site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {پوشه‌ها} > زنان داستان‌نویس ایران > مصاحبه‌ با مینو بناکار
مینو بناکار

مصاحبه‌ با مینو بناکار

۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۰  |  گروه پژوهشی «زنان داستان‌نویس ایران»

مینو بناکار متولد سال ۱۳۲۸ از نویسندگان دهه‌ی ۴۰ و ۵۰ پیش از انقلاب و از نویسندگان مجلات «اطلاعات هفتگی» و «زن روز» بوده است. او در سال ۱۳۵۰ تنها رمانش «غم به دوشان» را به چاپ رساند.

این مصاحبه را الهام روانگرد و زهرا علی‌پور از طرف گروه پژوهشی زنان داستان‌نوبس مجله خوانش در بهمن ماه ۱۳۹۹ و از طریق ایمیل با ایشان انجام داده‌اند.

****

– شما از اولین زنان داستان‌نویس ایران هستید، چطور به این کار ترغیب شدید؟ در این راه الگویی از میان زنان نویسنده داشتید؟ چه کسی؟

من از سن ۹-۱۰ سالگی با کتاب آشنا شدم. مادرم زنی روشنفکر، کتاب‌خوان و آگاه به مسایل دنیا بود. او در هر شرایطی گوش دادن به اخبار رادیو و کتاب خواندن را فراموش نمی‌کرد و به هر مناسبتی بیتی از حافظ تحویل بچه‌هایش می‌داد و پدرم هروقت می‌خواست ما بچه‌ها را سرگرم کند، برایمان شاهنامه‌خوانی می‌کرد، با همان سبک و روال نقال‌های قهوه‌خانه‌‌ای. تابستان سالی که من از کلاس چهارم ابتدایی به سال پنجم می‌رفتم، مادرم یک روز ناگهان تصمیم گرفت که شب‌ها قبل از خواب برایمان بیست‌وپنج صفحه کتاب بخواند. بدون شک این تصمیم مادر و اولین کتاب انتخابی او تاثیر زیادی در روحیه و زندگی من -که دختری ساکت و آرام و تا اندازه‌ای گوشه‌گیر بودم- گذاشت. رابینسون کروزوئه، با هر ۲۵ صفحه، هر شب من را بیشتر و بیشتر به درون پر از رویاهای خودم کشاند. هر شب یک قدم به او نزدیک‌تر و بهزودی با او دوست شدم و به جزیره رویایی او رفتم. همراه با او داستان‌ها ساختیم.

یازده‌ساله بودم که از شیراز به تهران نقل مکان کردیم. تابستان سال بعد شنوندگان داستان‌های مادر دیگر در سنی بودند که شاید علاقه‌ای به شنیدن نداشتند. کتاب‌خوانی تعطیل شد، ولی باکی نبود چون من دیگر خودم می‌توانستم بخوانم و دسترسی به کتاب بسیار آسان بود. تابستانی که در انتهای آن به دبیرستان می‌رفتم، با پول توجیبی هفتگی خودم و کمک مالی مادرم رمان‌های بی‌شماری خواندم. اگر پولی برای خرید نبود، به‌راحتی می‌توانستم هرکتابی را از کتاب فروشی محله کرایه کنم. به خاطر عشق و علاقه‌ام به کتاب و رفتار نرم و ملایمی که با کتاب داشتم، کتاب نو، تمیز و دست‌نخورده می‌ماند. آن زمان، سال‌های ۴۲-۴۱ رمان‌های جواد فاضل و حسینقلی مستعان پرطرفدار بودند. به دبیرستان که رفتم تفاوت بارزی در درس‌های ادبیات، بین من و هم‌کلاس‌هایم بود که حسی خوش‌آیند به من می‌داد. زمان مدرسه و درس اجازه خواندن رمان نداشتم و فقط می‌توانستم جمعه‌ها مجله‌ی روشنفکر مادر را ورق بزنم و اگر داستان کوتاهی داشت، بخوانم و من در آتش انتظار می‌سوختم تا تابستان برسد.

حالا روش دیگری برای خواندن قصه پیدا کرده بودم، بقالی سر کوچه‌ی ما مقدار زیادی مجله‌ی اطلاعات بانوان خوانده شده داشت که از آن ها برای بسته‌بندی ادویه‌جات استفاده می‌کرد، من با او به توافق رسیدم که هر مجله را به قیمت یک ریال از او بخرم و در ازای هر پنج مجله‌ای که به او بر می‌گردانم، یک مجله‌ی مجانی بگیرم. خوشبختانه خانواده‌ی من با این دادوستدها و معاملات من مخالفتی نداشتند. به این طریق من با نوول و نوول‌نویسی و همچنین با نوشته‌های خانم جوانی که آن زمان در اطلاعات بانوان قصه‌های کوتاه می‌نوشت آشنا شدم. نام این خانم ژیلا سازگار بود.

کلاس سوم دبیرستان بودم که در مسابقه‌ی داستان‌نویسی مجله اطلاعات بانوان شرکت کردم و برنده شدم و اولین داستانم چاپ شد. من آن روز در آسمان بودم و طبیعی است که زیاد توجهی به درس نداشتم، خانم دبیر از من سوالی پرسید که در جواب ماندم. او که خانم جوانی بود، انگشت اشاره‌اش را دولا کردم و محکم به سرم کوبید و گفت: «چطور بلدی یاس پژمرده بنویسی ولی بلد نیستی درس بخوانی؟»

«یاس پژمرده» نام داستان من بود. تنها عکس‌العمل خیل دبیران من، مدیر و ناظم که همه زن بودند، به چاپ قصه‌ی یک دختر پانزده شانزده ساله در مجله‌ای که مخصوص آدم‌های بزرگ بود، همین تو سری بود.

 

– به نظر شما ادبیات زنانه و مردانه دارد؟ درسال‌هایی که شما قلم می‌زدید، دهه‌ی چهل و پنجاه شمسی، فضای مردانه ادبیات ایران شما را دل‌زده یا خسته نمی‌کرد؟ از آثار نویسندگان زن استقبال می‌شد؟ به عنوان یک زن در انتشار اثر مانع یا موانعی سر راه داشتید؟

به نظر من ادبیات حاصل تلاش مشترک زنان و مردانی است که از نظر فکر و اندیشه، روح و ‌روان و احساسات عالی انسانی خیلی شبیه به هم و کمی متفاوت با دیگران هستند. چطور می‌شود و اصلا چرا باید روی محصولی که از جنس احساس و اندیشه است برچسب جنسیتی زد.
آن‌سال‌ها در فضای مطبوعات، حضور مردان و غیبت زنان اصلا ناراحت‌کننده نبود. ما در یک جامعه‌ی سنتی زندگی می‌کردیم و طبیعی بود که فضای مطبوعات هم مثل محیط‌های کاری دیگر، به استثنای فضای آموزشی و بهداشتی و پزشکی، کاملا مردانه باشد ولی از همان روزها و مخصوصا با تاسیس تلویزیون ملی که سعی داشت مشاغل را به طور مساوی بین زنان و مردان تقسیم کند، زن‌ها داشتند خیلی بیشتر از گذشته از خانه بیرون می‌آمدند.

 

– در ورود به فضای ادبیات و داستان چه موانع و مشکلاتی بر سر راه شما بود و آیا متولی برای آموزش داستان‌نویسی در کشور وجود داشت؟

سال ۴۵ یا ۴۶ موسسه اطلاعات نشریه‌ای مخصوص جوان‌ها به نام مجله‌ی «جوانان» منتشر کرد که مورد استقبال جوان‌های آن روزگار قرار گرفت. مجله همان ماه‌های اول یک کلاس دوماهه، کلاً هشت جلسه‌ای داستان‌نویسی برای خوانندگان جوانی که علاقه به شعر و داستان‌نویسی داشتند دایر کرد. شرکت من در این کلاس باعث آشنایی من با تنی چند از اهالی مطبوعات شد که هر هفته به کلاس می‌آمدند و در مورد شعر و داستان صحبت می‌کردند.
بعد از تمام شدن دوره، مجله‌ی جوانان شروع به چاپ داستان‌های من کرد. اگر برای من که یک دختر هفده هجده ساله بودم، ورود به دنیای ادبیات و داستان و کلاً مطبوعات این قدر ساده و راحت بود، پس برای دیگرانی هم که استعدادی داشتند و میل ورود به این فضا و مقداری سخت کوشی، مانع و مشکلی بر سر راه نبود. البته در آن دوران زندگی در پایتخت و نزدیکی به دفاتر اصلی روزنامه‌ها و مجلات، شاید کمک بزرگی بود. به هرحال، مجله‌ی جوانان با چاپ قصه‌های من، وسیله‌ی خوش‌آیندی شد تا بعد‌ها به‌سادگی در مجلات دیگر هم پذیرفته شوم. من هرگز و در هیچ مجله‌ای برای چاپ قصه‌هایم با مشکل یا برخوردی منفی روبه‌رو نشدم و همه‌ی آن مردان با من برخوردی مثبت و احترام‌آمیز داشتند.

 

– «غم به دوشان» زن ایرانی را از فضای سنتی و همیشگی درون خانه بیرون کشیده و نویسنده تلاش کرده برای زن ایرانی هویتی اجتماعی قائل باشد، این کوشش بخشی از تجربه‌ی زیسته‌ی شما بود یا از همان ابتدا سعی داشتید که فضایی جدید برای زنان ایرانی قائل باشید؟

من برای همه‌ی کسانی که به خواندن قصه و داستان علاقه داشتند و ساده‌نویسی را می‌پسندیدند، می‌نوشتم. مهم نبود از چه قشری هستند، ولی می‌دانستم که بیشترین خوانندگان قصه‌هایم، زنان جوان و میان‌سال هستند.
زمانی که ۲۱ساله بودم تصمیم گرفتم قصه‌ی تقریباً بلندی را که نوشته بودم به صورت کتاب چاپ کنم، کتاب را همراه با یک یادداشت معرفی کوتاه از سردبیر مجله‌ای که در آن می‌نوشتم به انتشارات آسیا بردم، آن‌ها کتاب را گرفتند و یک‌ماه بعد اطلاع دادند که کتاب زیر چاپ است و چک‌و‌چانه مختصری در باره‌ی تیتر کتاب زدند و در نهایت همان تیتر «غم بدوشان» را که خودم از اول انتخاب و اصرار به آن داشتم، قبول کردند و به همین سادگی ماه بعد کتاب توی کتاب‌فروشی‌ها بود. من فقط یک قرارداد امضاء کرده بودم، همین.
از آن زمان ۵۰ سال گذشته و من متاسفانه فراموش کرده‌ام که چرا در بحرانی‌ترین سن زندگی‌ام تصمیم به چاپ کتاب گرفتم، چرا عجله کردم؟ من تازه در آغاز راه بودم، باید اجازه می‌دادم تا کمی با‌تجربه‌تر شوم‌. در‌حال‌حاضر ‌نه موضوع کتاب را به خاطر می‌آورم و نه انگیزه‌ام را برای نوشتن آن و نه حتی جلدی از آن را در اختیار دارم. حق امتیاز را به ناشر داده بودم و به یاد ندارم که آیا کتاب به چاپ‌های بعد هم رسید یا نه.


– در زمان نگارش اثر به ادبیات روز دنیا و آثار نویسندگان زن مطرح دنیا دسترسی داشتید؟ اگر بله این دسترسی به شکل عمومی بود یا فقط مختص قشری خاص از جامعه؟ ارتباط شما با مجلات «زن روز» و «سپید و سیاه» چطور شکل گرفت. برای این مجلات فقط داستان می‌نوشتید؟

بعد از مدتی که برای مجله جوانان می‌نوشتم، تصمیم گرفتم قصه‌هایم را سبک‌و‌سنگین کنم. آیا می‌توانستم برای مجله‌ای که خوانندگان مسن‌تری داشت هم بنویسم؟ قصه‌ای برای مجله اطلاعات هفتگی بردم و به سردبیر مجله دادم. چندروز بعد سردبیر مجله به خانه‌ی ما زنگ زد و گفت چون اولین بار است که دختری به سن‌و‌سال من برایش قصه‌ای برده که احتیاج به هیچ‌گونه دست‌کاری ندارد، باید مطمئن بشود که خودم آن‌ را نوشته‌ام و هیچ‌کس آن را ادیت نکرده است. من به او اطمینان دادم و او از من خواست که باز هم برایشان بنویسم، نوشتم و شدم تنها زنی که آن رو‌زها برای اطلاعات هفتگی قصه می‌نوشت.
بعد از دوران دبیرستان وقت بیشتری برای نوشتن داشتم. علاقه‌مند بودم که نوشتن و خواندن شغل من باشد تا بتوانم تمام وقت در دفتر مجله‌ای کار کنم. حالا تمام کارکنان مجله، که همه مردان میان‌سال یا مسنی بودند را می‌شناختم و رابطه‌ی خوبی با هم داشتیم. وقتی از خواسته‌ام برای کار در مجله را به آن‌ها گفتم، بدون این که امیدی به من بدهند، همگی گفتند: برو دنبال درس. البته این برخورد اصلا منفی نبود، ولی من می‌خواستم در آن فضا باشم و چون استقلال مالی را برای زن‌ها یک باید بزرگ می‌دانستم، می‌خواستم درآمدی داشته باشم و درس در مرحله‌ی بعدی شاید می‌بود. بعد از مدتی به توصیه‌ی یکی از دوستان که خواننده‌ی مجله‌ی سپید‌و‌سیاه بود، همکاری را با آن مجله هم شروع کردم. در دفتر این مجله هم مثل اطلاعات هفتگی یا جوانان هیچ زنی کار نمی‌کرد. در آن روزگار خانم پوران فرخ‌زاد در سپید‌و‌سیاه داستان کوتاه می‌نوشت.
من نا امید از کار در مطبوعات، در تلویزیون ملی استخدام شدم و سرگردان میان شمال و جنوب شهر تهران. جسمم در محل کارم بود، میان زنان و مردان مدرنی که هم سن‌و‌سال خودم بودند با عقاید و افکاری مانند خودم و روحم اطراف میدان سپه خودش را بین مجله‌های مختلف تقسیم می‌کرد. برای زندگی‌کردن به هم سن‌وسال‌های خودم نیازمند بودم، اما بدون بوی کاغذ و چاپ‌خانه هم زندگی مشکل می‌شد. این احساس که در جای واقعی خودم نیستم دیوانه‌کننده بود. برای نجات خودم از آن حالت که دچار شده بودم تصمیم گرفتم به تنها مجله‌ی باقی‌مانده هم سری بزنم، مجله زن ‌روز از انتشارات روزنامه‌ی کیهان.
با رفتن به آنجا دنیایی متفاوت با روزنامه اطلاعات را کشف کردم، دنیایی پرانرژی که در آن زنان هم تقریباً به اندازه‌ی مردان نقش داشتند. برخورد زن‌روز با من بسیار دوستانه و غیر‌قابل‌باور بود، طوری با من برخورد کردند که انگار سال‌هاست من را می‌شناسند. بعد از چهار پنج ماه که از همکاری من با آن‌ها گذشته بود، سردبیر زن‌روز پیشنهاد داد که تلویزیون را رها کنم و به طور تمام‌وقت با آن‌ها کار کنم. این همان کاری بود که سال‌ها در آرزویش بودم.
یک ماه بعد من به‌عنوان عضو هیأت تحریریه، نویسنده و ویرایش‌گر مشغول به کار شدم و اداره‌ی سه‌صفحه از مجله به من سپرده شد. صفحه‌ی قصه‌ی یک زندگی که تقریبا یک مسابقه طرح سوژه و قصه‌نویسی برای خوانندگان مجله بود، صفحه‌ای به نام حرف حساب و صفحه‌ی قصه‌ی عشق، و من آرام گرفتم انگار بعد از مسافرتی سخت و طولانی به خانه رسیده باشم.
در دفتر زن‌روز و کلاً روزنامه‌ی کیهان تعداد زنانی که کار می‌کردند تقریبا برابر مردان بود ولی اکثراً مترجم یا خبر‌نگار بودند. آن زمان خانم فریده گلبو برای زن‌روز قصه می‌نوشت، ولی آنجا شاغل نبود.
دسترسی به کتاب چه از نویسندگان ایرانی چه خارجی و کتاب‌های ترجمه‌شده برای همه بسیار آسان بود. در هر خیابانی دو، سه کتاب‌فروشی وجود داشت و جلوی دانشگاه تا مسافتی طولانی فقط کتاب‌فروشی بود و محل گردش روزهای پنجشنبه‌ی کتاب‌خوان‌ها. قیمت کتاب بسیار بسیار ارزان بود. کاخ‌های جوانان همه دارای کتاب‌خانه بودند هرچند کوچک ولی متنوع. کتاب‌خانه‌های عمومی زیاد نبودند، ولی دسترسی به آنها و کتاب هایشان برای همه میسر بود.


–
نسل امروز نویسندگان زن ایران را چگونه می‌بینید؟ فکر می‌کنید در سال‌های اخیر، مشکلات و موانع سر راه نویسندگان زن کمتر شده، یا امروز هم زنان نویسنده همان مشکلات پیشین را دارند؟

خوشحالم که تعداد زنان داستان نویس امروز ایران نسبت به دوران ما خیلی زیادتر شده است، اما هنوز هم برای یک کشور هشتاد‌میلیونی، این تعداد خیلی کم است. من تا آنجا که امکان باشد آثار آن‌ها را می‌خوانم، توانایی‌های آن‌ها ستایش می‌کنم و می‌دانم که چاپ کتاب به سادگی زمان ما نیست و با مشکلاتی روبه‌رو است. امیدوارم آن ها قدرت ایستادگی در برابر مشکلات را داشته باشند و ادامه بدهند و آرزو می‌کنم که راه برای همه‌ی زنانی که استعداد و قدرت نوشتن دارند، هموارتر بشود.

 

– هنوز هم دغدغه‌ی نوشتن دارید؟ بیشتر چه موضوعاتی را برای نوشتن دوست داشتید یا دارید؟ چه شد که از نوشتن دور شدید؟ چرا رمان دیگری ننوشتید؟

دغدغه‌ی نوشتن چیزی نیست که با گذشت زمان یا بالا رفتن سن فراموش بشود و از بین برود و یا با عوض شدن مسیر زندگی‌ات دست از سرت بردارد، وقتی آمد می‌ماند و دیگر رهایت نمی‌کند، یک دفتر یادداشت کوچولو، با مداد کوچک و باریکی که کنار شیرازه‌ی آن ‌جا گرفته، تبدیل می‌شود به یکی از لوازم ضروری کیفت، بله من هم هنوز این دغدغه را دارم، هنوز هم گاهی می‌نویسم ولی دیگر شوقی برای چاپ آن‌ها نداشته‌ام. هنوز هم موضوعات اجتماعی، خانوادگی و عاطفی را می‌پسندم.
این‌که چرا رمان دیگری ننوشتم، شاید به‌دلیل این‌که همه‌ی سردبیرانی که من با آن‌ها کار می‌کردم عقیده داشتند که کوتاه‌نویسی هنر است، شاید به این دلیل که ذاتاً آدم کم‌حرفی هستم و همیشه فکر کرده‌ام موضوعی را که می‌شود در پنج جمله خلاصه کرد چرا باید کش داد و حرف اضافه زد و طبیعی است چنین آدمی نمی‌تواند یک کتاب ۳۰۰-۴۰۰ صفحه‌ای بنویسد، شاید هم همه این حرف‌ها بهانه است و من هنر کتاب‌نویسی نداشته‌ام، به‌هرحال من در مسیر زمان و آن‌چه در این مسیر پیش آمد نوول‌نویس شدم.

 

ادبیات زنان زنان داستان نویس فریده گلبو مینو بناکار
نوشته قبلی: «تعصب به رنگ پوست»؛ نوشته‌ی تونی موریسون
نوشته بعدی: رقص بر امواج خشونت

نظرات: ۱ پاسخ اضافه شده

  1. مهشید ۰۵ خرداد ۱۴۰۰ پاسخ

    و هنوز هم می‌توانند به این قشنگی وبا احساس بنویسید.

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh