقلانه و درست این است که هر کسی ضرورتش را درک کند و ر‌هایش نکند؛ آویزانش بماند که تا هر کجا شد او را با خودش ببرد. در این صورت حتا مرگ هم، که گریزی از آن نیست، نمی‌تواند شما را از هستی‌تان جدا کند. تصاحبش کنید و اجازه بدهید آن هم شما را تصاحب کند. با تمام وجودتان آن را بخواهید حتا اگر جسمتان تکه تکه و بند بند استخوان‌هایتان از هم گسسته شود و از همان‌جا که عقاب پرواز می‌کند بر روی مزارع، مراتع، جنگل‌ها بریزد.

آنی دیلارد سعید کیانپور مجله خوانش ناداستان ناداستان خلاق در جهان
نوشته قبلی: جستار به‌مثابه‌ی آگاهیِ در فرآیند
نوشته بعدی: داستان کوتاه «نبش قبر»

نظرات: ۱ پاسخ اضافه شده

  1. نسرین شیرین نیاز ۲۹ فروردین ۱۳۹۹ پاسخ

    ترجمه متن به ظرافت و سخت گیری بیشتری نیاز داره اما محتوا بقدری معرکه ست که از پوست و گوشت عبور می کنه. ممنون برای انتشار متن.

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh