رمان خواندن به نظرم فعالیتی خیلی عادی میآید، در حالی که رمان نوشتن از آن کارهای عجیب است ــ حداقل من اینطور فکر میکنم، البته تا قبل از اینکه به خودم یادآوری کنم که هر دو تا چه اندازه به هم مربوطند. (چیزهایی که میخوانید کلیاتی زرهپوش نیست، فقط اشاره به چند نکته است.)
اول از همه، چون نوشتن یعنی تمرینِ هنرِ خواندن با شدت و مراقبتی ویژه. آدم مینویسد تا آن چیزی که نوشته را دوباره بخواند، ببیند که آیا «قابل قبول» است یا نه و البته از آنجا که نوشتهی خود آدم هیچوقت قابل قبول نیست، باید بازنویسیاش کند ــ یکبار، دوبار، هرچندبار که لازم باشد تا بتوان دوبارهخوانیاش تحمل کند.
هر آدمی اولین و شاید سختگیرترین خوانندهی نوشتهی خودش است. ایبسن روی صفحهی سفید اول یکی از کتابهایش نوشته که «نوشتن، نشستن بر صندلی قضاوت بر خود است». نوشتنِ بدون بازخوانی را سخت میتوان تصور کرد.
اما آیا آن چیزی که درجا مینویسی هیچوقت خوب نیست؟ چرا که نه: حتی گاهی بهتر از خوب است و این موضوع، حداقل برای این نگارنده، نشان از این دارد که با کمی دقت و بلندخوانی -که یعنی یکبارِ دیگر، خواندنِ نوشته- میتواند بهتر هم بشود. منظورم این نیست که رماننویس باید عرقریزان برای تولید یک نوشتهی خوب تقلا کند. دکتر جانسون[۱] میگوید «نوشتن بدون تقلا، خواندن بدون لذت را به همراه میآورد» و این پند اخلاقی درست به اندازهی نویسندهاش، از ذوق معاصر دور به نظر میرسد. مسلما، بخش زیادی از نوشتههایی که بدون تقلا تولید شدهاند لذتی بیهمتا میبخشند. نه، مسئله بر سر قضاوت خوانندگان نیست -خواننده میتواند نوشتههای خودجوش و کمتکلفتر نویسنده را ترجیح دهد- بلکه بر سر احساس نویسندگان، آن خُبرگانِ نارضایتی است. آدم فکر میکند اگر توانستهام در همان نشست اول و بدون تقلای زیاد به چنین چیزی برسم، آیا نمیشود از این هم بهتر شود؟
و با اینکه این کار، یعنی بازنویسی -و بازخوانی- به نظر دشوار میآید، درواقع لذتبخشترین مرحلهی نوشتن است. گاهی حتی تنها مرحله لذتبخشِ نوشتن. نشستن پای نوشتن، اگر که ایدهی «ادبیات» را در ذهن داشته باشی، کاری سترگ است و هراسانگیز. شیرجهای است در برکهای یخزده. اما وقتی چیزی در دست داری که میتوانی رویش کار کنی، ارتقایش بدهی و ویرایشش کنی، آنوقت است که قسمت گرم کار از راه میرسد.
بر فرض که نوشته افتضاح شده است. اما فرصت درستکردنش را داری. تلاش میکنی تا واضحتر بنویسی. یا عمیقتر. یا با فصاحت بیشتر. یا عجیبغریبتر. تلاش میکنی تا به جهانی که خلق کردهای وفادار باشی. میخواهی کتابت فراختر باشد، معتبرتر باشد. میخواهی خودت را از درون خودت بیرون بکشی. میخواهی کتابت را از درون ذهن لجبازت بیرون بکشی. رمانت در ذهنت پنهان است، مثل مجسمهای مدفون در تکهای از مرمر. تلاش میکنی تا آزادش کنی. تلاش میکنی تا این چیزهای دستپاشکسته روی کاغذ را به کتابی که مد نظرت است نزدیکتر کنی ــ به کتابی که در لحظههای غلیان هیجان، میدانی میتواند باشد. جملههایت را بارها و بارها میخوانی. آیا این نوشتهها، همان کتابی است که میخواهم بنویسم؟ تمامش همین است؟
یا فرض کنیم که دارد خوب پیش میرود، چون، گاهی، واقعا هم خوب پیش میرود (اگر نمی رفت، دیوانه میشدی.) حتی اگر کندترین کاتب و بدترین ماشیننویس هم باشی، به آن مرحلهای میرسی که کلمات کنار هم ردیف شدهاند و میخواهی ادامه بدهی. آنوقت بازخوانیشان میکنی. شاید جرئت نداری راضی باشی، ولی درعینحال از چیزی که نوشتهای خوشت میآید. خودت را در موقعیت لذت میبینی -لذتِ خواننده- لذت از آن چیزی که آنجا روی کاغذ نشسته است.
در نهایت، نوشتن مجموعهای از مجوزهای شخصی است که به خودت میدهی تا به طرق خاصی برونریزی کنی. اختراع کنی. بِپری. سقوط کنی. روش روایتی مختص به خودت را بیابی و بر آن پافشاری کنی؛ بهعبارت دیگر آزادی نهفته درون خودت را پیدا کنی. دقیق باشی، بدون اینکه زیادی پوست خودت را بکنی. بیش از حد برای بازخوانی توقف نکنی. وقتی جرئت کردی فکر کنی دارد خوب میشود (یا حداقل، آنقدر هم بد نیست) به سادگی به پارو زدن ادامه بدهی. منتظر رانهی الهامت نباشی.
البته که نویسندگان کور هیچوقت نمیتوانند نوشتههایی را که دیکته میکنند، بازخوانی کنند. احتمالا این مسئله برای شاعران اهمیت کمتری دارد، چرا که آنها بخش اعظم نوشتههایشان را قبل از پیادهکردن روی کاغذ در ذهنشان مینویسند (شاعران بیشتر از نثرنویسان خودجوش و در لحظه زندگی میکنند). و ناتوانی در دیدن هم به این معنا نیست که آدم در بازنگری ناتوان باشد. مگر در خیالمان دختران میلتون[۲] را تصور نمیکنیم که در انتهای هر روزی که بهشت گمشده را بهشان دیکته میکرد، تمامش را دوباره برای او میخواندند و اصلاحاتش را اعمال میکردند؟ ولی نثرنویسان -که در انباری از لغات زندگی میکنند- نمیتوانند تمام متنشان را در ذهن نگه دارند. آنها باید چیزی را که نوشتهاند، ببینند. حتی روراستترین و پرکارترین نویسندگان هم نیاز دارند ببینند که چه کردهاند. (از این رو، سارتر بعد از اینکه کور شد، اعلام کرد که دوران نویسندگیاش به اتمام رسیده.) به هنری جیمز[۳] فربه و البته محترم فکر کنید که طول اتاقی در خانهی لمب[۴] را بالا پایین میرود و جام زرین را به منشیاش دیکته میکند. تصور دشوار اینکه چگونه نثرهای متاخر جیمز با آن صدای مهیب ماشیننویس سیرکا ۱۹۰۰ در پسزمینه دیکته میشد به کنار، فکر نمیکنیم که جیمز نوشتههایی که تایپ شده بود را بازخوانی میکرد و در اصلاح کردنشان دستودلباز بود؟
وقتی دوسال پیش دوباره درگیر سرطان شدم و مجبور بودم کارم را روی رمان تقریبا تمامشده در آمریکا متوقف کنم، دوستی که از ناامیدی و ترس من از اینکه هیچوقت نتوانم رمان را تمام کنم خبر داشت، پیشنهاد داد تا از لسآنجلس به نیویورک بیاید و پیش من بماند تا من مابقی رمان را برایش دیکته کنم و او یادداشت کند. درست است که هشت فصل اول رمان کامل شده (و بارها بازخوانی و بازنویسی شده) بود و من فصل یکی مانده به آخر را شروع کرده بودم و دقیق میدانستم که در دو فصل آخر چه خواهم نوشت، با این حال باز هم مجبور بودم این پیشنهاد سخاوتمندانه را رد کنم. نه فقط چون احتمالا تحتتاثیر شیمیدرمانی و مورفین گیجتر از آن بودم که بخواهم آنچه را که برای نوشتنش برنامهریزی کرده بودم به یاد بیاورم، بلکه باید میتوانستم نوشتههایم را ببینم. نه اینکه فقط بشنومشان، باید میتوانستم بازخوانیشان کنم.
***
خواندن معمولا بر نوشتن مقدم است، و انگیزهی نوشتن هم تقریبا همیشه با خواندن برانگیخته میشود. خواندن، عشق به خواندن و مطالعه است که رویای نویسندهشدن را در آدم میپرورد. بعد هم، مدتها بعدتر از آنکه نویسنده شدی، خواندن کتابهایی که دیگران مینویسند -و بازخوانی کتابهای محبوب گذشته- همیشه به شکل مقاومتناپذیری حواس را از نوشتن پرت میکند. حواسپرتی. دلخوشی. شکنجه و بله، الهام.
همهی نویسندگان به این نکته اقرار نمیکنند. یادم است یکبار با وی. اس. نایپل[۵] راجع به یک رمان انگلیسی قرن نوزدهمی مورد علاقهام صحبت میکردم. رمان نسبتا مشهوری هم بود که فکر میکردم او هم مثل همهی کسانی که به ادبیات اهمیت میدهند، به اندازهی من ستایشش میکند. ولی نه، او رمان را نخوانده بود، و بعد از دیدن چهرهی متعجبم با جدیت اضافه کرد: «سوزان، من یک نویسندهام، نه یک خواننده.»
خیلی از نویسندگانی که دیگر جوان به حساب نمیآیند به دلایل متعددی ادعا میکنند که بسیار کم میخوانند و درواقع، به نظرشان خواندن و نوشتن از جهاتی با یکدیگر ناسازگارند. شاید برای بعضی از نویسندگان اینطور باشد. اگر دلیلش نگرانی ناشی از متاثر شدن باشد، به نظر من این نگرانی پوچ و سطحی میآید. اگر دلیلش تنگی وقت است -ساعتهای محدودی در هر روز هست و ساعتهای مخصوص به خواندن از ساعتهای نوشتن کم میکنند- این ریاضتی است که من خواهانش نیستم.
اصطلاح قدیمی «در کتاب غرق شدن» یک فانتزی بیاساس نیست، بلکه الگویی از یک واقعیت اعتیادآور است. ویرجینیا وولف در نامهای مینویسد: «گاهی فکر میکنم بهشت خواندن و مطالعهای پیوسته و بیپایان است». بخش بهشتیاش، باز هم از قول وولف، این است که: «وضعیت خواندن، در حذف کامل خویشتن[۶] اتفاق میافتد.» متاسفانه ما هیچوقت خویشتنمان را کنار نمیگذاریم، همانطور که نمیتوانیم پا از خودمان بیرون بگذاریم. اما خواندن، این جدایی پرشور روح از بدن، به اندازهی کافی خلسهوار است که بتواند ما را از خویشتنمان دور کند.
داستاننویسی -واکاوی دیگر «من»ها- هم درست مانند خواندن، پرشور خواندن البته، احساس از خود بیخود شدن دارد.
به نظر میرسد که بیشتر آدمها فکر میکنند که نوشتن فقط نوعی خودکاوی است. به آن «خودبیانگری» هم میگویند. از آنجا که ما دیگر قادر به بروز صادقانهی احساسات بشردوستانهمان نیستیم، پس دیگر نمیشود راجع به هیچکس دیگری جز خودمان نوشت.
اما این درست نیست. ویلیام ترور[۷] از جسارت تخیلِ نازندگینامهای[۸] سخن میگوید. چرا به همان اندازه که مینویسیم تا خودمان را بیان کنیم، نمینویسیم تا از خودمان بگریزیم؟ نوشتن در مورد بقیه خیلی جالبتر است.
لازم به ذکر نیست که من هم تکههایی از خودم را به تمام شخصیتهایم وام میدهم. وقتی در در آمریکا، که داستانش در سال ۱۸۷۶ میگذرد، شخصیتهای مهاجرم از لهستان به جنوب کالیفرنیا -درست خارج از روستای آناهایم- میرسند و به سوی یک صحرا میروند و ناگهان مقلوبِ تصویر هولناک و دگرگونکنندهای از فضای خالی میشوند، من درواقع از خاطرهی کودکی خودم استفاده کردم که در دههی چهل قدم به صحرای آریزونای جنوبی -بیرون از شهر کوچکی که آن زمان نامش توسان بود- میگذاشتم. در اولین نسخه از آن فصل، صحرای جنوب کالیفرنیا ساگوارو[۹] داشت. در ویرایش سوم برخلاف میلم ساگواروها را حذف کردم. (متاسفانه در سال ۱۸۷۶ هیچ ساگوارویی در شرق رودخانه کولورادو وجود نداشت.)
چیزی که من دربارهاش مینویسم چیزی غیر از من است. چیزی که من مینویسم باهوشتر از من است، چون میتوانم بازنویسیاش کنم. کتابهایم چیزهایی را که من زمانی، به فاصله، دریافته بودم به شکلی متناسبتر و کاملتر میدانند. هنوز هم بعد از اینهمه سال نوشتن، برخلاف تصور، پیدا کردن بهترین واژهها و نوشتنشان بر روی کاغذ کار راحتی نیست.
تفاوت بزرگ میان خواندن و نوشتن همین است. خواندن یک پیشه است، مهارتی که با ممارست میتوان استادش شد. اما چیزی که بهعنوان نویسنده گردآوری میکنی، بیشتر از همه نامعلومات است و تشویش.
تمام این احساسات نابسندگی از سوی نویسنده -حداقل نویسنده این متن- از این اعتقاد نشأت میگیرد که ادبیات مهم است. واژهی «مهم» خیلی مناسب نیست، از این اعتقاد که کتابهایی وجود دارند که ضروریاند؛ یعنی کتابهایی که در حین خواندنشان میدانی که دوباره، و حتی بیشتر از یکبار، سراغشان میروی. چه اعتباری بیشتر از این؟ که صاحب فهمی باشی که ادبیات گسترشش داده، پُرش کرده و به آن جهت داده باشد؟ کتاب خرد، سرمشق بازیگوشیِ ذهن، گسترشدهنده همدلی، ضابط وفادار جهان واقع (و نه فقط آشوبِ ذهنی یک نفر)، خدمتگزار تاریخ، مدافع احساسات متضاد و متمرد ــ رمانی که ضروری باشد، میتواند، و باید، اکثر اینها باشد.
اما دربارهی این سوال که آیا همچنان خوانندگانی در آینده خواهند بود که آنها هم چنین تصور والایی از داستان داشته باشند، خب، همانطور که دوک الینگتون[۱۰] در جواب این سوال که چرا در برنامههای صبحگاهی آپولو مینوازد، گفت: «این سوال هیچ آیندهای ندارد.». بهترین کار این است که به پارو زدن ادامه بدهی.
[۱] Samuel Johnson (۱۷۰۹-۱۷۸۴) نویسنده، زبانشناس و فرهنگنویس بریتانیایی
[۲] John Milton (۱۶۰۸-۱۶۷۴) شاعر، نویسنده و خالق بهشت گمشده، که یکی از مهمترین آثار حماسی ادبیات انگلستان است. او در سال ۱۶۵۲ کاملاً کور شد و شعرهایش را برای افراد متعددی از جمله اندرو مارول شاعر و دخترانش دیکته میکرد.
[۳] Henry James (۱۸۴۳-۱۹۱۶) نویسنده آمریکایی بریتانیایی و خالق آثاری همچون دیزی میلر، سفرای کبار و جام زرین است.
[۴] Lamb House خانهای تاریخی در شهر رای، ساسکس شرقی انگلستان که هنری جیمز از آن خانه به عنوان محل کارش استفاده میکرد.
[۵] Sir Vidiadhar Surajprasad Naipaul (۱۹۳۲-۲۰۱۸) نویسنده هندی/ بریتانیایی.
[۶] Ego
[۷] William Trevor (۱۹۲۶-۲۰۱۶) رماننویس، نمایشنامهنویس و نویسندهی ایرلندی
[۸] Non-autobiographical
[۹] Saguaros نوعی کاکتوس بسیار بزرگ و درختمانند
[۱۰] Edward Kennedy “Duke” Ellington (۱۸۹۹-۱۹۷۴) آهنگساز و پیانیست جز آمریکایی
نظرات: بدون پاسخ