site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > آرمان‌شهر، جایی در همین‌ نزدیکی
The Somme, France

آرمان‌شهر، جایی در همین‌ نزدیکی

۲۷ آبان ۱۳۹۹  |  زهرا کرمی

پرونده‌ی آرمانشهر (۱۰)

*

این چندروزه از هر کسی پرسیدم آرمان‌شهرت کجاست، نامی از سوئیس و فلان و فلان شنیدم. نامی از همان‌جاهایی که خودتان بهتر از من می‌دانید. بس که عادت‌ کرده‌ایم به برشمردن و حسرت‌خوردن بر نداشته‌های‌مان یا نادیده‌گرفتن تمام چیزهای ارزشمندی که داریم. انگار که آرمان‌شهر پیوند خورده باشد با نام کشوری یا شهری در نقطه‌ای دیگر از جهان. انگار نه که می‌شود به ما یا لااقل درونیات ما هم ربطی داشته باشد. وقتی این‌ها را شنیدم، طبق معمول شروع کردم با خودم حرف‌زدن. تو که بر دیگران خرده می‌گیری آرمان‌شهرت کجاست؟

در اوج جوانی، آن هنگام که روزگار مهربان‌تر به نظر می‌رسید، غم‌ها و رنج‌ها در برابر دیدگانم کم‌رنگ‌تر بودند یا بهتر است بگویم انگار جلوه نداشتند از بس که من، از بس که ما امیدوار بودیم، از بس که چشم‌های‌مان کودکانه و مهربانانه زشتی‌ها را می‌دیدند و از بس که تمام چیزهایی را که خوانده بودیم باور کرده بودیم. شاید در همان سال‌های هفده‌-هجده‌سالگی به امید پناهی و پناهگاهی از سال‌های مدرسه، دوازده‌سالی که سخت گذشته بود، چشم امید باز کرده بودیم به روی دانشگاه. دانشگاه همان آرمان‌شهر خیال‌های ما نوجوانان بود. خوب خاطرم هست که جهانی که برای خودم ترسیم کرده بودم تا چه حد مهربان، عمیق، متعهد و پر صدا بود. پر صدا می‌گویم ازین بابت که صدای همه در جهان خیالی من شنیده می‌شد. کلاس‌های درس رونق داشت. شکایتی هم اگر بود کار می‌افتاد به زنجیر عدل انوشیروان و تمام. این‌ها و خیلی چیزهای دیگر همان رویاهایی بود که در خیالم بافته بودم، رج‌به‌رج، در تمام آن سال‌ها. غافل از آنکه مگر می‌شود به یک تغییر تو از  یک جای به جای دیگر همه‌چیز دگرگون شود؟ با تمام آن رویاها از سدّ کنکور گذشتیم تا پا به همان جهان آرمانی بگذاریم. چه آرمان‌شهری بهتر از جایی که بزرگ‌ترین نمادش عکسی بود بر یکی از کوچک‌ترین واحدهای پول ملی‌مان، سر درِ پنجاه‌تومنی.

این‌گونه شد که در همان لحظه‌ای که میلیون‌ها آدم بر قلبم پای می‌کوبیدند، از زیر آن نماد گذشتم و با خود فکر کردم به تمام چیزها رسیده‌ام. در همان سال‌هایی که دانشکده مثل قبرستانی از ارواح بود بدون کوچک‌ترین صدایی و ندایی از کسی، به‌سانِ مردگان صبح‌های پاییزی و زمستانی‌مان را با آمدن به آرمان‌شهر می‌گذراندیم بهت‌زده و درحالی‌که «زمستان» را زیرلب با خودمان زمزمه می‌کردیم. هیچ‌چیز منطقی و آرمانی به نظر نمی‌رسید. هیچ پاسخی به سؤالات نبود. چراهایی را که بی‌امان به ذهنم سرازیر می‌شدند چه‌کسی پاسخ می‌گفت؟ دائم به خود نوید روزهای بهتر را می‌دادم. روزی‌ که جمع کوچک‌مان به حرف آمد تازه فهمیدم همه‌چیز واقعی‌ست. بقیه هم همه‌ی آن صداها را می‌شنیدند. کار چندانی نمی‌توانستیم بکنیم. خودم را به جمع‌های کوچک و بزرگ بیرون دانشگاه سرگرم و دلخوش می‌‌کردم تا حالم بدتر نشود تا آن‌همه را کمتر ببینم. گذشت درحالی‌که سوالات پررنگ‌تر می‌شدند و جواب‌ها… می‌توانم به جدّ بگویم که در پایان سال اول چیزی از آن رویاها نمانده بود. خوب در خاطرم هست که دیگر آرزوی استادشدن در همان‌جا که اسم بهترین گرفته بود برای من و برای خیلی‌های دیگر آرزو باقی نماند، حتی خواسته هم نبود، هیچ‌چیز دیگری هم. کمی که گذشت امیدوارانه و آرمان‌خواهانه فکر کردیم حالا که دانشگاه آرمان‌شهر ما نشد شاید بشود در جمع‌های دانشگاهی‌مان آرمان‌شهر خودمان را بسازیم. غافل از آنکه نه من و نه هیچ‌کدام‌ از ما یک رویای مشترک جمعی نداشتیم و حتی بلد نبودیم این رویا را بسازیم. ناامیدتر و خسته‌تر از قبل وقتی‌ که نه آرمان‌شهری بود و نه آرمانی، دیدیم خیلی‌ها دوی سبقت گرفته‌اند برای پیشرفت‌های شخصی‌شان. ما هم با اندوه راه کج کردیم به کنج خلوت، این‌بار بدون آرمان. درحالی‌که به خودمان پوزخند می‌زدیم که آرمان که شهری ندارد، متعلق به جایی نیست. در ناکجاست. از میان همه‌ی این‌ها که گفتم جمعی شکل گرفته بود که تا آخر هم پایدار ماند. آرمان‌شهر می‌شد همین جمع کوچک‌مان باشد که گاه ده‌-پانزده‌نفره می‌شد و گاه سه‌نفره،‌ در همان حیاط تک حوضِ دودگرفته‌ی دانشکده‌ی ادبیات. همان‌ جایی که می‌شد خوب شنید؛ چون چیزها شنیدنی بودند و چون دوستی بود و رفاقت. می‌گویم می‌شد چون آن‌قدر رویاهای بزرگ در سر داشتیم که بزرگی چیزی که در دستان‌مان بود و در دل‌های‌مان جلوه‌گری نمی‌کرد. هنوز هم در همین روزهایی که شیرین نیستند، با یادآوری آن روزها و خاطرات لبخند کم‌رنگی جاخوش می‌کند بر لبانم. ارشد‌خواندن را که شروع کردم پیشاپیش از اوضاع باخبر بودم و دیگر دنبال آرمان نبودم لااقل در آن‌جایی ‌که اغلب روزهای جوانی‌ام را در آن گذرانده بودم. اگرچه جانم اندوهگین و بی‌رمق بود. بعد از اینکه زمان گذشت و روزگار آن‌قدر چرخ خورد تا از همه‌چیز ناامید شدم، روزی، جایی همان آرمان‌شهری که شکل خیال گرفته بود خودنمایی کرد.

از میان تمام چیزهایی که راجع به آرمان‌شهر شنیده‌ و خوانده‌ام تعبیر «امیر احمدی آریان» یکی از منتقدان محبوبم را می‌پسندم؛ آنجا که آرمان‌شهر را طور دیگری ‌می‌خواند (now here به‌جای no where). آرمان‌شهر ناکجا‌آبادی در آینده نیست. جایی بیرون از زمان و مکان، بیرون از خاطره، جدا و دورمانده از ما، آن‌قدر رویایی، دور از دسترس من و تو نیست.

می‌شود آرمان‌شهر را طور دیگری خواند: همین‌جا، همین لحظه، اکنون. فکر می‌کنم دیگر لازم نباشد درباره‌ی ارزش لحظه و اکنون سخن بزرگان را بخوانیم. زندگی در این روزها و سال‌ها نشان‌مان داد که به بیشتر از اکنون راضی نشویم، بچسبیم به همین‌هایی که هستند. همین‌هایی که ممکن است هر آن از دست‌مان در برود یا از دست‌مان در بیاورند. لااقل می‌خواهم این را انتخاب کنم و درباره‌ی آرمان‌شهری بنویسم که همین‌جاست. همین‌جا نه دور از من. نه در شهر یا کشوری دیگر که مجبور شوم تمام داشته‌ها و خاطراتم و شوق‌ها و امیدها و همه‌ی کسانم را بار کنم در چمدانی و در کوله‌ای و بروم به دنبال آن آرمان‌شهر دست‌نیافتنی.

آرمان‌شهر را در همین روزهای دلواپس، در همین شب‌های گرم و خسته، در بازگشت هرم نفس‌های خودم، در اشک‌های گرم جاری بر صورت‌های‌مان و بیشتر از هر جای دیگر در قلبم جست‌وجو می‌کنم. ادعا نمی‌کنم آرمان‌شهری که می‌گویم همیشه هست، ادعا نمی‌کنم هیچ‌وقت به حضور و وجودش شک نکرده و نمی‌کنم. رنج‌ها را همه آنچه در تجربه‌شان همسو بوده‌ایم و هستیم هم انکار نمی‌کنم. اما هیچ چیز آن گرمای اطمینان‌بخش درونی را، این حال‌وهوای درونی را که چنگ می‌زند در قلبم و سرشارش می‌کند کم‌رنگ نمی‌کند.

آرمان‌شهر می‌شود اینکه من باشم، تو باشی، اکنون باشد، صدای قلب‌های‌مان هم باشد و من بی‌خیال از اینکه چه می‌شود بنشینم به صدای تو، به صدای قلب تو و صدای قلب خودم گوش کنم و از این همه شکوه و طراوت لبریز شوم؛ حتی وقتی که نیستی.

آرمانشهر امیر احمدی آریان زهرا کرمی یوتوپیا
نوشته قبلی: شخصی یا عمومی: طیف و محدوده‌ی ناداستان خلاق
نوشته بعدی: سینما و یوتوپیا: یک رابطه‌ی مهرآکین

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh