در سال ۱۹۹۹ «ریکاردو بندتینی» که روی رسالهی دکترایش دربارهی ادبیات فرانسوی، با راهنمایی استادش «والریو ماگرلی» در دانشگاه پیزا کار میکرد، به سوئیس سفر کرد تا گفتوگویی با نویسندهی بزرگ مجارستانی، آگوتا کریستف انجام دهد. این گفتوگو یکی از معدود گفتوگوهای کریستف به زبان انگلیسی است. کریستف، نویسندهی مجاریالاصلی سوئیسیست که از بزرگترین نویسندگان معاصر اروپا به شمار میرود و رمان «دفتر بزرگ»اش تاکنون به ۴۰ زبان زندهی دنیا ترجمه شده است. این نویسنده در سالِ ۱۹۳۵ متولد شد و در سالِ ۲۰۱۱ درگذشت. در ایران اصغر نوری از این نویسنده تاکنون چند کتاب از جمله «دیروز»، «دروغ سوم»، «مدرک»، «دفتر بزرگ» و… را به فارسی ترجمه کرده است.
رمانهای شما موفقیت بسیاری به دست آوردهاند، و کار نویسندگی شما اغلب با توماس برنارد، بکت، کافکا و دوراس مقایسه شده است. آیا گمان میکنید جنبههایی مشخص از کارتان درست فهمیده نشده یا نادیده گرفته شدهاست؟
صحبت کردن در مورد برنارد خوشنودم میسازد، نویسندهایست که دوستش دارم (میخندد). نمیدانم. دوست ندارم از من و مارگریت دوراس صحبت کنند، به دوراس علاقهای ندارم. آیا بخشهایی از کار من درست فهمیده نشده؟ اه… خب، نمیدانم. نمیدانم مقصودتان چیست.
کتابهای شما به بیست زبان ترجمه شدهاند…
نه، به بیش از سی زبان.
عذر میخواهم، سی. نظرتان در مورد چنین شهرت گستردهای چیست؟
در ابتدا شگفتانگیز بود. اینکه کتابها هنوز بعد از ده سال چاپ به فروش میرسند، جالب توجه است. باورنکردنی است. کتاب «دفتر بزرگ» فروش بالایی دارد و اغلب درخواستهایی برای اقتباس دریافت میکنم.
بله، شنیدهام. آیا فیلمی از آن ساخته شدهاست؟
هنوز نه، ولی امتیاز آن فروخته شده. تهیهکننده آمریکایی است و مدیر فیلمبرداری دانمارکی خواهد بود. در مرکز شهر کوسگ روبهروی هتل، جایی که کتابفروشی قرار داشت، فیلمبرداری میشود. ساختمانی که بهعنوان خانهی مادربزرگ در «دفتر بزرگ» آن را تصویر کردهام، تاکنون در فیلمهای دیگری نیز از آن استفاده شده. یک گروه ایتالیایی نیز امتیاز فیلم کتاب دیگرم «دیروز» را خریدهاند.
آثار شما موضوع نقدهای ادبی بسیاری قرار گرفتهاند. مایلید منتقدان به چه جنبههایی از کارتان بپردازند؟
نمیدانم. برایم فرقی نمیکند.
آیا فکر میکنید باید پیامی از کتابهایتان دریافت شود؟
البته که نه. من نمیخواهم پیامی داشته باشم. نه، (میخندد) اصلا. من اینطور نمینویسم. من فقط میخواهم کمی از زندگیام بگویم. اصلا اینطوری بود که همهچیز (نوشتن) شروع شد. در دفتر بزرگ میخواستم از کودکیام بگویم و از چیزهایی که به همراه برادرم دیدهام. کاملا مانند یک اتوبیوگرافی.
از زمانی که مینویسید، از چه جهاتی تکامل یافتهاید؟
مسلما بسیار رشد کردهام. من از سیزدهسالگی شروع به نوشتن کردم و همهچیزِ سبک من از آن زمان بسیار تغییر کرده است. شعرهایم بسیار شاعرانه و احساساتی بودند. اینجور نوشتن را دیگر دوست ندارم. شعرهایم را اصلا دیگر دوست ندارم.
چه زمانی فهمیدید که یک نویسندهاید؟
در حقیقت همیشه میدانستم. در دوران کودکی بسیار میخواندم، بهویژه ادبیات روسی. داستایفسکی نویسندهی مورد علاقهام بود. همچنین رمانهای پلیسی بسیاری میخواندم.
روند خلق آثارتان چگونه بودهاست؟
واقعا نمیدانم. من با نوشتن نمایشنامههایی به فرانسوی شروع کردم. در جوانی وقتی تازه به سوئیس آمده بودم، به مجارستانی شعر مینوشتم. بعد از آن وقتی آموختن زبان فرانسوی را آغاز کردم، شروع کردم به فرانسوی نوشتن. برایم لذتبخش بود. در ابتدا برای سرگرمی خودم شروع کردم. بعد از ملاقات با چند علاقهمند به تئاتر و کارگردان نمایشنامهنویسی را آغاز کردم و با دانشجویان تئاتر کار کردم. بسیاری از نمایشنامههایم را برای رادیو اجرا کردیم، گرچه بسیاری از آنها ویرایش نشده بودند.
آیا میتوانیم ارتباطی بین دیالوگهای تئاتری و دیالوگهای کتاب «دفتر بزرگ» ببینیم؟
بله، قطعا.
نظرتان در مورد رمانهایتان چیست؟
خب… خیلی جدی و خیلی غمانگیزند. بله، خیلی غمانگیز.
کدام نویسندهها بیشترین اهمیت را برایتان دارند؟
«کنوت هامسون» را بسیار دوست دارم و یک نویسندهی دیگر… اما نمیدانم چطور اسمش را بگویم. ویراستارم کتابی از این نویسنده به من داد و گفت که به کارهای من شباهت بسیار دارد. رمان بسیار قویای بود… اما هیچ شباهتی به کارهای خودم در آن ندیدم. در حال حاضر زیاد نمیخوانم. همچنین به «فرانسیس پونژ» و «ژرژ باتای» علاقه دارم، اما بسیاری از نویسندگان معاصر را نمیشناسم.
آیا خود را سخنگوی ادبیات ملی مجارستان یا سوئیس-فرانسوی میدانید یا نویسندهای بیوطن؟
مجارستانی، حتی اگر به فرانسوی مینویسم. تمام کتابهایم در مورد مجارستاناند. حتی چهارمی، آن را خواندهاید؟
«دیروز»؟
بله. خب، داستانش در اینجا، در سوئیس اتفاق میافتد، اما در یک محلهی پناهندگان. تقریبا یک داستان واقعی است. خیلی شرححالگونه است. من در یک کارخانه کار میکردم. کارخانه در دهکدهی چهارم قرار داشت. مجبور بودیم با اتوبوس سر کار برویم. ما در دهکدهی اول زندگی میکردیم. من لین هستم، شخصیتی از کتاب «دیروز»، این من بودم که در دهکدهی اول سوار اتوبوس میشدم. همسر سابقم یک بورس تحصیلی داشت. شخصیت ساندور یک کولی بود که او هم در کارخانه کار میکرد. با هم کار میکردیم. دختر اولم همهی اینها را تشخیص داد. مثلا آپارتمانی که توصیف کرده بودم. فکر میکنم این بیش از همهی رمانهایم خودزندگینامه است. هر چیزی که توصیف میکنم واقعا اتفاق افتادهاند، همینطور خودکشیها. چهار نفر را میشناختم که بعد از مهاجرت از مجارستان خود را کشتند، و این تمام چیزی بود که میخواستم در موردش بگویم.
مایلم بدانم دقیقا چه روزی مجارستان را ترک کردید؟
فکر میکنم ۲۷ اکتبر، مطمئن نیستم. نه، نه، ۲۷ نوامبر ۱۹۵۶، بعد از انقلاب. دیرهنگام در شب رهسپار شدیم. به روستایی رسیدیم که پر از پناهنده بود. بیشترشان بچهها بودند. در خانهی دهقانهایی سر کردیم که در برابر پول به ما غذا و سرپناه دادند. به خاطر ندارم که چند روز آنجا ماندیم. بعد از آن کدخدای روستا برایمان به مقصد وین بلیت اتوبوس خرید که بعدا پولش را پرداختیم. در وین در پادگانی اقامت کردیم.
اولینباری که به مجارستان برگشتید چه زمانی بود؟
دوازده سال بعد از اینکه ترکش کردم، در ۱۹۶۸. همچنان والدین و برادرانم آنجا بودند. در حال حاضر والدینم درگذشتهاند و تنها برادرانم و فرزندانشان را دارم که در مجارستان زندگی میکنند. اغلب به مجارستان میروم.
زمانی که مجارستان را ترک کردید، فکر میکردید قربانی کسانی هستید تحت تسلط رژیم ماندند؟
من چندان به سیاست علاقه ندارم. شوهرم بود که میخواست کشور را ترک کنیم. او برخلاف من بسیار به سیاست علاقه داشت و اگر میماند، حتما زندانی میشد.
اما اگر به رمانهایتان توجه کنیم، کلارا، بیوهی کتاب «دفتر بزرگ» که شوهرش اعدام شده، گواهی بر بیعدالتی رژیم است.
بله، کلارا مادر من است. برایم تعریف کرد که چطور از شدت شوک، درست مثل کلارا، موهایش سفید شد. این واقعیت است، رژیم مردم را جدا کرد. برای مثال تمام کسانی که با یوگسلاوی تماسی داشتند، خائن محسوب میشدند.
وقتی به سوئیس رسیدید، مشکلات زیادی داشتید؟
بسیار. پنج سال نمیتوانستم بخوانم. در کارخانهای کار میکردم که در آن اجازه نداشتیم با یکدیگر حرف بزنیم. فقط روسی بلد بودم. همسرم خیلی از من بزرگتر بود و کمی فرانسوی میدانست. نه خیلی خوب، ولی کافی بود. زمانی که او در مدرسه درس میخواند، در مدارس مجارستان، فرانسوی و آلمانی تدریس میشد، اما بعد از آن فقط روسی آموزش داده میشد.
هنوز به مجارستانی مینویسید؟
نه، به مجارستانی عالی صحبت میکنم، اما وقتی نامه یا کارتی مینویسم، اغلب اشتباهاتی دارم.
با این تعریف موافقید که یک رمان باید بر ناسازگاری فرد و دنیای پیرامونش بنا شود؟
نمیدانم. من به این چیزها فکر نمیکنم.
جنگ مسلما بر رابطهی شما و دنیا اثر گذاشت. اما چه تاثیری بر رابطهی شما و شخصیتهای داستانیتان داشت؟
جنگ بر من اثر گذاشت و دربارهاش نوشتهام. ده سالم بود که جنگ تمام شد. داستانی که در رمان اولم تعریف میکنم در سال ۱۹۴۴ شروع میشود. ما سال آخر را آنجا گذراندیم. دهکدهی ما خیلی بمباران نشد. خانههای زیادی ویران نشدند. در طول آژیرها مدرسهها تعطیل بود. در مدرسهها میزی برای دانشآموزان وجود نداشت، و حتی اگر هم بود، نه کسی میخواست و نه کسی میتوانست به مدرسه برود.
آیا موافقید که کتابهایتان واقعبینانه خوانده شوند، به عبارت دیگر خوانشی که به دنبال یافتن مکان و زمان تاریخی وقوع اتفاقات است؟
بله، در مجموع اینها زندگیام، احساساتم و بازگشتم به روستایم هستند.
اما فضای کتابها خارج از زمان است. این عدم صراحت زمانی و مکانی برای چیست؟
من همیشه اینگونه نوشتهام، حتی در نمایشنامههایم.
انتخاب دوقلوها به ناچار مشکلاتی به همراه دارد، مشکلات هویتی. چرا دوقلوها و نه خواهر و برادر ساده؟
نمیدانم. به ذهنم رسید. در ابتدا دربارهی برادرم و خودم نوشتم، ولی خوب درنیامد. بنابراین از «ما» استفاده کردم.
چیزهایی که متعلق به دوقلوها هستند، چه ارزشی دارند؟ انجیل، لغتنامهی پدر و دفتر بزرگ.
اینها چیزهایی ضروری در زندگی هستند. ما اولینبار خواندن را با انجیل شروع میکنیم. وقتی به سوئیس آمدم اصلا فرانسوی نمیدانستم. بنابراین خیلی لغتنامه میخواندم. همواره در جستوجوی لغتها بودم. من واقعا به لغتنامهها علاقه دارم، در مجارستانی هم بسیار به کارشان میبرم. و دفتر بزرگ وجود دارد چون گزارش روزانهای به مجارستانی در دبیرستان مینوشتم. در مدرسه شیوهای از نوشتن اختراع کرده بودم که الان حتی نمیتوانم بخوانمش. فراموشش کردهام.
شما نیز مانند دوقلوها، به همراه برادرانتان آموزشی خودآموخته را دنبال کردید؟
نه واقعا یک آموزش، ولی چیزهایی تمرین کردیم. دو روز چیزی نخوردن، حرکت نکردن، صحبت نکردن برای یک ساعت. همینطور تمرین خشونت، زیرا نه پدر و نه مادرم حیوانات را نمیکشتند. شاید پدرم این کار را میکرد، ولی پیشمان نبود. همیشه برادرم بود که جوجهها را میکشت. من نمیتوانستم. ما گربهای را نیز دار زدیم. همیشه برادرم بود که چنین کاری میکرد. من نمیتوانستم نگاه کنم. گربه دراز شد و ما گمان کردیم مرده. پایین انداختیمش، چند لحظهای همانطور ماند و سپس در رفت.
دار زدن گربه در یکی از رمانهای داستایفسکی نیز وجود دارد. اگر اشتباه نکنم در «برادران کارامازوف».
واقعا؟
بله، مایلم دربارهی دیگر شخصیتها در رمانهایتان صحبت کنیم. در رمانهایتان دوگانگی قابل توجهی بین تمثیل و واقعیت وجود دارد. شما به شخصیت مادربزرگ و صحنهی سیبها چه معنایی نسبت میدهید؟
مادربزرگ شخصیتی ابداعی است، اما زیستن و کارهایش ساختگی نیست، باغچه، جوجهها. او مادرم است که سخت کار میکرد. بعدتر دهقانان پیر را دیدم. زنان بسیاری که اینطور میزیستند.
شخصیت لین در «دیروز» همزمان نماد عشق خالص و بیرحمی و نژادپرستی بیدلیل است. این چیزی است که شخصیتهایتان را کنار هم نگه میدارد؟ تضاد بین واقعیت و اینکه چگونه به نظر میرسند، بین دروغ و راستی؟
بله، درست است. به گمان من آدمها کاملا خوب و کاملا بد نیستند.
اگر مایل باشید «دفتر بزرگ» را رمانی دربارهی خودجویی و آزادی بنامیم. ارتباط قوی بین دوقلوها برای نجاتشان ضروری است اما آنها باید این رابطه را بشکنند تا بتوانند زندگی مستقل خود را داشته باشند. آیا همینطور است؟
بله.
این مانند کتاب «دروغ سوم» است که در آن بههم پیوستن دوبارهی برادرها ممکن نیست؟
بله، کلاوس تنها زندگی میکند. نمیخواهد عاداتش را تغییر دهد و نسبت به برادرش حسود است.
گاهی به مرگ فکر میکنید؟
همیشه دربارهاش فکر میکنم. از مرگ میترسم. نه تنها از مرگ، بلکه از پیری و بیماری نیز.
حضور نویسنده در اثر یک نویسنده. چرا داستان ویکتور در کتاب «مدرک» آنقدر پررنگ است؟
من دوستی اینجا، در نوشاتل داشتم. الکلی بود و بهطور وحشتناکی سیگار میکشید. او خواهرش را نکشت (اشاره به داستان کتاب) اما همیشه میخواست نویسنده شود. چند صفحهای از شعرهایش را نیز به من داده بود. خوب بودند، اما قادر نبود یک کتاب کامل بنویسد. بعد از مرگش، خواهرش دستنوشتههایش را از من گرفت تا منتشرشان کند. افسوس میخورم، چون میتوانستم رمان دیگری فقط راجع به او بنویسم. میتوانستم بسیار بیشتر بگویم.
من متوجه حضور چندین رویا در آثارتان شدهام. رویای ماتیاس در «مدرک»، رویای توماس در «دیروز». همیشه یک جانور، یک پوما یا یک ببر، با پوست ابریشمی. دلیل واقعی پشت این حضور چیست و به خصوص معنای آن چیست؟
در کل اینها رویاهای واقعی من هستند.
در حال حاضر در سوئیس چگونه زندگی خود را میگذرانید؟
تعدادی دوست دارم، خیلی کم بیرون میروم، خیلی زیاد تلویزیون نگاه میکنم، روزنامه میخوانم و نیز تعداد کمی کتاب. فرزندانم را میبینم و آنها به دیدنم میآیند.
اگر قرار باشد بهتنهایی به جزیرهای دورافتاده بروید و اگر فقط بتوانید یک کتاب با خود ببرید، کدام کتابتان را همراه خود خواهید برد؟
«مدرک».
آیا مایلید به چنین سفری بروید؟
نه، اصلا. از مسافرت کردن بیزارم. به خاطر کتابهایم بسیار سفر کردهام و اکنون دیگر نمیخواهم. مرا به مسکو، لنینگراد و نیز بلگراد دعوت کردند. (میخندد) قبول نکردم.
کدام بخش از زندگی واقعیتان هست که بیشترین حسرت را برایتان دارد و به کدام بخش با احساس نوستالژی نگاه میکنید؟
فرزندانم و کتابهایم.
از طرف دیگر کدام بخش از زندگی را با رضایت خاطر فراموش میکنید؟
ترک وطن، همچنین ازدواج.
در حال حاضر روی چه چیزی کار میکنید؟
هیچ چیز. خیلی کم مینویسم.
نظرات: بدون پاسخ