site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > مردی که خلوت شخصی نداشت
Fog

مردی که خلوت شخصی نداشت

۲۴ بهمن ۱۳۹۸  |  پدرام بهروزی

محمد برایم لوکیشن خانه‌اش را فرستاده بود. چند متر عقب‌تر از تاکسی پیاده شدم تا کمی توی محله قدم بزنم. محله‌ی شلوغی بود پر از مغازه و موسسه، کفش‌فروشی، خشکبار، زبان انگلیسی، فلافل. لوکیشن یک کوچه را نشان می‌داد. واردش که شدم به محمد زنگ زدم. گفت: «بالا رو نگاه کن.» بالا را نگاه کردم و نیم‌تنه‌اش را دیدم که از یک پنجره در طبقه‌ی سوم یک آپارتمان بیرون زده بود. برایش دست تکان دادم. دم در ورودی آپارتمان یک پیرمرد ایستاده بود. او هم برای محمد دست تکان داد و به او گفت: «من راهنماییش می‌کنم بیاد بالا.»

با پیرمرد دست دادم و سلام کردم. چند قدمی اصلا حرف نزد. بعد با انگلیسی درب و داغانی گفت: «اهل کجا؟»

خندیدم و گفتم: «ایرانی‌ام خالو.»

صورتش از هم باز شد و خندید. گفت: «فکر کردم خارجی‌ای. بس که خارجی می‌آد این‌جا.»

پیرمرد تا طبقه‌ی سوم همراهم آمد. دم در خانه محمد منتظرمان بود. سلام و علیک و خوش و بش کردیم. دفعه‌ی اول بود که می‌دیدمش. داشتم از قشم می‌رفتم سمت یزد. ولی وقتی به بندرعباس رسیدم ساعت سه بعدازظهر بود و برای هیچهایک دیر بود. از توی اپلیکیشنی به اسم کوچ‌سرفینگ محمد را پیدا کردم. میزبان کلی آدم شده بود و همه نوشته بودند که میزبان فوق‌العاده‌ای است. به او پیغام دادم و او با خوشرویی قبول کرد شب را در خانه‌اش بخوابم.

من رفتم داخل و پیرمرد دم در ماند. درباره‌ی مشکلی که چشمش پیدا کرده بود با او صحبت کرد. محمد چشم او را معاینه کرد و چیزهایی برای مراقبت از آن به پیرمرد گفت. از این‌جا فهمیدم که محمد پزشک بود.

خانه‌ی محمد خانه‌ای بسیار کوچک بود شامل یک آشپزخانه و یک اتاق پذیرایی. تخت‌خواب محمد در آشپزخانه بود و در تمام اتاق پذیرایی یک کاناپه‌ی سه‌نفره قرار داشت. تخته‌سفید کوچکی به دیوار بود پر از نوشته‌های مهمان‌های قبلی به چند زبانِ گوناگون. و روی دیوار، آویزان از سقف، چسبیده به در یخچال، و روی میزتحریر کوچکِ پای پنجره یادگاری‌ها و سوغاتی‌هایشان قرار داشت.

پسری توی آشپزخانه روی زمین نشسته بود و قلیان می‌کشید. دوست محمد بود. کمی با هم حرف زدیم تا پیرمرد رفت. متین چای درست کرد و قلیان رفیقش را چاق کرد، گرچه خودش قلیان نمی‌کشید. کمی بعد رفیقش رفت و کمی بعدتر سروکله‌ی یکی دیگر از رفقایش پیدا شد. او هم پزشک بود و گلایه‌هایش از اوضاع خراب مملکت یک لحظه قطع نشد. پیراهنش را درآورد و با زیرپیراهنی سفید نشست کف آشپزخانه و متین برایش قلیان چاق کرد و او قلیان کشید و درحالی که به من زل زده بود و هرازگاهی عینک باریکش را روی چشمش تنظیم می‌کرد بدون وقفه غر زد. متین کنارش نشسته بود و مثل من به حرف‌ها گوش می‌کرد و هرازگاهی می‌خندید و چیزی می‌گفت.

چند ساعت بعد رفیقِ پزشکِ محمد هم بلند شد و رفت. باید می‌رفت دنبال پسرش که اسمش را در کلاس «جی.مَت» نوشته بود. کلاسی که در آن به بچه‌ها یاد می‌دهند با چرتکه‌ای در ذهنشان عملیات ریاضی انجام دهند.

متین چای دیگری دم کرد. روی یک صندلی روبروی من نشست و با هم گپ زدیم. از سفرهایمان گفتیم و از کار داوطلبانه و از چیزهای معمولی دیگر. ولی بعد کم‌کم، سفره‌ی دل محمد باز شد.

 

گردشگرهای زیادی از اقصی نقاط جهان به خانه‌ی محمد رفته بودند و همگی انسان‌های شریف و باحالی بودند. او از دو تا دختر اهل ترکیه گفت که «همین چند روز قبل این‌جا بودن. وقتی از سر کار برگشتم دیدم ظرف‌ها رو شستن، خونه رو جارو زده‌ان، همه جا رو تمیز کرده‌ان و بعد رفتن.» و از پسری اهل هلند تعریف کرد که یازده روز مهمان او بود و هر بار برای پختن غذا و قبل از استفاده از اجاق گاز اجازه می‌گرفت. اما امان از ایتالیایی‌ها!

یکی‌دو هفته قبل یک پسر بیست‌ویکی‌دو‌ساله‌ی ایتالیایی در کوچ‌سرفینگ به محمد پیغام داده بود. پنج صبح، خسته و مریض از یک آنفلوآنزای سخت، به بندرعباس رسیده بود. محمد رفته بودم دم در و منتظرش ایستاده بود تا برسد. بعد وسیله‌ها و خودش را آورده بود داخل خانه و پسر ایتالیایی ولو شده بود روی کاناپه. تب خفیفی داشت و بی‌حال و کوفته بود. حال تمام آن‌هایی که سرمای مختصری خورده‌اند.

پسر ایتالیایی پنج روز در خانه‌ی محمد ماند. در این پنج روز، لخت و تنها با یک شورت روی کاناپه دراز می‌کشید و می‌خوابید. هرازگاهی که بیدار می‌شد همان‌طور درازکش داد می‌زد: «یه غذایی برام بیار بخورم.» یا «داروهام رو بیار با یه لیوان آب.» یا نصف‌شب‌ها از تب بیدار می‌شد و فحش می‌داد و هذیان می‌گفت. محمد از خواب بیدار می‌شد و می‌رفت او را پاشویه می‌کرد و دستمال خیس روی پیشانی‌اش می‌گذاشت و مثل مادرهای واقعا فداکار تا صبح پای رختخوابش بیدار می‌ماند. محمد حتا به همان رفیق پزشکش زنگ زد تا او را معاینه کند. پزشک برایش سرم نوشت که همان‌جا درازکش آن را توی رگش فرو کردند.

وقتی از آن پسر ایتالیایی حرف می‌زد، تمام بدنش از عصبانیت می‌لرزید. می‌گفت: «من تمام مدت این همه بهش لطف و محبت کردم. البته… البته نباید این حرف رو بزنم. چون اگه از کار خوبی که کردی تعریف کنی ارزشش از بین می‌ره. ولی… ولی من این همه ازش مراقبت کردم. آخرش تشکر که هیچ، حتا یه خداحافظی هم نکرد. همین‌طوری گذاشت و رفت.»

پسر ایتالیایی به‌طور واضحی از او سوءاستفاده کرده بود. مریضی حادی نداشت. سرمای ساده‌ای خورده بود و بیشتر ادا اطوار درمی‌آورد. جای راحت و میزبان دل‌رحمی پیدا کرده بود و داشت نهایت استفاده را می‌برد. فرهنگ مهمان‌نوازی را هرقدر هم بالا پایین کنیم، واکنش طبیعی این بود که او را از خانه بیرون بیندازد. اما این کار را نکرده بود. گفت: «می‌نشستم روی مبل و بلند‌بلند با خودم حرف می‌زدم. به فارسی می‌گفتم خدایا قدرتی به من بده تا این رو از خونه نندازم بیرون.»

عصبانی شده بودم. نه از گستاخی پسر ایتالیایی، بلکه از محمد که ذره‌ای برای خودش ارزش قائل نبود که نگذارد کسی این‌طوری ازش سوءاستفاده کند. چرا این کار را می‌کرد؟ تا این‌جا پیش رفت که گفت: «شاید من قضاوت درستی ندارم. شاید یه مشکلی از سمت من بوده.» آخر سر با این ترفند راضی‌اش کردم رفتار مردک ایتالیایی را در اپلیکیشن گزارش دهد. گفتم: «اگه تو گزارش نکنی، این می‌ره از بقیه هم همین‌طوری سوءاستفاده می‌کنه. به خاطر آدم‌های دیگه، به خاطر هم‌وطن‌هات بذار گزارشش کنم.»

در حالی که داشتم فرم گزارش را پر می‌کردم، محمد با بی‌قراری روی صندلی جابه‌جا می‌شد. ازم می‌پرسید چای می‌خورم؟ چیزی نیاز ندارم؟ نمی‌خواهم بخوابم؟ و مدام معذرت می‌خواست که سرم را با این اراجیف به درد آورده بود. برایم چای آورد و وقتی داشتیم چای می‌خوردیم و من مشغول نوشتن گزارش بودم، بالاخره گره تمام این ماجراها را باز کرد. کمی مِن‌و‌ِمن کرد و گفت: «پارسال… یه سال و نیم پیش… تو اردیبهشت… تصادف کردیم. من و پدر و مادر و برادرم بودیم. همه مردن. من زنده موندم.»

دستم روی دکمه ثبتِ گزارش خشک شد. آیا می‌توانستم توی صورتش نگاه کنم؟ آیا باید به صورتش نگاه می‌کردم؟ به آرامی سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. او که در جنونی آنی، آن راز سیاه را فاش کرده بود دلش نمی‌خواست اشک‌هایش را یک غریبه‌ی فارسی‌زبان ببیند. بلند شد و رفت توی دستشویی.

همه‌چیز برایم روشن شد. از حدود یک سال و نیم پیش تا همان شبِ تاریک، هیچ روزی را تنها نمانده بود. یا گردشگران ایرانی و خارجی به خانه‌اش آمده بودند، یا همسایه‌های مریض، یا دوستانش. در خلوت شخصی او هیولای سیاه هولناکی اقامت داشت. داشت سعی می‌کرد، با درماندگی بسیار، تمام خاطراتِ کودکی تا لحظه تصادفش را زیر خاطرات یک سال و نیم اخیر دفن کند، زیرِ حرف زدن و غوطه‌ور شدن در قصه‌ی سرزمین‌های دور و ماجراجویی‌های دیوانه‌وار. تلویزیون کوچکی می‌خواست که جلوی خلوت شخصیِ مصیبت‌بارش بگذارد و مثل بچه‌ها چهارزانو جلوی آن بنشیند و آن را تماشا کند. به خاطر همین نمی‌خواست پسر ایتالیایی را بیرون کند. چون تنها می‌ماند.

شاید اگر همان موقع در خلوت شخصی نشسته بود و عزاداری کرده بود، همه‌چیز تمام شده بود. من این موضوع را نمی‌دانم. چون محمد از دستشویی بیرون آمد و روی صندلی نشست و باز حرف زد و از مهمان‌هایش گفت. از آن زوج فرانسوی که با دوچرخه آمده بودند و شش ماه طول کشیده بود تا از فرانسه برسند ایران، و می‌خواستند بروند سمت پاکستان، و بعد بروند هند و مقصد آخرشان ژاپن بود و همان‌طور که حرف می‌زد و از آن‌ها می‌گفت سایه‌ی تاریک روی صورتش محو شد.

شاید هم همین‌طوری راحت‌تر بود.

 

مطالب دیگر این پرونده:

خلوت من: جایی که دو قطبی‌ها به هم می‌رسند

ناخلوت

خلوت‌های ما

خلوت منصفانه

خلوت پرهیاهو

هویج یعنی هویج، خلوت هم یعنی خلوت

بطن تنهایی

 

عکس: مینا حسنی
جستار روایی خلوت شخصی رادیوجستار فاستروالاس معین فرخی پادکست خوانش
نوشته قبلی: شیرینی در عین تلخی
نوشته بعدی: واشینگتن اروینگ: اسطوره‌ی آمریکایی

نظرات: ۱ پاسخ اضافه شده

  1. سمیعی ۲۱ دی ۱۴۰۱ پاسخ

    سلام مردی که خلوت شخصی نداشت خیلی خوب بود ضربه نهایی که آخر داستان بود و گره گشای بعدش. فقط اول داستان چند جا به جای محمد متین نوشته شده

یک پاسخ به سمیعی ارسال کنید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh