site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > قصه‌ی سبیل (جستار‌ی در باب صداقت)
saul leiter

قصه‌ی سبیل (جستار‌ی در باب صداقت)

۱۸ آبان ۱۳۹۹  |  غزل رشدی

این جستار از برگزیدگان اولین مرحله‌ی داوری اولین جایزه‌ی جستار خوانش، با موضوع «مدرسه» است.

*

«خجالت بکش» این نخستین واکنش مادرم در برابر خواسته‌ی من در حوالی چهارده‌سالگی‌ام است. البته تا قبل از آن روز عبارات «خجالت بکش»، «تو خجالت نمی‌کشی؟» یا «چشمم روشن» اولین و آخرین واکنش مادرم در مواجهه با هرگونه نافرمانی مدنی و غیرمدنی من در برابر امور‌ی بود که به نحو‌ی با مدرسه و قوانینش ارتباط داشتند. مادر من معلم بود. از آن دبیر‌ها‌ی سفت و سخت و با جذبه. از آن‌هایی که حاضر بودند سرشان برود اما اعتقاداتشان نه. از آن اعضا‌ی دوآتشه‌ی حزب؛ حزب‌ی که به آن مدرسه می‌گفتیم. فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌ها حداقل یک بار جایی در مسیر زندگی‌شان گرایشی به سمت و سویی داشته‌اند و راه رهایی را در گرو تحقق اهداف آن سمتی که طرفش بودند، دیده‌اند. مادر من از اعضا‌ی وفادار حزب مدرسه بود که با تمام وجودش به شعارها، قوانین و ایدئولوژی‌ها‌ی حزبش ایمان داشت. ایمان آتشین انسان‌ها به کسی یا چیزی، ریسمانی‌ست قو‌ی که آن‌ها را محکم‌تر به زندگی پیوند می‌دهد. احتمالا وقتی به چیز‌ی معتقدی، هدفی دار‌ی و زندگی هدفمند همان زندگی است که علم روز آن را موثرتر از هر دارو و درمانی در کنترل افسردگی و دیگر روان‌رنجوری‌ها می‌داند. البته این حقیقت علمی به موازات مفید بودن برا‌ی خودِ فردِ هدفمند، می‌تواند برا‌ی اطرافیان تلخ و مصیبت‌بار باشد. تلخیِ این موضوع را قطعا فرزندِ ارشدِ دبیرِ با سابقه‌ی آموزش و پرورش (بخوانید عضو مهم و فعال حزب) خوب می‌فهمد. یادم هست که در مدرسه هروقت قرار بر لغو امتحان بود، من که عضوِ بچه‌ننه‌ی گروهِ پر شر و شورمان به حساب می‌آمدم، وسط دوراهی دوست–مامان آنقدر کش می‌آمدم تا آخرسر نصفه نیمه و آش و لاش یا در مدرسه و پیش دوستانم با امتحان ندادن سرافراز می‌شدم یا در خانه و پیش مامان با امتحان دادن. در هر صورت از هیچ کدام آن‌طور که باید و شاید کیفور نمی‌شدم و شاید همین وضعیت، تصویر‌ی واقعی از برزخ باشد. حس تعلیق بین دو راهی. در برزخی بودم که از هر طرف می‌رفتم برایم نوعی سرافکندگی داشت. خوب یادم هست که در روز‌ها‌ی امتحان– امتحانی که قرار بود با هماهنگی بچه‌ها‌ی کلاس لغو شود – حس می‌کردم حتی پرتو‌ها‌ی نور‌ی که از پنجره وارد کلاس می‌شد، مثل من بی‌رمق و سرافکنده بود. خلاصه که در آن سال‌ها‌ی نوجوانی، جنگی درونم به راه بود که یک طرفش آرمان‌گراییِ مامان بود با توپ و تانک و استراتژی‌ها‌ی به‌روز، و در طرف دیگرش آنارشیسم دوستانم با نارنجک‌ها‌ی دستی‌ا‌ی که از تمام ویژگی‌ها‌ی استاندارد وسایل جنگی، فقط صدایی بلند داشتند و عملا بی‌مصرف محسوب می‌شدند؛ من هم وسط ایستاده بودم از یک طرف ترکش می‌خوردم، از آن طرف طرد می‌شدم. از این وضعیت وخیم روحی که کمی فاصله بگیریم، می‌رسیم به وضعیت جسمی. آن زمان، چیز‌ی حول و حوش ده دوازده سال پیش، هنوز علم در حد‌ی پیشرفت نکرده بود که تأثیر حالات روانی بر وضعیت جسمی را اثبات کند. هنوز هیچ‌کس نمی‌دانست وقتی درونش جنگ باشد، این جنگ کم‌کم راهی به بیرون هم پیدا می‌کند. نمی‌دانستیم افسردگی رنگ و رو‌ی چهره را زرد می‌کند، استرس از صورتمان به شکل جوش‌ها‌ی سیاه و سفید بیرون می‌زند و خشم به مرور پیشانی‌مان را با چین و چروک پر می‌کند. تمام این مسایل را بچسبانید به وضعیت شتر–گاو–پلنگِ بنی‌بشر در سنین بلوغ و بفرمایید شما حالا با یک وضعیت روانی–جسمیِ پیچیده و بغرنج رو به رو هستید. یک نوع آش شله‌قلمکار که شوربختانه خیلی هم خوشمزه و باب میل نیست. خب من هم بشر‌ی بودم که این وضعیت را در سنین بلوغ در حد اعلا و درجه‌یک تجربه کردم. البته منظورم از درجه یک، بالاترین درجه‌ی سختی است؛ حداقل به چشم خودم.

لشکر‌ی از مو‌ها‌ی سیاه به قسمتی از صورت من، درست جایی بین انتها‌ی بینی و شروع لب‌هام، هجوم آورده بودند و اگر بگویم روز به روز هم بیشتر می‌شدند، بیراه نگفته‌ام. بله حقیقت این بود که من در سنین بلوغ سبیل داشتم. صورتم سفید بود، مو‌ها‌ی سرم بور و لشکر سبیل‌ها‌ی غاصب، سیاهِ سیاهِ سیاه. همین سیاهی سبیل‌هام هم نوعی اعلان جنگ بود. جنگی که از بد یا خوبِ روزگار نمود ظاهر‌ی هم پیدا کرده بود. ترکیب سبیل با اخمی که در نتیجه‌ی جنگ درونی و تغییرات هورمونی در صورتم وجود داشت، از دختر‌ی سیزده چهارده ساله یک هیتلرِ تمام‌عیار ساخته بود. با این تفاوت که این هیتلر در جنگ‌ها‌ی خیابانی با پسر‌ها‌ی هم‌سن‌و‌سالش همیشه شکست‌خورده و گریان برمی‌گشت. تلاطم‌ها‌ی روحی، تغییرات هورمونی، توهم‌ها‌ی عاشقی، استرس آزمون‌ها‌ی ورود‌ی دبیرستان‌ها‌ی تیزهوشان و نمونه از یک طرف، و ناتوانی من در زدن مشت محکمی بر دهان متلک‌پران‌ها‌ی هم‌سن‌وسالم از طرف دیگر، از من موجود‌ی تلخ، سرد و منزو‌ی ساخته بود. روان‌شناس بزرگ دکتر یونگِ خدا بیامرز معتقد بود که دوران بلوغ دورانی‌ست که شخصیت انسان به تکامل صورت و معنا‌ی مشخصی می‌پردازد. نوجوان توقعات تاز‌ه‌ا‌ی دارد و سطح هوشیارش چیره است. خب حالا که دقیق فکر می‌کنم، پیرو‌ی من از مکتب یونگ ریشه در دوران نوجوانی‌ام دارد. این پیر فرزانه مو به مو روح و روان مرا در دوران بلوغ توصیف کرده و بی‌خود نیست حالا بعد از ده دوازده سال پیرو مکتبش هستم. همان‌طور که یونگ گفته بود، من که کم‌کم داشتم از وضع موجود روحی و ظاهری‌ام به نقطه‌ی جوش و نقطه‌ی انفجار و دیگر نقطه‌ها‌ی عالم نزدیک می‌شدم، توقع بهتر‌ی از زندگی داشتم و یک جا فهمیدم نه‌تنها گریه و اخم و پرخاش زندگی بهتر را برایم نمی‌آورد، بلکه اندک بارقه‌ها‌ی امیدوار‌ی را هم دارد از من می‌گیرد. باید خودم دست به کار می‌شدم. کار‌ی که در تمام این سال‌‌ها خوب یاد گرفته بودم جنگیدن بود. این بار تصمیم گرفتم به جا‌ی ایستادن وسط جبه‌هی جنگ و از هر دو طرف ترکش خوردن، خودم استراتژ‌ی بچینم و دست به کار شوم. یک شاعر‌ی یک جایی گفته بود «خودم برا‌ی خودم با خودم کنار خودم» دقیقا همان. اگرچه فکر نمی‌کنم در حال حاضر قانون ممنوعیت اصلاح صورت یا حداقل سبیل در دبیرستان‌ها‌ی دخترانه اجرا شود، در زمان ما این قانون از آن قانون‌ها و خط قرمزهایی بود که حتی اگر فکر تخطی از آن از ذهنت می‌گذشت، دست‌کم دو سه روز اخراج برایت در پی داشت. یا به عبارتی باید می‌رفتی و آنقدر در خانه می‌نشستی تا سبیل‌ها‌ی کذایی دوباره به صورتت برگردند. انگار مجوز ورود به مدرسه سبیل بود. برا‌ی من که فرزند یکی از اعضا‌ی وفادار حزب هم بودم، پیرو‌ی از این قانون احتمالا مجوز ورود به خانه هم محسوب می‌شد. روز‌ها و شب‌ها به این فکر کردم که چه کار کنم، نقشه‌ها را در ذهنم می‌چیدم و پاک می‌کردم، هی بازنویسی می‌کردم و آخر سر وقتی به هیچ نتیجه‌ا‌ی نرسیدم، مثل بچگی‌هام که درمانده به آغوش مامان– اندک جایی برا‌ی زیستن و مردن– پناه می‌بردم، رفتم جلو‌ی مامان ایستادم و پریشان و درمانده و بدون کوچک‌ترین تصور‌ی ازین که حرفم چه عواقبی دارد، گفتم «من با این سبیلا دیگه پامو ازین خونه بیرون نمی‌ذارم. با این سبیلا وارد دبیرستان نمی‌شم. حالا هر طور می‌خوا‌ی تصمیم بگیر.»

آدمی همین است کل مسیر را می‌دود، می‌جنگد و بعد یک جا که به هن و هن افتاد، یک نگاه می‌کند به پشت سرش، یک نگاه می‌کند به پیش رویش و فکر می‌کند که شاید از اول هم نباید می‌دویده. به قول کامو در پار‌ها‌ی موارد، ادامه دادن، فقط ادامه دادن، مافوق قدرت بشر است. اگر مثبت نگاه کنیم این‌طور می‌شود گفت که یک آن، یک لحظه تصمیم می‌گیر‌ی آنچه هستی نباشی و اگر خوش‌شانس باشی، آن لحظه می‌شود لحظه‌ی بلوغ و تولدت. من خوش‌شانس بودم. هرچند اوایل ماجرا و حتی کمی بعد در وسط‌‌ها‌ی ماجرا اصلا این‌طور به نظر نمی‌رسید، اما خوش‌شانس بودم. اولین واکنش مادرم با چشم‌هایی که در حین سرخ شدن داشتند از حدقه بیرون می‌زدند، همان‌طور که ذکرش رفت، عبارت «خجالت بکش» بود؛ درست همان‌طور که حدس می‌زدم. مامان «خجالت بکش» را گفت و رد شد و فکر کرد من هم رد می‌شوم اما ته دلش فهمیده بود این دفعه فرق می‌کند. من فرق کرده بودم. یونگ اسمش را می‌گذارد هوشیار‌ی دوران بلوغ، من بهش می‌گویم فرق. چند روز گذشت و از خانه بیرون نیامدم. منزوی‌تر بودم و جنگجوتر. مامان جبهه را کمی عقب کشیده بود. یک روز آمد تو‌ی اتاقم و نشست پشت میزم. این حرکت معنایش شروع رایزنی‌ها‌ی دیپلماتیک برا‌ی آتش‌بس بود. تو‌ی ذهنم، داشتم برا‌ی لحظه‌ی مواجهه با «خجالت بکش‌»ها‌ی بعد‌ی خودم را آماده می‌کردم که یک‌هو چیز‌ی شنیدم که نمی‌دانستم از شدت تعجب باید بخندم یا گریه کنم. مامان گفت با خانم خوش‌خلق حرف زده. خانم خوش‌خلق که بر خلاف اسمش خلق خوشش را به ما نشان نمی‌داد، مدیر دبیرستانی بود که من قرار بود به آن وارد شوم. جا‌ی من و مامان عوض شده بود. در حالی که چشم‌هام تمام تلاششان را می‌کردند از حدقه بیرون نزنند، نزدیک بود بگویم خجالت نمی‌کشی؟! که به خودم آمدم و لال شدم. مامان تعریف کرد رفته پیش خانم خوش‌خلق و بعد از معرفی خودش به عنوان عضو پرتلاش حزب و گپ و گفت و گله از دست بچه‌ها‌ی این (آن) دوره شروع کرده از من گفتن. گفته دخترم افسرده شده. در خانه مانده و می‌ترسم بیش ازین سخت بگیرم و بشود آنچه نباید. گفته من الان مادرانه آمدم تا با صداقت به شما اعلام کنم که خودم صورتش را در کمال ناچار‌ی و البته فقط سبیل‌ها را با اجازه‌ی شما اصلاح می‌کنم. خانم خوش‌خلق که مثل من از شجاعت یا شاید صداقت مامانم مبهوت شده بوده، خلق خوشش گل می‌کند و اجازه را به شرط پنهان ماندن قضیه از دیگر بچه‌ها‌ی دبیرستان، صادر می‌کند. در آن لحظه که داستان را از زبان مامان می‌شنیدم «آغوشش، اندک جایی برا‌ی زیستن» نبود. تنها جا‌ی دنیا برا‌ی زیستن من بود. امن‌ترین جا‌ی دنیا. دوباره در بغل مامان متولد شده بودم. مامان که در تمام آن سال‌ها به بچه‌ها‌ی دیگر درس داده بود، آن روز در اتاقم سر میز امضا‌ی تفاهم‌نامه‌ی آتش‌بس، به من یاد داد تمام آرمان‌گرایی‌ها‌ی دنیا، تمام عقاید و جانبداری‌ها‌ی دنیا، هرچقدر هم که آتشین باشند یک جا، درست زمانی که به چیز‌ی به نام عشق می‌رسند، رنگ می‌بازند. اگر دکتر یونگ معاصر مامان بود، حتم دارم با این حرکتش، او را به عنوان یکی از مباشرینش در امر بلوغ نوجوانان به کار می‌گرفت. چه چیز مهم‌تر از ایجاد امنیت و ساختن پناهگاه برا‌ی نوجوانی که از برزخ و جنگ برگشته؟ چه چیز مهم‌تر از عشق ورزیدن به نوجوانی که فرق کرده؟

گذشت و عملیات انجام شد. این سال‌ها لشکر سبیل‌ها‌ی غاصب مانع از رسیدن نور به پشت لبم شده بودند و حالا که آن‌ها را از قلمرو صورتم بیرون انداخته بودیم، آن قسمت از صورتم، به نظر سفیدتر و درخشان‌تر از باقی نقاط بود. یک‌جورهایی مشخص بود. اما چاره‌ا‌ی نداشتیم جز این که خیال کنیم نیست. من که دوست داشتم این موفقیت و فتح عظیمم را با آب و تاب برا‌ی همه تعریف کنم هم چار‌ه‌ا‌ی نداشتم جز زندانی کردن زبانم در قفسِ دهان. روز‌ها‌ی اول دبیرستان دوستان صمیمی‌ام که از قضیه بو برده بودند را با باج دادن ساکت می‌کردم. باج دادنم هم شده بود همکار‌ی با هرج و مرج گرایی‌شان. امتحان لغو می‌کردیم، از کلاس فرار می‌کردیم و دیگر حدیث مفصل را خودتان بخوانید. بعد‌ها قضیه کم کم عاد‌ی شد و خطر‌ی مرا تهدید نمی‌کرد. یا حداقل من این‌طور فکر می‌کردم.

در دبیرستان جدید ما صف‌ها‌ی صبحگاهی اهمیت زیاد‌ی داشت. یک‌جور آیین اعتقاد‌ی مدرسه بود که همه ملزم به شرکت در آن بودند. برا‌ی خانم خوش‌خلق صف‌ها‌ی صبحگاهی از نماز جماعت هم مهم‌تر بود، به حد‌ی که عد‌ها‌ی را مأمور می‌کرد، بچه‌هایی که سر کلاس در حال چرت زدن بودند یا گوشه کنار مدرسه در حال انواع خراب‌کار‌ی را پیدا کنند و بیاورند سر صف. صف صبحگاهی جایی برا‌ی تشویق، تهدید و القا‌ی خط مشی مدرسه بود. یک‌جور شکنجه‌ی نوین محسوب می‌شد. شاید بی‌انصافی‌ست که با لطفی که خانم خوش‌خلق در آن سال‌ها به من کرد، این را راجع به او بگویم؛ اما سر صف صبحگاهی انگار الهه‌ی تاناتوس در کادر مدیریت مدرسه‌ی ما حلول می‌کرد. ما به نوعی هرروز صبح شکنجه‌ی سفید (روانی) می‌شدیم؛ چون ایستادن سر صف در سرما آن هم ساعت ۷ صبح وقتی داشتی ایستاده و سرپا چرت می‌زدی، عملا یاغی‌ترین انسان‌ها را به قبول آنچه به آن‌ها القا می‌شود وادار می‌کند و می‌تواند در زمره‌ی شکنجه‌ها قرار بگیرد. در آن لحظات مغز من فقط به نوابغی مثل بیل گیتس و مارک زوکربرگ فکر می‌کرد که با ترک تحصیل هم خودشان را از شکنجه ر‌ها کرده‌اند و هم تاریخ‌ساز شده‌اند. یعنی همان چند دقیقه ایستادن سر صبح داشت مرا به ورطه‌ی ترک تحصیل می‌کشاند. البته صف‌ها‌ی صبحگاهی کاربرد دیگر‌ی هم داشتند و آن وارسی تمام بچه‌ها توسط ناظمین مدرسه بود. ما به صف رو‌ی دایره‌ها‌ی قرمز‌ی که کف حیاط نقاشی شده بود می‌ایستادیم و ناظم‌ها از اول تا آخر صف را ریزبینانه و مقتدرانه بررسی می‌کردند. تو را چک می‌کردند که کفشت قرمز نباشد، سبیل‌ها و ابروهایت سرجایشان باشند، دستبند و انگشتر نامربوط‌ی در دست نداشته باشی و غیره. آنجا سر صف ما سرباز‌ها‌ی نوپا و خوابآلود بودیم و ناظممان، خانم قرمزیان، حکم سرگرد هارتمن در فیلم غلاف تمام فلز‌ی کوبریک را داشت. خانم قرمزیان که برخلاف خانم خوش‌خلق تفاهم کاملی بین شخصیت و نام خانوادگی‌اش برقرار بود، وظیفه‌ی پاسدار‌ی از خط قرمز‌ها‌ی مدرسه(حزب) را به عهده داشت. خانم قرمزیان در خاطر من با ضدآفتاب سفید، شلوار لوله تفنگی و پژو ۴۰۵ یشمی تداعی می‌شود. شاید گریزان بودن من از این سه شیء مذکور هم ریشه در حسی دارد که به خانم قرمزیان داشتم. به هرحال مرید دکتر یونگ بودن، شما را وا می‌دارد کوچک‌ترین احساساتی که در خود می‌یابید را ریشه‌یابی کنید و من هم از این قاعده مستثنی نیستم. یک روز درست زمانی که گمان می‌کردم دیگر خطر‌ی در مورد اصلاح سبیل‌هام مرا تهدید نمی‌کند و بی‌خیال سر صف ایستاده بودم، خانم قرمزیان وقتی داشت از کنارم عبور می‌کرد در حالی که به صورتم زل زده بود سرعتش را کم کرد. داشت از من عبور می‌کرد که یک‌هو مثل شکارچی ماهر‌ی که طعمه را به دام انداخته باشد، برگشت و در گوشم گفت: «چشمم روشن پشت لبت هم که تمیز شده! بعد از صف بیا دفتر. حق ندار‌ی بر‌ی سر کلاس». من که به هیچ وجه آمادگی چنین حمله‌ی نابهنگامی را آن هم ساعت ۷ صبح نداشتم، به لکنت افتادم گفتم «نه… یعنی خانم…اجازه من…یعنی خانم خوش‌خلق خبر دارن.» خانم قرمزیان که با هر کلمه‌ی من چشم‌هاش گردتر و صورتش قرمزتر می‌شد، با جمله‌ی آخرم از کوره دررفت انگار که ضامن نارنجکی را کشیده باشی سرم داد زد که «به به اینقدر وقیح شد‌ی که دروغ هم می‌گی؟ خجالت نمی‌کشی؟ خانم خوش‌خلق اگه بفهمه که تو رو یک ثانیه اینجا نگه نمی‌داره. دختره‌ی… » اینجا را مکث کرد و حرفش را خورد؛ اما تصور کلمه‌ی مورد نظرش قطعا نه برا‌ی من چندان سخت است نه شما. بعد هم با غیظ خاصی اضافه کرد: همین الان برو دفتر. هوا‌ی آن روز صبح برایم سردتر از روز‌ها‌ی قبل بود و دایره‌ها‌ی قرمزِ کف حیاط، قرمزتر. حیاط مدرسه با همه‌ی بزرگی‌اش با آن‌همه دار و درخت برایم کوچک شده بود و حس می‌کردم دیوار‌ها‌ی مدرسه، آب‌خوری، نمازخانه و بوفه همه با هم دارند مرا می‌بلعند. همه اعضا و جوارح مدرسه با من سر جنگ افتاده بودند. آب‌خور‌ی یادش رفته بود که با چه ذوق و شوقی با دوستانم دورش آب‌باز‌ی می‌کردیم و دلش شاد می‌شد. نمازخانه بحث‌ها‌ی اعتقاد‌ی روشنفکریمان را فراموش کرده بود. بوفه حرمت چیپس و ماست موسیرهایی که خریده بودم را نگه نداشت و دیوار‌ها هم لابد می‌خواستند انتقام یادگاری‌هایی که رویشان کنده بودم را بگیرند. حس می‌کردم همه به من هجوم آورده‌اند و دارند مرا می‌بلعند آن هم فقط به خاطر چند تا تار مو‌ی سیاهِ مزاحم. فکر می‌کردم اینجا همان نقطه‌ای‌ست که پا‌ی بی‌گناهی که من باشم بالا‌ی دار می‌رود و یک تنه خط بطلانی می‌کشم بر تمام ضرب‌المثل‌ها‌ی پوچ تاریخی. پرچم ایران آن بالا رو‌ی میله‌ی سیاه و زنگ‌زده‌ی جلو‌ی صف داشت برا‌ی خودش می‌رقصید. تنها چیز‌ی بود که درآن لحظه دوستش داشتم و در خیالاتم خودم را مارک زوکربرگ، نسخه‌ی مؤنث و ایرانی تصور کردم که پس از ترک تحصیل کشورش را سرافراز کرده. البته ترک تحصیلی اجبار‌ی و به دنبال اصلاح سبیل. قاچاق سیگار و اعمال شنیع اخلاقی هم نه، سبیل! فکر کردم خب به هرحال جهان در کنار تمام تراژدی‌ها‌ی همیشه در صحنه‌اش، به کمی کمد‌ی هم احتیاج دارد و چه عیب دارد با سرگذشت من عد‌ه‌ا‌ی شاد شوند؟ تمام این افکار که از ذهنم می‌گذشت واکنش دفاعی مغزم بود در برابر خشم خانم قرمزیان. انسان خشمگین، موجود‌ی عجیب است که نه می‌شنود نه می‌بیند. یونگ و دیگر روان‌شناسان خشم را از نیرومندترین حالات انسانی با ریشه‌ی ترس شناسایی کرده‌اند. این که خشم خانم قرمزیان آن روز ریشه در کدام ترس و کجا‌ی زندگی‌اش داشت، نمی‌دانم؛ اما به‌شخصه ترجیح می‌دهم ریشه‌ی ترس‌ها‌ی نهفته در وجودم، به شکل همان ترس بروز کنند و نه خشم. هرچند چنین چیز‌ی به نظر تحت خودآگاه آدمی نمی‌آید، اما خب آرزو که عیب نیست. آدم به همین امید و آرزو‌ها زنده است. بچه‌ها رفته بودند سر کلاس و من در دفتر دبیرستان پیش خانم قرمزیان سرباز پایل بودم جلو‌ی سرگرد هارتمن. نشسته بودم تا سرگرد برود و با مافوقش یعنی خانم خوش‌خلق صحبت کند. خوشبختانه در دفتر مدرسه میز و صندلی و دیوار‌ها از من خاطره‌ی بد یا خوب‌ی نداشتند تا انتقامش را بگیرند. ساکت و سرد سرجایشان نشسته بودند و کار‌ی به کارم نداشتند. فکر کردم اگر خانم خوش‌خلق بزند زیر حرفش، مامان از غم اخراج من، یا خودش دق می‌کند یا مرا دق می‌دهد. مغزم داشت از نشخوار تمام این فکر‌ها مریض می‌شد که صدا‌ی کفش خانم قرمزیان از دور آمد. رسید به من و بدون کوچک‌ترین نگاهی به صورتم در حالی که پشتش به من و رویش به پنجره‌ی رو به حیاطِ خال‌ی بود، گفت برو سر کلاست. من که پس از گذراندن این تلاطم روحی نمی‌فهمیدم باید چه کنم یا چه بگویم، ماتم برده بود. سر جایم مثل مترسکی خشک شده بودم .البته در آن لحظه مترسکی بودم که شغلم به جا‌ی ترساندن، ترسیدن بود. خانم قرمزیان برگشت گفت «لابد می‌خوا‌ی از سر کلاست هم فرار کنی؟ ها؟» زبان باز کردم که «ببخشید خانم من گفتم که… » وسط حرفم پرید و گفت «پس می‌خوا‌ی نر‌ی سر کلاس.» از آنجا که به توانایی‌ها‌ی خودم در خراب کردن موقعیت‌ها‌ی خوب زندگی اشراف کامل داشتم، فرار را بر قرار ترجیح دادم و با یک ببخشید سریع صحنه‌ی جنگ را قبل از شکست و با پیروز‌ی ترک کردم. برگشتم سر کلاس و سعی کردم نگاه‌ها‌ی پرسشگر و نگران بچه‌ها را نبینم. اما نمی‌توانستم لبخندم را مخفی کنم. کل صورتم داشت می‌خندید.

آن روز بزرگ‌ترین جهش و فرق در من به وجود آمد. از معدود فرق‌هایی که با وجود چشیدن تمام بالا و پایین‌ها‌ی روزگار تا الان در من باقی مانده. یاد گرفتم نجات بشریت از پا‌ی چوبه‌ی دار، منوط است به صداقت. پشت صداقت، شجاعت و شهامت می‌آید. فهمیدم مهم نیست در مسیر رسیدن به خواسته‌ات چقدر بالا و پایین بروی، مهم نیست که بعضی جا‌ها شک کنی، مهم نیست اگر بترسی، وقتی از ابتدا پشتوانه‌ا‌ی به نام صداقت و ی‌کرنگی داری، حتما در انتها‌ی کار چیز‌ی جز یک لبخند پهن از سر آرامش و رضایت نصیبت نمی‌شود. بعد‌ها در دانشگاه، سرکار و هر موضوعی که برایم مهم بود، نفس عمیق می‌کشیدم و با ترس و لرز اما امیدوار می‌رفتم جلو و آنچه واقعا بودم را می‌گفتم یا می‌نوشتم. مهم نیست مسیر‌ی که طی می‌کردم، چه بود. مهم نیست چندبار تا پا‌ی دار رفتم. مهم این بود که به لبخند ته ماجرا می‌ارزید. هرچند مامان عبارت «خجالت بکش» از زبانش نیفتاد و گاه و بی‌گاه به من گفت و می‌گوید، اما جایی در سن بلوغ وقتی دبیرستانی بودم مامان به مدد خلقِ خوشِ خانم خوش‌خلق و حتی خشم خانم قرمزیان به من یاد داد جز در مواقعی که از کسی دروغ و دورنگی می‌بینم نگویم «خجالت بکش».

photo: Saul Leiter
جایزه جستار جایزه جستار خوانش جستار جستار روایی غزل رشدی ناداستان ناداستان خلاق
نوشته قبلی: فیلم‌جستار در عصر دیجیتال
نوشته بعدی: یوتوپیا و داستانی از خورخه لوئیس بورخس

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh