پروندهی آرمانشهر (۱۶)
*
این روزها که مثل آدمهای زیادی در جهان بدجوری خودم را در قفسِ قرنطینه حبس کردهام و فاصلهی بین خانه و رستوران و محل کار و خیلی چیزهای دیگر در دنیایم فقط به چند متر تقلیل یافته است. اگرچه در فضایی پر از ترس و اضطراب دستوپا میزنم، ولی گاهی هم روزنههای امیدی میبینم مثل اینکه در اخبار میبینم که آب رودخانهها زلال شده و ماهیها فرصت خودنمایی یافتهاند. حیوانات عقبنشینیِ ما انسانها را درک کرده و از جنگلها به خیابانها قدم گذاشتهاند. این روزها مدام به گذشتهها و آدمی فکر میکنم که سالها پیش تلاش بیمنتی در وجودش بود که ما را متوجهی رفتار فاجعهبارمان کند و البته که کجا بود گوش شنوا؟!
*
بیستویک سال داشتم؛ دانشجو بودم و کمپول و پُرخرج. این بود که وقتی برای دیدن دوستم پویا به کافهای که در آن بهعنوان صندوقدار کار میکرد رفتم، دیدنِ اطلاعیهی «به یک کارگر ساده نیازمندیم» مرا بیشتر از دیدن خودِ پویا خوشحال کرد. بعد وقتی شرایط کار را دیدم و شنیدم به نظرم آمد اوضاع آنقدری که فکر میکردم جالب نیست. ولی درنهایت برای کنار آمدن دخلوخرجم با هم و به امید کمکهای پویا دل به دریا زدم و مشغول شدم. کافه جوّ بدی نداشت. رفتار بقیهی پرسنل هم خیلی دلگرمکننده بود، ولی یک قانون جدی و همهگیر در مقابلمان قرار داشت که شاید در نگاه اول چندان سخت و دستوپاگیر به نظر نمیرسید ولی وقتی وارد چالشش میشدی، میفهمیدی قبلا چه لذتهایی در زندگی داشتی و قدرش را نمیدانستی!
قانون اول و آخر این بود که نباید زبالهای تولید میشد. درواقع از لحظهای که وارد کافه میشدیم و کار شروع میشد و از مشتریها پذیرایی میکردیم و میخواستیم تعطیل کنیم و برگردیم خانه نباید کسی چیزی را دور میریخت و وقتی دستمال کاغذی یا پاکت چیپس و پفکی یا حتی بطری آب معدنی خالی رویت میشد، مثل بازرسها میگشتیم دنبال باعث و بانیاش. زباله را میدادیم دست صاحبش که با خودش ببرد. بهعبارتی کافه مسئولیتی بابت زبالهی تولیدی هیچکس برعهده نمیگرفت و حتی باقیماندهی غذای هر کسی با خودش به خانه برمیگشت. روزهای اول یک وعده غذا خوردن هم برایم عذابآور بود چون بهخاطر عادتهای اشتباهم آنقدر ظرف و دستمال، کثیف میکردم که از غذا خوردن پشیمان میشدم اما از آنجا که همه میدانیم آدمیزاد به هر شرایطی عادت میکند، من هم به ظرف شستنِ بلافاصله بعد از غذا عادت کردم.
قسمت سختترِ ماجرا اما پذیرایی و جلب رضایت مشتریها بود. چون آنها هم از لحظهی ورود به کافه غافل از همهجا مشمول قانون داخلی ما میشدند. برای آنها هم به جای دستمال کاغذی، دستمالهای پارچهای روی میز قرار میگرفت که یکی از مسئولیتها و وظایف خستهکنندهیِ من در روزهای فردِ هفته شستن همین دستمالها بود. برای همین در آن زمان من روزهای زوج هفته را بیشتر دوست داشتم.
ولی سختتر از روزهای فرد کافه لحظههایی بود که مشتریها از ما چیزهایی میخواستند که نداشتیم. مثل لیوان یکبارمصرف، آب معدنی، نی و… . مثلا یک روز دو دختر جوان در کافه از من لیوان یکبارمصرف خواستند. من جواب دادم که در کافهی ما وسایل یکبارمصرف جایی ندارد ولی دختر طوری به من نگاه کرد که احساس میکردم آخرین چیزی که در زندگی برایش اهمیت دارد همین مصرف شدن پلاستیک و یکبارمصرفهاست و با جملهی «یعنی ما باید این لیوانی رو که هزار نفر توش آب خوردن رو بزنیم به دهنمون؟» مهر تاییدی هم بر نظریهی من زد. معمولا در این مواقع وظیفهی ما بهعنوان پرسنل تمام میشد. از اینجا به بعد همهچیز در حیطهی اختیارات و تصمیمات خانم رییس قرار میگرفت. یعنی ما به پویا اطلاع میدادیم که مشتری به قانون کافه پایبند نیست و اتفاقا یک جملهی خاص هم برای این مواقع داشتیم که میگفت مشتری میز فلان «سبز» نیست و پویا خود خانم رییس را خبر میکرد که بیاید پای میز و مشتری را قانع کند ولی آن روز نمیدانم چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتم خودم نقش خانم رییس را بازی کنم. درواقع آنقدر این صحنه را دیده بودم و صحبتهای رییس با مشتریها را شنیده بودم که مثل یک سکانس از فیلمی تکراری برایم قابل پیشبینی بود. این بود که گفتم «خانم محترم تمام لیوانها و ظروف ما بهطور کاملا بهداشتی شسته و ضدعفونی میشن و جای هیچ نگرانی بابت استفادهی چندبارهشون نیست. میدونید روزی چند نفر تو دنیا میرن کافه و رستوران و اگه همشون نی یا لیوان پلاستیکی استفاده کنن چقدر زباله دور ریخته میشه؟» این «دور ریخته میشه» را عمدا گفتم که اگر دختر گفت «خب دور ریخته بشه!» بتوانم یک جملهی طلایی در جواب بگویم که همیشه از رییس میشنیدم. ولی دختر با خونسردی تمام گفت «پس ما میریم یهجای دیگه، قحطی کافه که نیست». بدجوری مضطرب شده بودم. در کاری که وظیفهام نبود، دخالت کرده بودم و اتفافا گند زده بودم و حالا مشتری داشت به حالت قهر از کافه میرفت. با دستپاچگی دست و پای آخرم را هم زدم و گفتم «خانم محترم ما اینکار رو برای حفظ محیط زیست انجام میدیم و یه کافهی سبزگرا هس…» خواستم بگم «هستیم» که دختر داد زد «بریز دور این حرفهارو آقا…» و بلند شد کیفش را برداشت و به همراه دوستش غرغرکنان کافه را ترک کرد. از خجالت خشکم زده بود و نمیدانستم چه کنم که پویا آمد کنار میز گفت «ادم رو برق بگیره، ولی جو نگیره. میز رو جمع کن تا بیشتر آبرومون نرفته.» جملهی آخر دختر در ذهنم زنگ میزد. بریز دور این حرفهارو و زیر لب جملهی طلاییام که بلااستفاده باقیمانده بود را زمزمه کردم. «هیچ دوری وجود نداره. دورترین دور، نزدیکِ ماست».
*
هنگامِ خرید و در فروشگاههای شهر هم وضعیت بهتر از این نبود. خوشبختانه و متاسفانه من بیشتر ساعات کاریام را در آشپزخانه مشغول شستوشوی ظروف کافه بودم و وقتی صدای آماده باش سفارشها بلند میشد، خودم را به پیشخوان میرساندم ولی گاهی اوقات هم موظف میشدم به همراه بچههایی که برای خرید میرفتند، کیسههای پارچهای و ظرفهای کوچک و بزرگ کافه را تحویل فروشندهها بدهم که از خوراکیهای مختلف پر کنند و وزن کنند و قیمت بدهند. آنجا بود که مجبور بودیم از نگاههای سنگین آنها که حوصلهشان از وزن کردن ظرفهای خالی ما سر رفته بود، بخوانیم: «حالا گیریم تو یکی ظرف یکبارمصرف نگرفتی دنیا نجات پیدا میکنه؟» و البته در جواب سعی میکردیم جوری نگاه کنیم که یعنی در هر صورت ما باید وظیفهی خودمان را انجام بدهیم و زنبیلهایمان را به سمت ماشین، حمل میکردیم. گاهی که از این دست مشکلات با رییس حرف میزدیم، او معتقد بود که خود ما هنوز به باور قلبی دربارهی کاری که برای زمین انجام میدهیم نرسیدیم وگرنه نگاه و بداخلاقی مردم و فروشندهها نباید ما را برنجاند. همانطور که برای او مهم نیست دیگران بگویند همیشه لباس تکراری میپوشد، کیسههای خریدش را از لباسهای کهنه دوخته و یا عاشق وسایل دست دوم است. «یادتون نره زندگیه دغدغهمند سختی خودش رو داره و شیرینی خودش رو» از شما چه پنهان من یادم میرفت و هربار که رییس این جملهها را ردیف میکرد، احساس میکردم به من کنایه میزند. چون تقریبا همهی آن جملهها را من هم پشت سرش گفته بودم. پس از آنجا که مرا اخراج نکرده بود، میشد باور کرد که واقعا برایش اهمیتی ندارد. اما یک روز وقتی بالاخره یکی از فروشگاههای بزرگ، آب پاکی را ریخت روی دستمان و فروش در ظرف شخصی را بهخاطر شلوغی و وقتگیربودنِ آن ممنوع اعلام کرد، ما بین خرید کردن از قسمت خوراکیهای بستهبندی که بستهبندیاش به محض ورودمان به کافه تبدیل به زباله میشد و یا خریدِ خوراکیهای فله در پلاستیک درمانده بودیم که رییس تصمیم گرفت فروشگاه مذکور را تحریم کند و بعد از چند روز قرار بر این شد که تمام خریدها از یک مغازه کوچکتر که اتفاقا از کافه دور بود ولی صاحبش موافقت تمام و کمال خود را با فروش بدون پسماند ابراز کرده بود، انجام شود. من خودم شاهد بودم که صاحب آن مغازه که پیرمرد خوشمشربی بود اگرچه هر آرد، قند و شکر، چای، قهوه، حبوبات و خلاصه هر خوراکی بنجل و بهدردنخوری که داشت را به قیمت خون پدرش به ما قالب میکرد، ولی الحق وزن ظرفها را تا گرم آخر و با وسواس کسر میکرد تا حقمان ضایع نشود!
*
دو سال بعد که آن کافه را ترک کردم، نهتنها زندگی بدون پسماند را مثل یک کارآموز سربههوا آموخته بودم بلکه احساس میکردم اجباری بودن قوانین کافه برایم بسیار کمرنگتر از روزهای اول شده طوری که در ماههای پایانی حضورم در آنجا داوطلبانه در فرآیند تولید کمپوست از زبالههای ترِ کافه کمک میکردم، درصورتی که در شرح وظایفم نبود و در نقطهی اوج ماجرا در روزهای آخر و بهعنوان یادگاری از خودم هرم خرید را که رییس چند وقت بود، مد نظر داشت روی یکی از دیوارهای حیاط کافه نقاشی کردم تا خیال همه را بابت متحولشدنم راحت کرده باشم. منی که قبل از ورودم به آنجا احترام به محیطزیست را مثل آموزشهای تلویزیونی در حد اشغال نریختن در خیابان میدیدم به جایی رسیده بودم که جرات داشتم به حذف سطل زباله از خانهام هم فکر کنم.
*
برمیگردم به قرنطینهام و به این فکر میکنم که چه اتفاقی افتاده که امروز من در شهری زندگی میکنم که جنگلهایش تبدیل به زبالهدان شده، شیرابهها مثل رودخانهای جاری شدند و اتفاقا رودخانههای واقعیاش فرق چندانی با شیرابهها ندارند. همین است صدای زنگ خطر را آنقدر نزدیک گوشم میشنوم که از شما چه پنهان، مدتی است تمرینهای قدیمی را به کار بستهام. چندتا سبد در بالکن گذاشتهام و زبالهها را کامل خشک میکنم تا شیرابه تولید نکنند. حالا که میبینم مردم در نقاطی از شهرمان جرات باز کردن پنجرههای خانهشان را ندارند، چون مورد حملهی مگسها و حشرات بیماریزا هستند میفهمم جملهی طلایی خانم رییس برای خودنمایی نبود. او میدانست هیچ دوری وجود ندارد، ولی ما ندانستیم و همچنان دور ریختیم تا امروز که دورترین دورها به ما نزدیک شدهاند.
نظرات: بدون پاسخ