جلویم نشست، با همان قیافهی جدیای که از صبح داشت، و برای بار نمیدانم چندم گفت: «خانم امیری، لطفاً یک بار دیگه تعریف کنین. حتا اتفاقهای سادهای رو که به نظرتون مهم نیست. همونها کلی اطلاعات به من میده.»
خسته از تکرار پی در پی ماجرا برای در و همسایه، فامیل و دوست، پلیس و مأمور، خسته از اضطراب برای سینا، گفتم: «دوباره؟»
و او فقط سری تکان داد.
من این کار را در جلسههای روانکاوی زیاد کرده بودم، تعریف روزمرگی. میدانستم چرا این روزمرگی در روانکاوی مهم است، اما ساعت ۶ صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدن، به همدیگر صبحبخیر گفتن، صبحانه خوردن و در حین آن اینستاگرام چک کردن و خبرهای جالب را به هم گفتن، بدو بدو آماده شدن، از در خانه با هم بیرون رفتن و هر کدام به سمت محل کار خود روانه شدن، کار کردن مثل خر تا ساعت ۳ و بعد برگشتن به خانه چه چیزی را میتوانست برای پلیس روشن کند، فقط قسمت منتظر سینا شدن و جواب تلفن ندادنش و نیامدنش و گم شدنش چیزی بود که پلیس باید روی آن تمرکز میکرد.
مرد گفت «روزهای قبل چی؟ رفتار مشکوکی؟ تلفن عجیبی؟»
فکر کردم. نه. چیز مشکوکی نبود. آهان صبح، قبل از رفتن مرا بوسید. صبحها آنقدر بداخلاقم که سینا هرگز جرات نمیکرد به من نزدیک شود اما آن روز لبانم را بوسید، بیهوا و طولانی. میشد این را به پلیس مملکت گفت؟ میشد به آن مرد گفت که قسمت مشکوک طولانی بودن بوسه است نه خودش؟ میشد دربارهی کیفیت آن بوسه صحبت کرد؟ و آهان دو شب قبلش یکهو سینا برای خودش مشروب ریخت و گفت اضطراب دارم، میخوری؟ سینا حتا در مهمانیها هم مشروب نمیخورد. آن شب فکر کرده بودم فشار کار و بیپولی و این چیزها اضطراب به او داده. اضطراب همراه همیشگیمان بود و ابرازش هرگز مشکوک نبود. اما اینها را باید به روانکاو گفت نه به پلیس. از قسمت مشروب باید فاکتور گرفت؟ مشروب خوردن و نگه داشتنش در خانه جرمش چیست؟
دوباره گفت «چیزی یادتون نمیآد؟ با کسی جدیداً صمیمی نشده بود؟ رابطهی مشکوکی نداشت؟» و فوری اضافه کرد «اگه چیزی هست که راحت نیستین به من بگین همکارهای خانم هم هستن.» چند ساعت پیش که ناامید از بیمارستان و درمانگاه به کلانتری آمده بودم، یکی از همین همکاران خانم اول با من صحبت کرد، حرفهای بود و مؤدب. بعد از چند سؤال، پرسیده بود «چند وقته ازدواج کردین؟» و من فوری گفته بودم «تقریباً یک سال اما قبلش هم ۵ سال…» و حرفم را خورده بودم، زن آرام پرسیده بود «دوست بودین؟» و من به زن اعتماد کرده بودم «۵ سال قبلش هم با هم زندگی میکردیم.» زن نه تعجب کرده بود و نه اخم. پرسیده بود «رابطهتون خوب بود؟ نزدیکین به هم؟ مشکلی ندارین؟» گفته بودم «خوبیم، خیلی صمیمی و نزدیک». آرامتر گفته بود «منظورم اینه که ممکنه شوهرتون کمبودی چیزی داشته؟ نیازی؟ میفهمین که؟» میفهمیدم اما چیزی برای گفتن نداشتم، بعد از شش سال تو دهن هم بودن قاعدتاً دیگر هر شب در تخت مشغول عشق و حال نبودیم. آیا به زن باید میگفتم که پلیلیستی در گوشی سینا هست برای وقتی که به قول زن میخواستیم کمبودهایمان را جبران کنیم و این پلیلیست الان مدتها بود که شاید فقط دو هفته یکبار پخش میشد؟ باید میگفتم که با هم فیلم پورن میبینیم و فانتزیهایمان را به هم میگوییم و هیچوقت هم عملیشان نمیکنیم؟ من چند ساعت پیش به زن این چیزها را نگفته بودم و الان هم نمیتوانستم به کسی در اینجا، حتا به آن زن مؤدب، بگویم چرا، جمعهی پیش که استخر بودیم و شکوفه مست و چت بود خودش را به سینا چسبانده بود و خودم هم آنقدر چت بودم که خندیده بودم. حتا عکس هم گرفته بودم اما عکس شکوفه را در مایوی بیکینی نشان پلیس میدادم و میگفتم این دوست قدیمیمان است و ما وقتی مست و چتایم گاهی کارهای احمقانه میکنیم؟ حتی دربارهی تلفن چند شب پیش بهنام هم نمیتوانستم چیزی بگویم. بهنام سالها بود شراب میانداخت و میفروخت، شرابهایی عالی. چند شب پیش زنگ زده بود و از سینا خواسته بود پول زیادی به او قرض دهد. نمیدانست ما هم آه در بساط نداریم. اگر اسمی از بهنام میبردم زندگی او را بر باد داده بودم.
گفتم «ببخشید، من حالم خوب نیست. میتونم برم بیرون و کمی هوا بخورم؟» میخواستم سیگار بکشم و به چند نفر زنگ بزنم و بپرسم چه کنم، کجاهای زندگیام جرم است و کجاها جرم نیست. مرد نگاهم کرد، با لحنی جدی گفتم «باید سیگار بکشم.» و به چشمانش نگاه کردم، از نگاه تحقیرآمیز خبری نبود، بلند شد و گفت «حتماً، نمیدونستم سیگار میکشین، خودم هم سیگار لازمم». و با لبخند در را باز کرد.
از راهرو گذشتم، چند نفر را آورده بودند، مأموری میگفت «خاک بر سرها داشتن نجسی میخوردن» و زد پس کلهی یکیشان. آخ سینا سابقه داشت، یادم رفته بود به آن مرد بگویم. چند سال پیش که آبجو ارزان بود، آبجو خریده بود و ایست شبانهای در راه خانه او را گرفته بود. یک شب بازداشتگاه مانده بود و بعد دادگاه و حکم و پول؛ حتماً خودشان تا به حال فهمیده بودند. سرعتم را بیشتر کردم و موبایلم را از مأمور دم در گرفتم. زیر سایهی بالکنی ایستادم و سیگار کشیدم. پدر مریم وکیل بود باید به آن زنگ میزدم، عموی آریا هم در اطلاعاتی جایی بود باید با او مشورت میکردم تا از این دوراهی چه چیزی را گفتن و چه چیزی را نگفتن در بیایم. همان موقع صدای مرد را از طبقهی بالا شنیدم، انگار در بالکن داشت با کسی حرف میزد، گوش تیز کردم داشت میگفت «فک کنم زنه یه چیزهایی میدونه، اما لام تا کام حرف نمیزنه، هیچی نمیگه. به بنبست خوردیم.» و من یادم افتاد که شوهرم ۲۴ ساعت است گم شده و برای او اینجا هستم و از دلشوره به خود پیچیدم.
*هنرجوی کارگاه «جریانشناسی داستان ایران» در موسسهی خوانش، مدرس دوره: علی مسعودینیا
نظرات: بدون پاسخ