Fog

مردی که خلوت شخصی نداشت

محمد برایم لوکیشن خانه‌اش را فرستاده بود. چند متر عقب‌تر از تاکسی پیاده شدم تا کمی توی محله قدم بزنم. محله‌ی شلوغی بود پر از مغازه و موسسه، کفش‌فروشی، خشکبار، زبان انگلیسی، فلافل. لوکیشن یک کوچه را نشان می‌داد. واردش که شدم به محمد زنگ زدم. گفت: «بالا رو نگاه کن.» بالا را نگاه کردم […]