martin henson

ویلاباد

کباب‌های زردرنگ را جلویم گذاشت و با لبخندی غرورآمیز گفت: -بخور که از این بهتر گیرت نمیاد! کنار یک استخر بزرگ محاط به باغی مملو از درختان بلند نشسته بودم و کباب زرد به نیش می‌کشیدم. می‌گفت فقط خودش بلد است چنین چیزی را درست کند. راست و دروغش را نمی‌دانم، ولی واقعا طعم عجیبی […]