site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > در ضرورت پارانویا و احضارِ «دیگری»
qarantine

در ضرورت پارانویا و احضارِ «دیگری»

۰۷ تیر ۱۳۹۹  |  ریحانه نامدار

آخرِ یک سی‌دی، خیلی اتفاقی فیلمی کوتاه پیدا کردیم از اُتراق رفقا حوالی ماسوله، حدود پانزده سال پیش، که سعید تویش زیر یک آلاچیق دراز کشیده. طبق معمول از دیو و دد ملول. یک دست جام باده و یک دست سیگار و یک دست کتاب و هزار دستانِ دیگرش سرگردان خیال زلف یار…

یکی از رفقا که با هندی‌کم مشغول ثبت خاطرات است، روی او مکث می‌کند. صدایش می‌زند و او با کاهلی سر بر می‌دارد از روی کتاب. صدای پشت دوربین چیزی می‌پرسد و منتظر پاسخ می‌ماند. سعید بی‌حرف، تنها به لبخندی بسنده می‌کند. پیداست که آنجا نیست. زیر آلاچیق، توی ماسوله، یا حتی در بحر کتابی که به‌نظر می‌رسد با دقت داشته می‌خوانده.

حالا که در قرنطینه‌ی کرونا هستیم، به‌وضوح و با تمام وجود او را می‌بینم. سعید صدیق، در قرنطینه با ماست. یا بهتر بگویم ما در برهه‌ای به ظاهر موقت با احوال دائمی او هم‌داستان شده‌ایم.

 

تجربه‌ی تحمیلی «ایزوله شدن» در محدوده‌ی یک سرزمین، که دهه‌هاست بالاجبار مبدل به سلوک زیستی ما ایرانیان شده و به اَنحای مختلف با تبعات فرهنگی و سیاسی و اقتصادی‌اش مواجهیم، گرهی‌ست کور سر جای خود.

اما قرنطینه در مقیاس اتاق، خانه، کوچه، خیابان و مسیرهای عادی هر روزه، تجربه‌ی مماس‌شدن تیغه‌ی اوهام است با پوست گلوی روزمره‌گی. اساسا فراخواندن کابوس‌های قرون وسطاست به محدوده‌ی اتاق خواب. متامورفوس است به سبک کافکا و همزیستی با جزامیان و مجانین بر عرشه‌ی بی‌ناخدای کشتی دیوانگان.

کشتی‌ای که تا چندی قبل شاید فقط در حد سوژه‌ی یک تابلوی نقاشی و طرح روی جلد کتاب تاریخ جنون میشل فوکو، نقشی خام در ذهن‌مان بسته بود. پرده‌ای از هیرو نیموس بوش، نقاش هلندی سده‌ی میانه که ذهن فراواقعی نگرش هراس و تحسین را به یک اندازه برمی‌انگیخت. حالا اما وضع فرق می‌کند. ما به ناچار مسافر این کشتی شده‌ایم و مجبوریم نان و خوراک اضافی را از ترس قحطی و قرنطینه در پستوها پنهان کنیم. ما ناچاریم با دهان‌های  بسته از کنار هم بگذریم. و در این میان عجیب این است که تشخیص چشم‌های سعید صدیق در ازدحام صورت صدها مسافر این کشتی که ماسک ضدعفونی زده‌اند، آسان‌تر به نظر می‌رسد. چرا؟

گویی آن نگاه توامان آرام و مردد را برای روزگار قحطی و قرنطینه آفریده‌اند. چیزی شبیه آنچه رفیق شاعرش، نصرت، پیش از این‌ها بسی زیباتر گفته بود:  «بنگر چگونه دست تکان می‌دهم/ گویی مرا برای وداع آفریده اند».

 

به شهادت رفقای نزدیک سعید، شرح احوالات او، خصوصا در سال‌های آخر عمر کوتاهش، همان توصیف عام است از «اختلال شخصیت پارانوئید». اینکه کم‌کم رفت‌وآمدها به خانه‌اش را محدود و ممنوع کرد، چه به نظر او در همه‌ی اتاق‌ها شنود کار گذاشته شده بود (بخوانید «کرونا») و هر «دیگری»ای مامور به حساب می‌آمد و هر دوستی، یک «دیگری» (بخوانید یک ناقل ویروس).

توضیح واضحات است این و همگان‌ واقفیم که تا بوده سرنوشت محتوم اذهان معترض و هنجارشکن، از گالیله و روسو تا نیچه و الباقی، جز این نبوده و نیست. حتی خود فروید هم از گزند پارانویا و ادراک مکرر و آزارنده‌ی حضور «دیگری» مصون نبود.

در عوض آن‌طرف جبهه، بولدوزر قدرت زیر نقاب علم و قانون بی‌وقفه در کار صاف کردن جاده‌ی سرکوب و انکار «دیگری» ست و غرّه از توفیقات خود بر طبل توسعه و تمدن می‌کوبد و پیش می‌رود.

تمدنی که والتر بنیامین، مستقیما آن را مرادف با بربریت می‌داند.

تمام حرف بر سر تفاوت میان این دو منظر است. نگرشی که برای «مقابله با دیگری» به میدان می‌آید، در مقایسه با نگرشی که درصدد برقراری دیالوگ و ارتباط است و در حقیقت «مواجه با دیگری». اولی به فاجعه‌ی آشوویتس و ظهور هیتلر ختم می‌شود، و دومی مدت‌ها پیش از هولوکاست، نسبت به ظهور چنین فاجعه‌ای زنهار و هشدار می‌دهد.

بنیامین یک سال پیش از شروع جنگ دوم جهانی در مرز فرانسه دست به خودکشی زده بود. درحالی‌که هیتلر سال‌ها بعد در جریان جنگ، کوره‌های آدم‌سوزی را احداث کرد. بنابراین هراسی که بنیامین را مجاب به خودکشی کرد، بی‌شک به چیزی فراتر از گشتاپو و ترس از دستگیر شدن توسط نازی‌ها برمی‌گشت.

فیلسوف یهودی-آلمانی به مدد همراهی با سوژه‌ی تابلوی محبوبش یعنی «فرشته‌ی تاریخِ» پل کله، سرنوشتی جز تن سپردن به طوفان و پرتاب شدن به آینده و پرواز بر فراز برزخ موعود هیتلری نداشت. بنابراین او تمام یهودیان سوخته، اتاق‌های گاز و گورهای دسته‌جمعی را مدت‌ها پیش از وقوع حادثه دیده بود و ادراک کرده بود. ادراکی از «دیگری» که کامو را به نوشتن «بیگانه» وا داشت و ما را عمری به پرسه‌زدن‌های مورسو وابسته کرد. شهودی که کافکا را به خلق کاراکتر «ک» در رمان محاکمه رساند، به تهور «مواجه» و دقیق‌تر از آن  چشم دوختن در چشم آن «دیگری». روشنفکران در طول تاریخ عامدانه و به کرات این موقعیت خطیر را احضار کرده‌اند. موقعیت جسورانه‌ی مواجه با دیگری و چشم در چشم شدن با بیگانه.
معامله‌ی بس گرانی‌ست. ما که امروز به اجبار سوار کشتی دیوانگان شده‌ایم و بی‌‌ناخدا میان دریا رهای‌مان کرده‌اند بهتر از پیش درک می‌کنیم که به اختیار سوار شدن یعنی چه.

سعید از خیلی سال پیش به میل خودش بر عرشه‌ی این کشتی پا گذاشت. بهتر است بگویم: این سیاره‌ی سرگردان بر امواج، زمان مدیدی‌ست که تبدیل به خانه‌ی او شده. چرا که اینجا تنها جایی‌ست که «دیگری»  تمام قد و با همه‌ی ابعادش حضور دارد و لای تمام درها و دیوارهای اتاقک‌هایش هم بی‌شک شنود کار گذاشته‌اند.

بنیامین می‌گفت «وظیفه‌ی ما ایجاد یک موقعیت اضطراری واقعی‌ست.»

شاید از بسیاری جهات به‌سان موقعیتی که یک ویروس میکروسکوپی به واسطه‌ی ماهیت زمخت و همه‌گیرش توانست در عرض چند ماه به تمام ساکنان زمین تحمیل کند و بی‌شوخی و تعارف همه را وادار به خرق عادت‌های زیستی رایج نماید.

بلانشو در بازخوانی نامه‌های کافکا به میلنا از مشاهده‌ی تعدد واژه‌ی «اضطراب» به این نتیجه رسیده بود که نویسنده در ناخودآگاهش همواره یک پالس ثابت از عدم یقین، تعلیق و اضطراب را به‌عنوان ضرورت نوشتن می‌جسته و به وضوح برای فراهم آوردن چنین فضای ناامنی زمینه‌سازی می‌کرده: «نهایت آنچه دنبال می‌کنم بی‌اعتنایی ذاتی‌ست نسبت به تجربیات کسب شده». اینکه یک روز صبح از خواب بیدار بشود و بی‌ارتکاب به جرمی ببیند که برای محاکمه به دادگاه احضار شده یا مخوف‌تر از آن مسخ شده در هیات یک حشره‌ی غول‌آسا.

از یک جایی به بعد دیگر هیچ مرز ممنوعی وجود نخواهد داشت. از منظر کافکا هرچه ناممکن‌تر باشد، ممکن‌تر است که اتفاق بیفتد…

هفته‌هاست از خانه بیرون نرفته‌ایم. کمی آفتاب که از پشت ابر بیرون می‌زند، ناخودآگاه تا لب پنجره می‌رویم و آه حسرت برمی‌آوریم. در پانزده سالگی که مسخ را می‌خواندیم خیال‌مان بود که  گرگوار سامسا فقط یک کاراکتر داستانی‌ست. هیچ‌کدام‌مان گمان نمی‌بردیم در چهل سالگی نقش او را بازی کنیم. ساعت‌ها و روزها به پشت افتاده در رختخواب و خیره به سقف.

بنیامین از جنایات فاشیسم تعبیری عجیب می‌داد. اینکه: «کشته‌شدگان یک سیستم فاشیستی حتی بعد از مرگ‌شان نیز، ایمن نیستند».

ما در خانه‌های‌مان هم ایمن نیستیم. حق با سعید بود. همه‌جا شنود گذاشته‌اند.

اسفند ماهِ ۱۳۹۸

دیگری ریحانه نامدار قرنطینه پارانویا کرونا
نوشته قبلی: مشاهده‌گرِ تیره‌روزی و درهم‌ریختن ارزش‌ها
نوشته بعدی: صدای گم‌شده‌ی ارواح جنگ

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh