من به او حسودی میکنم. او از من پنج سال بزرگتر است. یک پالتوی زرد خوشرنگ پوشیده و تمام سالن مدرسهی نیواسکول، پر از دانشجویانیست که از ته دل آرزو میکنند روزگاری مثل او نویسنده شوند: نویسندهای معروف، پرفروش، چندزبانه و از همه مهمتر نویسندهی برگزیدهی نیویورک تایمز که کمتر از چهل سال سن دارند. […]
با غاده السمان در کوچهی بنبست
یادداشتهای یک جتلگ از قارهای دور – ۳ راضیه مهدیزاده «دلم برای پزشکی میسوزد که بعد از مرگم تنم را تشریح خواهد کرد. او قلبم را به شکل نقشهی جغرافیای جهان عرب خواهد یافت.» این جمله را غاده گفت. دستی در موهای پرپشت سیاهش کشید و من را در انتهای کوچهی بنبست با […]
با آگوتا کریستف در راه کارخانه
یادداشتهای یک جتلگ از قارهای دور – ۲ جوراب پشمی بلند را روی دو شلوار گرم میپوشم. دکمههای پالتو را روی لباس کامواییِ یقههفت میبندم و کاپشن بزرگ را روی همهی لباسهایم میپوشم. آب داغ را در لیوان میریزم و به سمت در خانه میروم. در آستانهی در، چشمم به بچه میافتد. توی پتو […]
چای ماسالا با «جومپا لاهیری»
یادداشتهای یک جتلگ از قارهای دور – ۱ ۱ مدتها قبل از آنکه چشمهای قهوهای روشناش را از فاصلهی دومتری ببینم با او دوست بودم. دوستیمان به زمانی برمیگردد که یک مهاجر تمامعیار شدم و تصمیم گرفتم به زبان دیگری که زبان مادری من نبود، داستان بنویسم. جومپا دوست قدیمیام، هندیالاصل است و در […]