میخوابم، تنهایم. از خواب بیدار میشوم، تنهایم. جایی مینویسم خیلی تنهایم. احساس خوشبختی و بدبختیِ همزمان میکنم. خوشبختی چون دارم مینویسم و بدبختی چون از چیزی مینویسم که حس میکنم نوشتن از آن ریاکارانهست. چون نوشتن از آن مثل ستایشیست که لایقش نیست و دارد نصیبش میشود. تصمیمم عوض میشود و نمینویسم. دوباره کلنجار با […]
کار من، زندگی من؛ روایت زوال و بقای یک شعله
همکار بغل دستیام، مرجان، هر بار فرصتی پیدا میکرد با حال متعجبی میپرسید چرا بعد از دو سال هنوز عکس منظرهای، آدمی، سگی، گربهای یا تصویری از هر چیزی یا هر جایی که دوست دارم را به دیوار کنار یا پشت سرم نمیزنم؟ «من اینجا بمون نیستم.» این جواب همیشگیام بود. من و مرجان در […]