site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > دست به مهره بازیه!
Duane-Michals

دست به مهره بازیه!

۰۷ شهریور ۱۳۹۸  |  مونا ترابی سرشت

۱.

پشت در کلاس دوم نمایش ایستاده بودم. به مرگ می‌مانست. شروعش که می‌کردم بازگشتی نداشت. البته دیگر شروعش هم با من نبود. تا ماه پیش بود. تا دو هفته پیش‌تر یا حتا تا دیشبش، اما آن لحظه دیگر نه. دیر شده بود. دستم بالا نمی‌آمد. لرزشش را نمی‌توانستم کنترل کنم. لرزش قلب و لب‌هایم را هم. تصور بر این است که تا برایت اتفاق نیفتد درکش نمی‌کنی. حس می‌کردم بازیگر نقش اول فیلمی هستم که نقشش را فراموش کرده و جمعیتی از پشت دوربین به او زل زده‌اند. هر آن انتظار صدای عصبانی کارگردان را می‌کشیدم که بگوید: «کات». لازم داشتم کسی، قدرتی یا نیروی برتری بگوید کات و تمام کند این تشویش لعنتی را. بگوید همه‌اش فیلم بود. خسته نباشید. می‌توانید برگردید به خانه‌تان. به خلوت امنتان. اما صدایی نیامد و مجبور شدم با استخوان بیرون‌زده‌ی انگشت اشاره‌ام در حالی که نود درجه تا کرده بودمش به در بکوبم و باز کنم درِ خاکستریِ غُر شده و لکه‌لکه‌ی کلاس دوم نمایش را: «به جهنم خوش آمدید!»

۲.

هیچ‌گاه قرار نبود معلم شوم. ذهنم پر از تصاویری است که همیشه با وضوح بالا به خاطرم می‌آیند. تصویر خانم جلالی که در حیاط مدرسه می‌دوید و چادرش مانند شنل زورو در باد روی هوا بلند می‌شد و ما می‌فهمیدیم قرار است خودش را به دختری که آستین مانتویش را بالا زده یا شلوار مدرسه‌اش را تنگ کرده است، برساند. و یا تصویر خانم باوفا که حساب تعداد موهای ابروهای همه دانش‌آموزان را داشت. خانم فرخ‌وش را هم به یاد می‌آورم. مدیر سال آخر دبیرستانم که در آخرین روز مدرسه صدایم زد و گفت: «ترابی سال تموم شد و تو مقنعه‌ت رو تنگ نکردی.» همه‌ی این‌ها کافی بود که هیچ‌گاه نخواهم معلم شوم و به مدرسه بازگردم. خوشی‌هایش را هم البته به خاطر می‌آورم. اما کم‌اند. در کیفیت هم به گرد پای ناخوشی‌های دوران مدرسه نمی‌رسند. مثل نسبت باریکه‌ای آب به اقیانوسی عمیق. در ذهنم هم با همین نسبت حک شده‌اند. تصورم از آینده یک میز بود و لپ‌تاپ و لیوان قهوه‌ای و خودم که سرخوشانه پشتش روی صندلی قرمزی لم داده‌ام و هنر می‌آفرینم و برای در آوردن آنچه معمولا لقمه نانش می‌نامند حتا ضرورتی ندارد تا خانه‌ام را ترک کنم. همان خلوت امنم را.

دیپلم تجربی را گرفتم که پزشک شوم، اما علاقه فراوانم به هنر، که از کودکی همراهم بود، پیروز شد و هنرمند شدم، اما هیچ‌گاه قرار نبود معلم شوم. وقتی مدرک دانشگاه را در رشته‌ی تصویرسازی گرفتم، با یکی از دوستانم گروهی کوچک تشکیل دادیم، تصویرسازی کردیم، سفارش گرفتیم و محصولات کاربردی تولید کردیم و در تمام این مدت باز هم قرار نبود معلم شوم. به گذشته که باز می‌گردم، در پس هیچ‌کدام از لایه‌های مغزم تصویری، تصوری و تصمیمی از معلمی نمی‌یابم. مرز بین منِ هنرمند و منِ معلم تعریف شده و مشخص بود. فاصله‌مان هم حفظ شده و دور. تا این‌که در روزی تابستانی، یکی از معلمان هنرستانم را دیدم و شناختمش. او هم مرا شناخت. کارهایم را دید و خوشش آمد و راهی شد برای کم کردن این فاصله. اولین گام برای تبدیل شدن به یک من تازه: منِ معلم. آن زمان سه سال بود که ازدواج کرده بودم و سه سالی هم می‌شد که کار می‌کردم. اما درآمدی ثابت نداشتم. نمی‌دانستم چه زمان و چقدر پول درمی‌آوردم. به دنبال شغلی ثابت بودم. میز و لپ‌تاپ و لیوان قهوه و حتا صندلی قرمزم فراهم بود. من هم بودم، همان منِ هنرمند، اما سفارشی نبود. حساب این جایش را نکرده بودم. فراموش کرده بودم قبل از ساختن خلوت امنم، قبل از سرخوشانه لم دادن به صندلی قرمزم و قبل از دم کردن قهوه‌ام، باید اول حلقه‌ی ارتباطی‌ام با بیرون را بسازم. همین شد که وقتی خانم معلم به من پیشنهاد داد تا در همان هنرستانی که کار می‌کرد، همکارش شوم، پذیرفتم و با اینکه هیچ‌گاه قرار نبود معلم شوم، معلم شدم.

۳.

شب قبل از اولین روز کاری‌ام در مدرسه شبیه آرامش پیش از طوفان بود. تا صبح از اضطراب و کشمکشی درونی خوابم نبرد. هیچ تصوری از اولین برخوردم با دانش‌آموزانی که دست‌کم سیزده سال از من کوچک‌تر بودند، نداشتم. سیزده! چه عدد شومی! از ترس به خرافات هم پناه برده بودم. خودم را درون کلاس در حالی که سی جفت چشم نگاهم می‌کردند، تصور کردم. بدترین و ترسناک‌ترین صحنه‌ها به ذهنم آمدند. دلهره از ناتوانی در کنترل کلاس رهایم نمی‌کرد. مدام از خود می‌پرسیدم چرا پیشنهاد معلمم را پذیرفتم. آخر من که قرار نبود معلم شوم. اصلا کسی که همیشه ترسِ از در جمعیت بودن دارد و حالش از ارتباط با آدم‌های مختلف و متفاوت ناخوش می‌شود را چه به معلم شدن. همه‌چیز به کابوسی می‌مانست که داشتم در بیداری می‌دیدم. از این‌که آن شب چطور صبح شد، هیچ چیز به یاد ندارم. اما خاطرم هست که صبح، خیلی زود، و حتا پیش از آمدن ناظم‌ها به مدرسه رسیدم!

بچه‌ها که آمدند و کلاس‌ها که بالاخره آماده شدند، لحظه موعود فرا رسید. تا به کلاس برسم، تعدادی از دانش‌آموزان را در راهرو و راه پله دیدم. ظاهرشان هیچ شباهتی به من و هم‌کلاسی‌هایم وقتی به مدرسه می‌رفتیم نداشت. در صورت هیچ کدامشان ردی از احساس نبود. می‌دانستم دیگر بچه ها شبیه به مجید «قصه‌های مجید» یا پسرک در رویای بالا رفتن از گلدسته‌های مسجد داستان «گلدسته‌ها و فلک» آل احمد نیستند. حتا هیچ شباهتی هم به کودکان معصوم فیلم‌های کیارستمی ندارند. چنین انتظاری هم نداشتم. اما دلم می‌خواست کمی، فقط کمی نقطه مشترک بین خودم و آن‌ها بیابم. اما دریغ! ترسم بیش‌تر شده بود. پشت در کلاس دوم نمایش که رسیدم مکث کردم. باز به یاد صندلی قرمز و لیوان قهوه و خلوت امنم افتادم. دلخوش بودم که شاید همه چیز صحنه‌ای باشد از یک کابوس یا فیلمی ترسناک. اما نبود. کارگردان آن کلمه‌ی کذایی «کات» را نگفت و من مجبور شدم با استخوان بیرون‌زده انگشت اشاره‌ام در حالی که نود درجه تا کرده بودمش به در بکوبم و باز کنم درِ خاکستریِ غُر شده و لکه‌لکه‌ی کلاس دوم نمایش را. سرم پایین بود و به چشم‌های بچه‌ها نگاه نمی‌کردم. تا به میز معلمی برسم چندبار دیگر هم از خودم پرسیدم من اینجا چه می‌کنم، مگر من قرار بود معلم شوم؟ در لحظه ورودم هیچ کدام از بچه‌ها به احترامم بلند نشدند. بعدها متوجه شدم تعریف کلمه‌ی احترام از نظر من با تعریف این کلمه از دید آن‌ها متفاوت است.

آن روز برایم صندلی و میز معلمی سست‌ترین و بی‌دفاع‌ترین جای جهان بود. درست برعکس صندلی قرمز خانه‌ام. خبری از لیوان قهوه هم نبود. در تمام طول کلاس صدایم می‌لرزید، دستم می‌لرزید، قلبم هم می‌لرزید. بچه‌ها یک‌سره حرف می‌زدند و من از ساکت کردنشان عاجز بودم. دلم برای خودم می‌سوخت. خود را بی‌دفاع در میان کابوسی بی‌پایان می‌دیدم. نه دستی از آسمان به کمکم می‌آمد، نه کارگردانی آن تک‌کلمه‌ی ساده سه حرفی را به زبان می‌آورد. هل داده شده بودم وسط بازی شطرنجی که دست به مهره بازی بود و دستم هم شوربختانه به مهره رفته بود. در همهمه‌ی بچه‌ها صدایم به زور تا صندلی اول می‌رسید. چند نفر از بچه‌ها خواب بودند. به هر طریقی بود کلاس‌ را لااقل کمی آرام کردم. آن چند نفر را هم بیدار کردم. خودم را معرفی کردم و از بچه‌ها هم خواستم خودشان را معرفی کنند. آن زنگ تقریبا کنترلی بر کلاس نداشتم. بچه‌ها اجازه می‌گرفتند و به بهانه آب خوردن یا چیزهای دیگر بیرون می‌رفتند. دو، سه نفرشان هم برنگشتند. فرستادم دنبالشان. صدای اولین زنگ تفریح یکم مهر ۱۳۹۳ که آمد، آن زنگ سخت و ترسناک بالاخره تمام شد و من بعدها فهمیدم آن کلاس و آن بچه‌ها بهترین و بی‌دردسرترین کلاس و بچه‌های آن سال بودند و شانس آورده بودم که اولین روز کاری‌ام با آن‌ها شروع شده بود!

۴.

روزها، هفته‌ها و حتا ماه‌های اول همه چیز گنگ و عجیب بود. تا آن زمان، در ذهن من، معلم و دانش‌آموز نقش‌هایی بودند با مختصات و معیارهایی مشخص. اما این بچه‌ها فرق داشتند. رفتارهایشان فرق داشت. دایره‌ی لغاتشان فرق داشت و از همه مهم‌تر دغدغه‌هایشان بود که بسیار بسیار با ما فرق داشت. دیگر مدرسه و به‌طور کلی نقش دانش‌آموزی تقریبا در ده اولویت اول زندگی‌شان هم نبود و جای خود را به مهمانی‌های شبانه، عشق‌های کوتاه مدت به همجنس و ناهمجنس، سیگار و… داده بود. با چشم خود می دیدم که بچه‌ها به هم‌کلاسی‌شان روش درست مصرف حشیش را یاد می‌دادند. در مدرسه بین خودشان مثلث عشقی می‌ساختند و بر سرش دعوا هم می‌کردند. صبح‌ها آثار علف و نوشیدنی‌های الکلی از مهمانی شب گذشته در ظاهر وکلامشان دیده می‌شد. احساس می‌کردم بچه‌ها بزرگ شده بودند. خیلی زودتر و بیش‌تر از سنشان. در صفحه‌های مجازی‌شان اوضاع و شرایط روز جامعه را نقد و تحلیل می‌کردند. درست هم تحلیل می‌کردند‌. تنها سفر می‌کردند و شب‌ها دیر به خانه برمی‌گشتند. و عجیب این‌که تا پاسی از شب پدران و مادرانشان هم سراغی از آن‌ها نمی‌گرفتند. شیوه زندگی‌شان عوض شده بود و منی که قرار نبود معلم شوم، حالا با ‌دخترکانی روبرو بودم که سنشان معلوم نبود و تنها روش درست رویارویی با آن‌ها وارد شدن از در «دوستی» بود.

۵.

برای این‌که مطمئن شوم از در دوستی وارد شدن بهترین راه است، مدت زمان زیادی لازم نبود. اختلاف سنی کممان هم در این راه کمک‌کننده بود. حالا دیگر خیلی بهتر می‌توانستم کلاس را اداره کنم. تقریبا همه آن دخترکان مرا در فضای مجازی دنبال می‌کردند، من هم به فراخور حال و هوای صفحه‌شان دنبالشان می‌کردم. شب‌ها بر همان صندلی قرمزم لم می‌دادم و به جای خلق هنر صفحه‌های مجازی بچه‌ها را رصد می‌کردم. نه با لپ‌تاپ کاری داشتم، نه قهوه‌ای روی میزم بود. خسته‌تر از آن بودم که بخواهم بیدار بمانم. از سر عادت، اعتیاد یا هر چیز دیگر آن‌قدر لابه‌لای صفحه‌های مجازی پرسه می‌زدم و می‌جوریدم و دوره می‌کردم شب را و روز را، تا خواب سرک می‌کشید و بیهوش می‌شدم. دیگر تقریبا هر صبح می‌دانستم دختری که به عنوان دانش‌آموز روبرویم نشسته، دیشب کجا بوده، چه کرده و‌چه حال و هوایی دارد. از طرفی هم باید حد و مرز این صمیمیت را نگاه می‌داشتم تا درگیر خواسته‌های به‌جا و نا‌به‌جایشان نشوم. جزو معلم‌های محبوب بچه‌ها شده بودم و این مساله مورد پسند بعضی از معلم‌های قدیمی و با تجربه‌تر نبود. برقراری این تعادل تا جایی که رضایت هر دو طرف جلب شود سخت، اما شدنی بود. قسمت دردآور این صمیمیت اما بسیار آزارم می‌داد. هنوز هم بعد از پنج سال تجربه معلمی راهی برای این قسمت پیدا نکرده‌ام. از حال و هوای همیشگی بچه‌ها خبر داشتن یعنی شریک نه‌تنها شادی بلکه غم‌هایشان هم بودن. حالا من هر روز و هر شب شاهد تلخی‌های زندگی‌شان هستم. انگار بدانیم عزیزی دارد جلوی چشممان از بین‌ می‌رود ولی ناتوان از نجاتش باشیم یا به گفته سهراب ما هیچ، ما نگاه. می‌بینم که درگیر رابطه‌ی اشتباهی می‌شوند، می‌بینم که شب‌ها در مهمانی‌های شبانه‌شان چه خطرهایی تهدیدشان می‌کند، می‌بینم که از مرگ زودهنگام پدر یا مادرشان چقدر احساس تنهایی می‌کنند، می‌بینم که تا صبح گریه می‌کنند، می‌بینم که وارد رابطه‌ی احساسی با هم‌جنسان خود می‌شوند، می‌بینم که از فرزند طلاق بودن رنج می‌برند، می‌بینم که سیگار از گوشه لب‌هایشان جدا نمی‌شود، می‌بینم که….، ای کاش نبینم. اما انگار منی که قرار نبود هیچ‌گاه معلم شوم، معلم شده بودم تا همه این‌ها را ببینم. ببینم تا بتوانم بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌ام را بگیرم: من هیچ‌گاه نمی‌خواهم فرزندی داشته باشم. معلمی به من فهماند نباید هرگز فرزندی به دنیا بیاورم. و حالا روز به روز بیشتر متوجه درستی این تصمیم می‌شوم. نتیجه پنج سال تجربه معلمی برای من ترس از مادر شدن است، ترس از عدم توانایی در تربیتش، ترس از آینده‌اش، از تنهاییش و هزاران ترس دیگر که در لابه‌لای سطوح مغزم رسوخ کرده‌اند و جدا نمی‌شوند. البته در بین همه این سیاهی‌ها نقاط سفید هم هست. زیاد هم هست. اما چه کسی اطمینان می‌دهد که فرزند من به سوی سفیدی خواهد رفت یا سیاهی؟

هیچ‌گاه قرار نبود معلم شوم، اما معلم شدم. صندلی قرمز و میز و لپ‌تاپ و لیوان قهوه‌ام را رها کردم و معلم شدم. حالا اما می‌دانم هرگز قرار نیست مادر شوم. می‌دانم و یقین دارم که هیچ‌گاه بار دیگر خلوت امنم را رها نخواهم کرد و دست به مهره هیچ شطرنجی نخواهم برد.

Photo By Anja Niemi

 

مطالب دیگر این پرونده:

منگنه امریکایی

از رنجی که می‌‌بریم

وقتی بزرگ شدی…

جستار روایی شغل
نوشته قبلی: از رنجی که می‌‌بریم
نوشته بعدی: رمان و شهر تجاری در قرن ۱۷ و ۱۸

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh