site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در جهان > «شکل پوچی»؛ نوشته‌ی برندا میلر
kurt simonson

«شکل پوچی»؛ نوشته‌ی برندا میلر

۱۸ بهمن ۱۴۰۰  |  مینا حسنی

مادرش سه هفته قبل از پایان ترم مرد. و آن پسر که دانشجوی خوبی هم بود: به من ایمیل ‌زد تا خبر بدهد و اجازه‌ بگیرد چند روزی نیاید. جواب دادم: «حتمن، تا هروقت فکر می‌کنی لازم است، نیا». به او گفتم می‌تواند این ترم را حذف کند، یا به دانشگاه اعلام کند که به خاطر این ماجرا آمادگی امتحان ندارد؛ اما قول داد هفته‌ی آینده برگردد سر کلاس. و برگشت.

دیدمش که نشسته روی همان صندلی‌ که معمولا می‌نشست، عینک قاب‌فلزی‌اش یک‌جور محکمی روی بینی‌اش جا خوش کرده، دکمه‌های پیراهن خاکی‌اش بسته شده، و به پاهایش کفش‌های‌ دویِ مستعملی پوشانده بود. چشمش افتاد به من، و برای هم سر تکان دادیم؛ یعنی که می‌فهمیم. نیاز داشت آنجا، توی کلاس باشد. دانشجوهایی که کنارش نشسته‌ بودند هم می‌دانستند که نیاز دارد آنجا باشد. تارهای نامرئی عطوفت دورمان چنبره زده بود.

درباره‌ی فضای سفیدِ اثر حرف ‌می‌زدیم. درباره‌ی ضرورت مکث، ضرورت غیاب. درباره‌ی قدرت وقفه. ضرورت ناگفته‌ها و ناگفتنی‌ها. جز این‌ها چیز بیشتری نداشتم که بهشان بگویم، به این دانشجوهایی که در مسیر مارپیچ پروژه‌های نهایی‌شان پیش می‌رفتند. برای همین اجازه دادم با هم تمرین کنند، و همان‌طور که من بینشان قدم می‌زنم، عمیق‌تر به موضوعشان بپردازند و به روش توفان فکری ایده‌پردازی کنند.

آن پسر با حواس جمع نشست در گروهش. می‌دیدم که درباره‌ی کارهای دیگران اظهارنظرهای موشکافانه‌ای می‌کرد. خم می‌شد جلو، به طرف میز کوچکی که مقابل صندلی‌اش بود، و ساعدهایش را ضربدری می‌گذاشت روی میز و سرش را کج می‌کرد. به دانشجوها گفته بودم که در این پروژه روحیه‌ای بازیگوش داشته باشند، مدیاهای دیگر را دخیل کنند، و برای اجرا و نمایش اثرشان از تمام چیزهایی که در زمینه‌ی ادبیات غنایی یاد گرفته‌اند، بهره ببرند. به عنوان استاد، به‌ندرت احساس می‌کنم به کلاس مسلطم، همیشه حس آدم حقه‌بازی را دارم که فکر می‌کند یک جای کار می‌لنگد. اما در این کلاسِ به‌خصوص، بده بستان خوبی در بحث‌هایمان بود، و یک‌نوع سادگی و سهولت در رفاقتمان. می‌شود گفت معلم همدیگر شده‌ بودیم.

روز موعود که رسید، دانشجوها یکی یکی برای ارائه‌ی کارشان بلند شدند. یکی از دخترها چیزی شبیه به لحاف را از هم باز کرد، لحافی که روی هر کدام از مربع‌های تای آن، بخشی از جستارش را چاپ کرده بود. بهمان گفت: او و مادر و خواهرهایش در جشن شکرگزاری (Thanksgiving) این داستان خانوادگی را به هم دوخته و سر هم کرده‌اند. یکی دیگر از دخترها هم صابونی را آورد که خودش درست کرده بود. خرده‌پاره‌های جستار او توی برش‌های کج و معوج کیک پنهان شده بود. یک کاسه‌ی بزرگ آب و حوله آورد و از ما خواست در حالی که دارد چیزهایی درباره‌ی شرم و میل به پاک شدن می‌خواند، دست‌هایمان را با جستارش بشوییم. بعد زد زیر گریه، و من اجرایش را به آخر رساندم.

بعد آن پسر تعدادی خمیرِ بازی آورد، از آن‌هایی که قوطی‌های کوچکی دارند، و ریختشان روی میز. از ما خواست که هر کدام یکی از آن توده‌های خمیر را برداریم و در مشتمان فشار بدهیم. همین، فقط فشار بدهیم. بعد تمامشان را جمع کرد و این مجسمه‌های کوچک را چید روی میزی که جلوی کلاس بود؛ طوری که همه‌مان ببینیم. هر کدام از توده‌ها متفاوت و منحصربه‌فرد بود و الگوگرفته از شکل ویژه‌ی کف دست‌ِ تک تک ماها، از برآمدگی‌های قسمت‌های زیرینِ بند انگشت‌هایمان.

پسر ایستاد یک گوشه و شروع کرد به خواندن. صدایش اول بی‌رمق بود؛ اما به‌مرور جان گرفت. از ما پرسید: «پوچی چه‌شکلی است؟» بعد مکث کرد، و گذاشت سوالش بدون جواب بماند. ما زل زده بودیم به اثر دست‌هایمان روی توده‌های خمیر، و می‌دیدیم که شیوه‌ی تاب‌آوری هر کداممان چقدر با دیگری متفاوت است. او فضایی را که ما هیچ‌وقت نمی‌دیدیم، دیدنی کرده بود. شکل تاب‌آوری‌مان را، آن محوطه‌ی پوچی که فشارش داده بودیم روی توده‌ی خمیری‌. فرمِ کلمه‌ی «لطفن» را.

فکر می‌کردم سال‌ها بعد از امروز، این پسر مردی می‌شود. ازدواج می‌کند و صاحب دو تا بچه می‌شود، و من عکس‌هایش را توی فیس‌بوک می‌بینم. در آن سال‌ها او به همین طریقی که خیلی از ماها این روزها با هم دوستیم، دوست من خواهد بود: از طریق صفحه‌ی نمایشگر دستگاه‌هایمان و به‌روزرسانی‌های تکنولوژیکِ وسایل ارتباط جمعی و پاس‌کاری انگشت شصتِ رو به بالا (به نشانه‌ی لایک یا تایید). در سالگرد مرگ مادرش، عکسی می‌گذارد توی صفحه‌اش و می‌بینم که چقدر قیافه‌اش شبیه مادرش است. نمی‌دانم کلاس درسمان، این پنجره‌های بزرگی که به خلیج چشم دوخته، و طرزی که نورِِ فیلترشده توی کلاس پخش می‌شود و همه‌مان را مات و متحیر می‌کند، یادش هست یا نه. به دست‌هایش نگاه می‌کنم که در آن‌روزهای آینده چطور یکی از بچه‌هایش را از زمین بلند می‌کند، بعد آن‌یکی را، و تصور می‌کنم که چقدر با هم خوشبخت‌اند.

اما آن‌روز، وقتی خواندنش تمام شد، مجسمه‌ی دست‌هایمان را آورد و به تک تکمان پس داد. با احتیاط و وسواس گرفتیمشان. حالا می‌توانستیم پوچی‌مان را در سراسر روز با خودمان به این‌طرف و آن‌طرف ببریم. بعد با هم مقایسه‌شان کردیم، و شکل چنگ زدنمان را به هم نشان دادیم. توده‌ها مثل نیایش‌کننده‌هایی بودند که خم شده و در خودشان حلقه زده بودند. مثل خشم. مثل عشق.

 

منبع: برویتی

درباره‌ی برندا میلر

photo by: Kurt Simonson
برندا میلر مینا حسنی ناداستان خلاق در جهان
نوشته قبلی: «قرار ملاقات»؛ نوشته‌ی برندا میلر
نوشته بعدی: «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh