یادداشت مترجم:
این متن نقیضه و طنزی است کلاسیک، اثر نویسنده انگلیسی-ایرلندی سفرهای گالیور، جاناتان سویفت. قلم تیز سویفت، در این متن، متوجه رابرت بویل، نویسندههی تأملات پراکنده در باب چند موضوع است که در آن اشیاء روزمره (آینه، میوه، ماهی و غیره) را دستمایه ای برای تأمل درباره درونمایههای مذهبی، ارتباط انسان با خدا و ارتباط انسان با روح خود قرار داده بود. سویفت زمانی که به عنوان دبیر در منزل ویلیام تمپل مشغول به کار بود، با کتاب بویل آشنا شد. این کتاب در خانهی تمپل بسیار محبوب بود و سویفت، هر شب، قسمتهایی از آن را برای خانمها میخواند ولی دیری نگذشت که آن را سرتاسر تکراری و خستهکننده یافت و متن خودش، تأملی در باب دسته جاروب، را نوشت و آن را لا به لای صفحات کتاب بویل جای داد. میگویند خانمها از شنیدن متن سویفت – به جای یکی از متون بویل – سراسیمه و آشفته شدند، خصوصاً وقتی که در پایان، به جای لحن ملایم و محترم بویل با اشارات انسانگریزانه و پوچگرایانهی سویفت مواجه شدند. متن سویفت – که در سال ۱۷۰۱ نوشته شده بود – تا مدت ها ناشناخته ماند تا این که در ۱۷۱۰ کتابفروشیای در لندن آن را در کتاب دستنویسی که از سویفت دزدیده بود، پیدا و منتشر کرد. پس از آن، سویفت، به ناچار، نسخهی تصحیحشده و مجاز آن را منتشر کرد. متنی که می خوانید از کتاب مجموعهی آثار سویفت است که در سال ۱۸۰۱ منتشر شده است.
این دسته چوب حقیر را که در آن گوشهی پرت افتاده است و شما در دستش میگیرید، من زمانی میشناختهام، زمانی که در جنگلی سبز به سر میبرد و سرسبز و شکوفا بود؛ پر از شیرهی حیات، پرشاخه و پربرگ. اکنون، ولی، هنر مداخلهگر انسان مغرور – که میکوشد بر طبیعت چیره شود – این بوده که یک دستهچوب خشک را به یک تنهی بی رگ و ریشه گره بزند و این موجود سیاهبخت را به وارونهی آنچه بوده است، تبدیل کند: درختی که سر و ته شده؛ شاخههایش روی زمین است و تنهاش در هوا. هر زن بی سر و پایی آن را در دست میگیرد و جان میکند که خانهداری کند. قسمت این موجود بختبرگشته از روزگار هوسباز این بوده است که کثافت را از همهجا بردارد و در خودش جمع کند و در نهایت، از شدت خدمتگزاری به خدمتکاران خانه از پا درآید و در پایان، یا از خانه بیرون انداخته شود یا به همان مصرف قدیمیاش محکوم شود و در آتش بسوزد. این حکمت را که دریافتم، آهی از ته دل کشیدم و با خودم گفتم: «حقا که انسان فانی همان دسته جاروب است!» طبیعت او را برومند و بوالهوس به دنیا فرستاده و در روندی رو به رشد قرارش داده است؛ همین است که موهای سرش مثل شاخههای درخت دائم بلند میشود تا جایی که تبر افراط و تفریط شاخههای سبز این گیاه ناطق را قطع میکند و از او تنها یک تنهی خشکیده باقی میگذارد. او، به ناچار، به هنر متوسل میشود، کلاه گیس میسازد و به سر میگذارد و به یک مشت الیاف مصنوعی که هرگز روی سرش نروییدهاند و با پودر سفید شدهاند، میبالد. حالا تصور کنید که روزی دسته جاروب مورد بحث وارد صحنه شود و با شاخههای خشکی که هرگز از آن خودش نبوده است، فخر بفروشد – شاخههایی که در اثر روبیدن اتاق خانمترین خانمها پر از گرد و غبار شده است. در این شرایط، ما، همه، به خود حق می دهیم که جاروب را بی ارزش بخوانیم و به دیدهٔ حقارت به آن بنگریم. عجب قاضی هایی هستیم ما انسان ها! که تنها کمالات خود و کاستی های دیگران را می بینیم.
ممکن است بگوییم که لااقل، دستهجاروب نشان درختی است که روی سرش ایستاده و این پرسش برایتان پیش آید که به راستی انسان چیست مگر موجود وارونهای که غریزهی حیوانیاش همواره بر عقل و منطقش سوار است و سرش همواره جای پایینتنهاش قرار دارد و با این حال، با این همه عیب و ایراد، خودش را منجی و مصلح عالم و از بین برندهی جور و جفا میداند، در هر سوراخ هرزهای از طبیعت انگشت میکند و مفاسد پنهان را بیرون میکشد، از هیچ، ابری از غبار میسازد و هوا میکند و همواره در این آلودگی که ادعای روبیدنش را دارد غوطه میخورد. سالهای آخر عمرش را نیز در بندگی زنان – و معمولاً نالایقترینشان – می گذراند تا عاقبت از پا درآید و مانند همتایش، دستهجاروب، یا با لگد بیرون انداخته شود و در آتش بسوزد و به اطرافیان گرما بخشد.
منبع:
Swift, Jonathan (2009) A Modest Proposal and Other Satires, Retrieved at www.digireads.com , 01/01/2018
Photo By Alex Webb
نظرات: بدون پاسخ