site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {داستان} > داستان ایران > داستان کوتاه «کورت»
WhatsApp Image 2020-03-30 at 20.18.49

داستان کوتاه «کورت»

۱۱ فروردین ۱۳۹۹  |  مینا امیرحسینی

حساب همه چیز را کرده بودم. ساعت هفت صبح سه مهر توی محوطه هتل مروارید. حتی می‌دانستم قرار است پیراهن بلند یشمی‌ام را که سهام خیلی دوست داشت، بپوشم با کفش های سیاه بندداری که تازه خریده بودم. چون مهم بود کفش‌ها از پایم درنیاید و می‌خواستم ماتیک مایع بیست‌وچهار ساعته‌ی کالباسی‌ام را بزنم و سایه‌ی قهوه‌ای بزنم و موهایم را دم‌اسبی ببندم و فرق کج باز کنم چون بیشتر از فرق وسط به صورتم می‌آید. نباید قبلش جلب توجه می‌کردم. باید موبایلم را روی شش‌وپنجاه‌ونه دقیقه کوک می‌کردم و سر ساعت شش‌وپنجاه‌وهشت دقیقه، نه زودتر، می‌رفتم توی بالکن. ساعت که زنگ می زد تا سی می‌شمردم و بعد می‌پریدم پایین.

  نمی‌دانم چرا هتل را برای یک هفته رزرو کرده بودم. شاید یک جور لجبازی بود تا چیزی دندان‌گیر توی حسابم نماند و همه‌ی آن پولی که توی آن سال‌ها جمع کرده بودم را خرج کنم. به اندازه‌ی کسی که نقشه‌ی قتل می‌کشد روی برنامه‌ام فکر کرده بودم. هیچ فکرش را هم نمی‌کردم دست آخر از تخت فلزی کنار دیوار حایل بین سالن زنان و مردان آن خراب شده که بالایش یک غرشدگی شبیه صورت چروکیده‌ی یک پیرزن داشت و زیرش تماما زنگ‌زده بود سردربیاورم.

 اگر آن چند ثانیه‌ی آخر خوب پیش می‌رفت، می‌افتادم توی صدف خالی بزرگ جلوی ساختمان که سال‌ها پیش مرواریدش را کنده بودند، برده بودند و از غرشدگی کناره‌هایش معلوم بود خواسته بودند ولی نتوانسته بودند آن را هم با خود ببرند. موبایل زنگ زد. محوطه خالی بود. تا پانزده شمردم. رفتم بالای لبه‌ی بالکن ایستادم. چشم‌هایم را بستم و با شماره‌ی سی پریدم. نشنیدم. آنقدر توی خیالاتم غرق شده بودم که صدای ماشین را نشنیدم. لابد راننده‌ی بدبخت بدجور از دیدن من هول کرده بود که آن طور یک‌وری رفته بود بالای صدف. به محض اینکه سی را گفتم و پریدم تازه آن پژوی سیاهی که قرار بود از طبقه چهارم  رویش فرود بیایم را دیدم.

پیش بند زرد چرک‌مرد و دستکش‌های تا‌به‌تایم هنوز از رخت‌آویز گوشه سالن آویزان هستند. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همین الآن است بیایم تو، پیش‌بندم را ببندم. دست بکنم توی جیبش و ماسک را بیرون بیاورم. کمی نگاهش کنم. نفسم بگیرد و برای نمی‌دانم چندمین بار برش گردانم توی جیب. دهن‌دره‌ای بکنم و چشمم بخورد به یکی دو تا لکه‌ی خونابه‌ی خشک شده روی پیش‌بند و با پشت ناخن بتراشمشان. کمی که راه رفتم حوصله‌ام سر برود و منتظر بنشینم روی صندلی فلزی پایه شکسته‌ی کنار رخت‌آویز و تا یکی از دکترها یا ملیحه پیدایشان می‌شود به خودم بیایم و ببینم باز دارم زیر لب آواز می‌خوانم. این بار اما ملیحه تنها می‌آید تو. ملافه‌ها را یکی یکی کنار می‌زند و تا چشمش به سر و صورت له‌و‌لورده‌ی من می‌افتد رنگش مثل گچ سفید می‌شود و سریع ملافه را می‌اندازد روی صورتم. انگار که اولین بارش است جنازه می‌بیند.

اسکالپل را برداشته و دارد پیراهن یشمی‌ام را پاره می‌کند ولی خلاف همیشه این کار را خیلی آهسته و ملایم انجام می‌دهد. اول سعی می‌کند نگاهش را از چهار دنده شکسته‌ای که از قفسه سینه‌ام بیرون زده بدزدد. یک تکه از پارچه یشمی مخمل را تا می‌کند و می‌گذارد زیر شکمم. بند کفش‌هایم را با تعلل باز می‌کند. تیغ نو دستش می‌گیرد تا خوب و راحت ببرد. دکتر محبی می‌آید تو. با بغض نگاهم می‌کند. دستی به سرم می‌کشد. دستش خونی می‌شود. بلند زیر گریه می‌زند. اشک‌های ملیحه چک چک روی ساق پایم می‌چکد. دلم می‌خواهد بلند شوم محکم در آغوش بکشمشان.
تیغ نرم و سریع پوست و گوشت را می‌شکافد. هر بار تیغ نو دستم می‌گرفتم دکتر محبی می‌خندید و می‌گفت : «ببین! لامصب عین یه تیکه پنکیک برش می‌خوره.»

درد ندارم ولی حس می‌کنم. مثل وقتی آدم با بی‌حسی عمل می‌کند. به چیزهای دیگر فکر می‌کنم تا زودتر تمام شود. درست سه مهر بود که با وحشت از دست‌شویی دویدم بیرون و رفتم بالا سر سهام. خواب بود. منتظر شدم تا هفت که ساعتش زنگ می‌زد. دستش را که زد توی سر ساعت و به پهلو چرخید، گفتم. با ترس گفتم. با چشم‌های وغ زده و قی گرفته زل زد به من. خشتکش را خاراند و دوباره پشت به من چرخید. پتو را کشید روی سرش و گفت: «نکنه مژدگونی هم می خوای؟ برو بیرون حوصله‌ت رو ندارم.»

حالا اره توی دست‌های ملیحه سنگینی می‌کند. دکتر محبی کمی از تخت فاصله می‌گیرد. ملیحه مستاصل به من و دکتر محبی نگاه می‌کند. اره را می‌گذارد کنارم روی تخت. ملافه را تا زیر گردنم بالا می‌کشد. دیوار حایل را رد می‌کند و می‌رود آن طرف. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد. آقا مهدی را با چهره‌ای درهم بالای سرم می‌آورد. آقا مهدی دستش را می‌گذارد لبه‌ی تخت. زیر لب یک فاتحه می‌خواند. ماسک و عینکش را می‌زند و کارش را می کند. می‌دانم الآن یک تکه از مغز له شده‌ام توی کاسه‌ی بریده شده‌ی سرم است و دست آقا مهدی دارد باقی مغز را از کف کاسه سرم بیرون می‌آورد.
کاش می‌توانستم بفهمم یک جنین چهار ماهه هم وقتی کورت را می‌کشند و تکه تکه می‌شود، دردی حس می کند یا نه؟ شاید آن وقت می‌توانستم کمی آرام بگیرم. شاید. 

Photo by Suzanne Saroff
داستان ایرانی داستان کوتاه مجله خوانش مینا امیرحسینی
نوشته قبلی: کلاه کلمنتیس باقی می‌ماند
نوشته بعدی: گفت‌وگویی با میلان کوندرا

نظرات: ۱ پاسخ اضافه شده

  1. ماریا ۱۱ فروردین ۱۳۹۹ پاسخ

    تکان دهنده بود. فقط کاش روشن می شد راوی بدبخت چه کاره است؟ مسئول تشریح بود یا چی؟

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh