site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {داستان} > داستان ایران > داستان کوتاه «نبش قبر»
b96fee18485753.562ca42d9e09d

داستان کوتاه «نبش قبر»

۲۱ فروردین ۱۳۹۹  |  شیرین ورچه

به هر که بگویم از رفتن به دندان‌پزشکی خوشم می‌آید، فکر می‌کند یک چیزیم می‌شود، اما من واقعاً دوست دارم روی صندلی مخصوص‌شان ولو شوم، پاهایم را دراز کنم و بگذارم دکتر کارش را بکند. در واقع تنها جایی است که هیچ مسئولیتی ندارم و یک نفر دیگر است که باید حواسش را جمع کند. تنها چیزی که شاید کمی معذبم کند، کرک و موهای صورت است که زیر چراغ  پرنور دندان‌پزشکی خودنمایی می‌کند. می‌دانم حواس دکترها، روی دندان است و به سر و صورتم کار ندارند، اما یک خط در میان مسیر سیاهی چشم را تعقیب می‌کنم، ببینم دقیقاً کجا را نگاه می‌کنند. هر دفعه هم از یک جایی به بعد وا می‌دهم و می‌گویم به درک! گیریم که چهارپنج تا از موهای جاافتاده را هم ببینند. فوقش می‌گویند شلخته‌ام یا بی‌حوصله. شاید هم فکر کنند کسی را ندارم که به خاطرش زود به زود بند بیندازم.

چند ماهی می‌شود، یک سری خرج‌ها را درز گرفته‌ام که زورِ کیفم به دندان‌پزشکی برسد. یکی دو تا دندانم پوسیده. یک برجستگی هم روی لثه‌ام در آمده که هر از چند گاهی ملتهب می شود و من با روش‌های خانگی ساکتش می‌کنم. جوش شیرین و آب‌نمک و دهان‌شویه را می‌فرستم سراغش. کمی حالش را جا می‌آورم و عقب‌نشینی می‌کند، اما تا حواسم پرت می‌شود، دوباره سر و کله‌اش پیدا می‌شود. من هم کم نمی‌آورم. بندوبساط حمله را راه می‌اندازم. شده سرگرمی‌ام، ولی حالا که قرار است بروم به دندان‌هایم برسم، باید این را هم به دکتر بگویم.

دکتر، زن حدوداَ چهل‌ساله‌ی خوش‌هیکل، تمیز و دلنشینی است. از کارش راضی هستم. از آن مدل گران‌قیمت‌هاش نیست که بعد از درست شدن دندان، به خاک سیاه بنشینم. پیش‌بند را که بست، گفتم دکتر، یک چیزی هم روی لثه‌ام در آمده. یک‌سالی هست از بین نمی‌رود. یک بار مریض شدم آنتی‌بیوتیک خوردم ورمش خوابید اما هر کار می‌کنم نمی‌رود. چراغ را چرخاند سمتم و خم شد روی صورتم. هر دفعه که دکترها این کار را می‌کنند، این فکر به سرم می‌زند که اگر کمی جلوتر بیایند، دقیقاً می‌روند توی حلقم. یک احساس آدم‌خوارانه‌ی خنده‌دار. دکتر اخمی از سر دقت بین دو ابرویش می‌نشیند.

می‌گوید این آبسه کرده. می‌گویم وا! از وای خودم خنده‌ام می‌گیرد. انگار مجبورش کنم بگوید والا! نمی‌گوید. به جاش می‌گوید: «بذار دندونت رو پر کنم، بعد می‌دم عکس بگیرن ببینیم جریان چیه.» می‌گویم: «اتفاقاً دندانی هم که زیرش هست به نظرم لقه.» نمی‌دانم خیالاتی شده‌ام یا واقعاً تکان می‌خورد. انگشتم را قلاب می‌کنم تو لبم و با دهان باز مثل آدم‌های عقب‌مانده می‌گویم: «وِوینید! لقوه؟» لبه‌ی دندان را می‌گیرد و کمی عقب و جلو می‌کشد. می‌گوید باید ببیند مربوط به روکش است یا خود دندان.

اول نوبت همانی است که برایش وقت گرفته‌ام. سریع مشغول می‌شود. آمپول بی‌حسی را با چنان مهارت و دقتی می‌زند که اصلاً متوجه نمی‌شوم سوزن به لثه‌ام فرو رفته. چند باری مسیر نگاهش را دنبال می‌کنم و خیالم که راحت می‌شود به سر و صورتم کاری ندارد، به سقف و پنجره و دور و بر نگاه می‌کنم. روی دیوار روبرو، پوستر بزرگی از لبخند گذاشته و یک نگین هم گوشه‌ی دندانش برق می‌زند. یکی دیگر هم پیچ و مهره های کاشت دندان توی فک. دماغم گزگز می‌کند. او هم دست به کار می‌شود. چشم و مته‌اش توی حلقم است و دهانش مشغول جویدن کلمات و جمله‌ها. در واقع یک‌جورهایی من هم توی دهان و دماغش هستم.

با دستیارش از یکی که نمی‌فهمم چه نسبتی با او دارد حرف می‌زند. تازه طلاق گرفته. مهریه‌اش را هم تا سکه‌ی آخر گرفته. دستیار که شبیه نقاشی‌های مودیلیانی، نازک و کشیده است، می‌گوید: «آفرین! چقدر زرنگه.» خانم دکتر یک لحظه سرش را به سمت او می‌چرخاند و می‌‌گوید: «خیلی.» کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «آدم ولی نمی‌دونه.» فکر می‌کنم منظورش این است که نمی‌خواهد قضاوت کند، یا سر درنمی‌آورد که حق با کدام یکی‌شان است. پشت‌بندش می‌گوید، آخر هفته مهمان دارد و نمی‌داند چی بپزد. مادرش گفته کوکوی بادمجان درست کند ولی این فقط برای مزه خوب است. دختر می‌گوید، از این تردک‌ها بگیرد و روش پنیر و زیتون بزند و… همین‌طور ادامه می‌دهند. دلم می‌خواهد خودم را بیندازم وسط و چند جور غذا پیشنهاد بدهم. هوس ته‌چین کرده‌ام. مته‌اش غژغژ می‌چرخد و تصویر ته‌دیگ زعفرانی را تکه‌پاره می‌کند. به صحبتشان گوش ندهم بهتر است. سرم شلوغ می‌شود و نمی‌توانم صدای مته و گپ آن‌ها و افکار خودم را هم‌زمان مدیریت کنم. حرف‌هاشان تکه‌تکه و بی‌معنی می‌شود. فتوچینی و پاستا… مانتو مشکی بلنده رو … آره خیلی لاغره… می‌خوام برم… آره… خیلی… کیلویی هفتاد هشتاد… معلوم نیست… آره… چی بشه… دو واحد آماده کن!

چرخ‌کاری را متوقف می‌کند. گوشم سوت می‌کشد.  دندان خالی‌شده را پر می‌کند. تفنگ را می‌گذارد توی دهانم. ماشه را  می‌چکاند. نور آبی بنفش، روشن می‌شود. سه بار این کار را تکرار می‌کند. لیوان آب را پر می‌کند. می‌گوید کارم تمام است. اگر تیر خلاص زده بود، با همان اولی مرده بودم. 

فردا صبح وقت می‌دهد برای این یکی که آبسه کرده. می‌گوید خطرناک است. توی دلم می‌گویم درد که ندارد. از کجا بفهمم خطرناک است؟ ولی حرفی نمی‌زنم. دستیارش روی کارت، وقت بعدی را می‌نویسد و می‌دهد دستم. تشکر می‌کنم و می‌روم. خوشحالم که فردا دوباره روی آن صندلی، راحت لم می‌دهم و قرار نیست تصمیم خاصی بگیرم و آن کسی که باید کاری انجام دهد، یک نفر دیگر است.

صبح اول وقت می‌رسم. هنوز دکتر نیامده. می‌نشینم روی صندلی انتظار و تتریس بازی می‌کنم. دخترکِ مودیلیانی، از راه می‌رسد. سلام می‌کنیم. آجرچین‌ها پر می‌شود. بازی را از دست می‌دهم. به کفش‌هام نگاه می‌کنم. پاها را باز و بسته می‌کنم. مثل برف‌پاک‌کنی که از چپ و راست به سمت هم می‌روند و از هم دور می‌شوند. خانم دکتر به دو می‌آید. پایم را جمع می‌کنم. سلام می‌کنیم. چند دقیقه بعد صدام می‌کنند. دوباره می‌روم روی همان صندلی می‌نشینم. پیش‌بند مشمایی، نقاب تلقی، دهان باز، آدم‌خوارگی.

خنده‌ام را قورت می‌دهم. می‌‌گوید با این وضع، بی‌حسی بزنم دردت می‌گیرد. دلیلش را می‌پرسم. می‌گوید، به‌خاطر عفونت. تعجب می‌کنم. همچین چیزی نشنیده بودم. می‌گوید، دندانم عصب‌کشی نشده و روکش کرده‌اند. زیاد تراشیده و دندانم از زیر خراب شده. باید از روی روکش سوراخ کند و عصب را بکُشد. به نظرم وحشتناک است، ولی نمی‌ترسم. بیشتر کنجکاوم ببینم بدون بی‌حسی چقدر درد دارد. لابد به هر کسی بگویم مطمئن می‌شود یک چیزیم می‌شود. همه از دندان‌پزشکی فراری‌اند. برعکس، انگار من مرض خودآزاری دارم. می‌گویم: «باشه.» دستگاه چرخ‌کاری را روشن می‌کند. می‌افتد به جان دندان. من منتظرم دردم بگیرد. می‌پرسد درد می‌کند؟ ابرویم را می‌اندازم بالا. ادامه می‌دهد. صدا تا مغز استخوانم می‌پیچد. می‌پرسد درد دارم؟ توی چشم‌هاش زل می‌زنم و ابرو می‌اندازم. تا مکث می کند، شلنگِ تخلیه‌ی آب و تف را جابه‌جا می‌کنم. می‌پرسم «چرا درد نمی‌گیره؟». می‌گوید، نگروز شده. می‌پرسم: «نگروز چیه؟» بلافاصله یاد سیاه‌پوست‌های افریقا می‌افتم. می‌گوید، نکروز. مُرده. سیاه شده. احساس می‌کنم فحش نژادپرستانه به من داده. خنده‌ام می‌گیرد. ریسه می روم. او هم به خنده‌ی من می‌خندد. می‌گوید: «مریض به این خوش‌رویی نداشته‌م».

تکیه می‌دهد به صندلی تا خنده‌ام تمام شود. می‌گویم پس در حال نبش قبرید. با خنده می‌گوید، البته با تشریفات و احترام. ادامه می‌دهم، خب اگر درد نمی‌کرد و مرده بود، ولش می‌کردیم به امان خدا. کاری که نداشت به من! نمی‌داند شوخی می‌کنم یا جدی گفته‌ام. صورتش با تعجب و لبخند منبسط می‌شود. می‌گوید: «آخه عفونت کرده! نمی شه ولش کرد.» دوباره می‌رود توی دهانم. من توی خیالِ نبش قبر گیر کرده‌ام. جسد پوسیده و سیاه شده. خانم دکتر در نقش گورکن. می‌پرسد، درد می‌کند؟ ابروها را بالا می‌اندازم. میله‌ی مخصوص تخلیه‌ی ریشه را فرو می‌کند. من که نمی‌بینم دقیقاً چطوری است اما حس اره‌ی استوانه‌ای ریزی را دارد که جداره را رنده می‌کند. ریشه‌ی مُرده‌ام حتماً چرخ‌شده بیرون می‌آید. حرف نمی‌زند. سرش را نزدیک‌تر آورده. هر آن ممکن است دماغش با صورتم برخورد کند. دلم نمی خواهد توی حفره را نگاه کند. انگار که به خصوصی‌ترین قسمتم سرک کشیده باشند. صورتم جمع می‌شود. انگار یک سوزن مویی از لثه‌ام فرورفته و تا مغزم ادامه پیدا می‌کند. می‌پرسد درد می‌کند؟ نمی‌دانم. مکث می‌کنم. هم درد است و هم نیست. مرده که نباید درد بکشد! اما یک چیزی هنوز هست. شاید خاطره‌ی زمانی است که هنوز زنده بوده. قلب آدم هم همین‌طور مثل دندان می‌پوسد، اما از بیرون معلوم نمی‌شود. سرم را کج می‌کنم. یعنی که هم نه و هم آره. می‌گوید چیزی نمانده. تا اره‌ی مخصوص تخلیه را عوض کند، شِلنگ را با دست می‌گیرم. می‌گویم «تحمل می‌کنم». تحمل کرده‌ام. یکی دیگر هم روش. روی صندلی می‌چرخد طرفم. میله، سیخ، سوزن یا اره‌اش را دوباره فرو می‌کند توی دندان و بالا و پایین می‌کشد. یک‌هو دلم می‌گیرد. دندان مرده‌ام مراسم سوگواری ندارد. خسرو هم نداشت. یک جای پرت و دور افتاده. دندانم تیر می‌کشد. یک تکه استخوانی، دندانی، سنگ قبری، هیچی. دکتر مته‌اش را  بالا و پایین می‌کند. خِرخِر زبری مثل سوهان می‌پیچد توی سرم. قفسه‌ی سینه‌ام سنگین می‌شود. نکروز شده. مرده. درد نمی‌گیرد. نمی‌توانم تشخیص بدهم آستانه‌ی تحمل دردم بالا رفته یا خیلی وقت است دیگر چیزی حس نمی‌کنم. دکتر حفره‌ی خالی دندان را موقتی می‌پوشاند. وسایلش را می‌گذارد روی سینی. دستکشش را در می‌آورد و می‌گوید، تمام شد.

Photo by Maria Svarbova
داستان داستان ایرانی داستان کوتاه مجله خوانش
نوشته قبلی: «مثل راسو زندگی کن»؛ نوشته‌ی انی دیلارد
نوشته بعدی: ویلیام آستین: راوی فولکلور آمریکایی

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh