اتاقی که مسئولِ مربوطه به طرف آن هدایتم میکند، تاریک است و وقتی پردهی ضخیمِ تنها پنجره را میکشد، تاریکتر هم میشود. حلقهی فیلم را در دستگاه نمایش اسلاید قرار میدهد، دستگاه را روشن میکند، و یادم میدهد چطور با ریموت کنترلِ آن کار کنم: جلو، عقب، تنظیم، زوم. زیاد حرف نمیزند، و به نظر میآید که میخواهد هرچه زودتر برگردد سراغ بازی کامپیوتریای که با آن مشغول بود. خوشحالم که ازم نپرسیده در این اسلایدهای قدیمی روزنامه دنبال چه میگردم، ولی بخشی از وجودم میخواهد به او بگوید. از چیزی که ممکن است پیدا کنم میترسم، و دوست ندارم تنهایی دنبالش بگردم. مسئول میرود، و من میمانم با صدای دستگاه، وِزوِز فَن، تلقتولوق و وِروِرِ فیلم همانطور که ردش میکنم تا به اسلایدهای بعدی برسم. دو هفته از روزنامهی لسآنجلس تایمز به صورتی تیره و تار جلوِ چشمانم رد میشود و جلو میرود، و با هر حرکت دلم را آشوب میکند، تا اینکه میرسم به ۲۹ نوامبر سال ۱۹۷۶، سه هفته بعد از به دنیا آمدنم. سرخط خبرها را میخوانم، نگاهی گذرا به تبلیغات فروشگاه جِیسیپِنیز۱ برای حراج روز شکرگزاری میاندازم، پیشنهادات ویژهی سوپر مارکت سِیفویز۲ برای تعطیلات. و لبخندی میزنم، چون چیز زیادی از آن زمان تغییر نکرده: دانلد رامسفِلد۳ هنوز وزیر دفاع است، و بسته به اینکه از چه کسی سؤال کنی، اِلویس۴ هنوز زنده است. چیزی که من دنبالش میگردم در سرخط خبرها یا در تبلیغات نیست، پس برمیگردم به صفحهی اول و در گزارشهای معمولی میگردم – مقالههایی دربارهی دبیرستانی که اِیمی کارتر۵ به آن میرفته، و سرقت در فولرتون۶ ، رهبر نابینای دستهی موسیقی – ولی نمیتوانم پیدایش کنم. تا روز بعد را میخوانم، بعد روز بعدتر، ولی باز هم چیزی نیست. خیلی زود اسلایدها تمام میشوند: صفحهای خالی و تلقتولوقی گوشخراش، تلقتولوقِ فیلم روی حلقه.
۲۸ نوامبر ۱۹۷۶ مادرم، میشل گرِی۷ مورد ضرب و شتم قرار گرفت و خفه شد، بدنش در زمینی خالی حوالیِ پایینشهر لسآنجلس، در فاصلهی یک کیلومتریِ دفتر مرکزی روزنامهی لسآنجلس تایمز، رها شد. خبری از مرگش در روزنامهها منتشر نشد.
وقتی دختر کوچکی بودم، این داستان را برایم تعریف کردند:
وقتی سه هفتهام بوده، پدر و مادرم در تصادف کشته میشوند. مادربزرگم، اسپنس۸، دورگهی هاوایی آمریکایی بود و این موضوع باعث میشد آدم خاصی باشم. تا چهار سالگی، که از دنیا رفت، با او زندگی میکردم، و بعد، از بهشت مراقبم بود. پدرش زادهی هاوایی بود و از روی صخره شیرجه میزد، و همین هم بود که عاشق شنا کردن بودم. پدربزرگم اهل انگلستان بود و از نوادگان اِرل گرِی۹ با آن چایِ معروفش، و همچنین لِیدی جِین گرِی، و خانوادهام جایی در انگلستان خانهای به نام فالودون۱۱ داشتند. و این هم باعث میشد خاص باشم. هم خون اشرافزادگی در رگهایم بود، هم خون اهالیِ هاوایی، و قرار بود زیباترین دختر جهان شوم، از کجا معلوم، شاید اصلاً روزی ملکهی جایی میشدم. هنوز هم گاهی به این چیزها فکر میکنم.
پدربزرگم به همراه همسر دومش، مریلین۱۲، بزرگم کردند. پیش از اطلاع از دلیلِ واقعی مرگ مادرم، میشل، دلم میخواست همهچیز را دربارهاش بدانم. اینکه چه شکلی بوده؟ چه رنگی را از همه بیشتر دوست داشته؟ دلم میخواست بدانم موهای مادرم صاف بوده یا فرفری، قدبلند بوده یا لاغر. سگها را بیشتر دوست داشته یا گربهها را؟ خوشگل بوده؟ بستنی دوست داشته؟ نقاشیاش خوب بوده؟ پدربزرگم هرگز نمیتوانست جوابی درست و حسابی به سؤالهایم بدهد. مِنمِنکنان موضوع را عوض میکرد.
دوست داشتم عکسی از مادرم ببینم، ولی پدربزرگم دو عکس بیشتر نداشت؛ یکی از پشتِ دختربچهای که داشت با گربهای بازی میکرد و عکسی دیگر هم از همان دختربچه در حال فوت کردنِ شمعهای کیک تولدش. نمیتوانستم صورتش را ببینم، در هر دو عکس پشتش به دوربین بود. موهای دختربچه قرمز بود، و در هر دو عکس یک لباس تنش بود. شمعهای روی کیکش را میشمردم که هشت تا بود. تصورم از میشل همیشه زنی قدبلند و باوقار بود، با موهای بلند و دستهای سرد و نرم، مثل دستهای مریلین که وقتی تب داشتم میگذاشتشان روی پیشانیام و کمی احساس خنکی میکردم. هرگز مادرم را دختربچهای هشتساله مثل خودم تصور نمیکردم.
موضوعی که تا خیلی بعدتر هم از آن بیاطلاع بودم این بود که پدربزرگم هم دخترش را درست و حسابی نمیشناخته. پدربزرگم تعریف میکرد که وقتی اسپنس میشل را حامله بوده در پمپ بنزین کار میکرده تا پول بیشتری درآورد که پدربزرگم فکر میکرده خرج زندگیِ مشترکشان میشود. ولی چند هفته بعد از اینکه میشل به دنیا میآید، اسپنس او را ترک میکند. میگفت که اسپنس دربارهی اصل و نسب میشل به او دروغ گفته، و ماجرا را اینطور برایش تعریف کرده که پیش از به دنیا آمدنِ او پدرش آنها را گذاشته و رفته بوده. چند باری که پدربزرگم میتواند دخترش را ببیند، اسپنس او را «ریچارد»۱۳، دوستی خانوادگی، معرفی میکرده. پدربزرگم قبول داشت که مقاومتی نمیکرده و زیر بار این دروغ رفته بوده. میشل در چهارده سالگی میفهمد دوست خانوادگیِ قدیمیای که یک بار در سال سر و کلهاش پیدا میشود، و شباهت عجیبی به او دارد، پدرش بوده. تجدید دیدار خوبی از کار درنمیآید؛ میشل خشمگین بوده. ماهها از حرف زدن با پدرش سر باز میزند. چهار سال بعد در خیابان زندگی میکرده. وقتی پدربزرگم این داستان را برایم تعریف میکرد، ناراحت و برآشفته به نظر میآمد، مخصوصاً به این دلیل که میشل عصبانیتش را سر او خالی کرده، در حالی که به نظر پدربزرگم هردوشان به یک اندازه قربانی بودهاند.
یک شب وقتی هشت سالم بود با پدربزرگم سر میز عذاخوری نشسته بودیم و بشقابهای خالیمان هنوز جلومان روی میز بود. مریلین با دوستانش رفته بود بیرون و دو تایی تنها بودیم. یادم نیست دربارهی چه موضوعی حرف میزدیم یا چطور به آن ماجرا رسیدیم، ولی ناگهان حقیقت آنجا بود و مثل سنگی سخت و گِرد نشسته بود وسطمان.
«… مردی که مامانت رو کشت.»
گفتم: «فکر میکردم مامان تو تصادف مرده.» فکر کردم از رانندهی مستی حرف میزند که مادرم را زیر گرفته، یا نوجوانی که تند و بیاحتیاط رانندگی میکرده.»
«نه، به قتل رسید.»
یادم هست که ذهنم چطور از سؤالی به سؤالی دیگر میپرید.
«بابام چی؟ فکر میکردم اون هم تو تصادف مرده.» واقعیت این بود که هرگز به سرم نزده بود که دربارهی پدرم سؤال کنم.
«نمیدونیم پدرت کی بوده.»
پاهایم را گذاشتم زیرم و شروع کردم به ور رفتن با زیربشقابی پلاستیکیِ نارنجیِ مریلین.
«کی کشتش؟»
«نمیدونیم.»
«منظورت اینه که … هیچوقت نمیره زندان؟» حسابی به هم ریخته بودم. در هشت سالگی تصوراتی کاملاً مشخص و قوی دربارهی عدالت و بیعدالتی داشتم.
«به نظرِ کارآگاهی که روی پروندهی مامانت کار میکرد احتمالاً آدمکشهای پای تپه کشته بودنش، ولی هیچ مدرکی وجود نداشت.»
«آدمکشهای پای تپه کی بودن دیگه؟»
«لازم نیست نگرانشون باشی. الان دیگه رفتن زندان. بعدش هم، این فقط یه حدس بود.»
یادم نیست بعد از آن چه گفتیم یا اینکه پدربزرگم وقتی داشت جایم را در تخت درست میکرد، چه داستانی برایم تعریف کرد، یا وقتی داشت خوابم میبرد به چه چیزی فکر میکردم. ولی با اینکه هشت سال بیشتر نداشتم میدانستم همهچیز تغییر کرده و طوری دیگر شده بود.
مریلین برای تولد یازده سالگیام عکسی از مادرم را به من هدیه داد. روزها در کمد پدربزرگم دنبالش گشته بود و داده بود با چوبِ لاک الکل خوردهی قرمز قابش کرده بودند. بازش که کردم نفهمیدم جریان از چه قرار است.
پرسیدم: «این کیه؟»
مریلین جواب داد: «میشله.»
اولین باری بود که مادرم را در بزرگسالی میدیدم.
موهای بلند قهوهای داشت و بازوهایی درشت، و ابروهایش شبیه ابروهای من بودند. لبخندی نصفه نیمه به لب داشت که میگفت، راستش دوست ندارم ازم عکس بگیرند. میدانستم، چون خودم هم چنین لبخندی داشتم.
عکس را گذاشتم بالای کمد لباسهایم، و مثل این بود که در آرامش نگاهم میکرد، همیشه با همان لبخندِ خجالتی. عکس را همیشه پیش خودم نگه میداشتم. در بزرگسالی هم همراهم بود، و باعث میشد کمتر احساس تنهایی کنم، مخصوصاً وقتی خودم را متقاعد کرده بودم که کسی دوستم ندارد. به دانشگاه که رفتم عکس را با خودم نبردم. نگران بودم در خوابگاه بلایی سرش بیاید؛ فکر میکنم نگران این موضوع هم بودم که شاید هماتاقیام با دیدن عکس فکر کند غیرعادیام. هنوز در لسآنجلس است، و من حالا در نبراسکا زندگی میکنم. احساس میکنم دوباره دوست دارم عکس پیشم باشد، ولی مریلین بعد از مرگ پدربزرگم دو بار خانهاش را عوض کرده، و درست نمیدانیم ممکن است در کدام جعبه باشد. نگرانم که موقع اسبابکشی گم شده باشد، نگرانم که انداخته باشندش دور. امیدوارم با همان لبخند آرام در یکی از جعبهها در انتظارم باشد.
مریلین یادش هست که مادرم، پنج ماه قبل از مرگش، از تلفن عمومیای در بلوار سانست۱۴ به پدربزرگم زنگ میزند و کمک میخواهد. من را چهارماهه حامله بوده و کسی را نداشته. جایی برای ماندن میخواسته و کمی پول. گفته که موقتی است و هرچه زودتر کاری پیدا میکند. حتی قول داده که مشروب نخورد، قولی که هر دو میدانستند نمیتوانسته به آن عمل کند. پدربزرگم شنیده که دخترش آن طرف خط گریه کرده، بغضش را شنیده وقتی داشته هقهقاش را فرومیخورده. در آن چهار سالی که از خانه فرار کرده بوده، برای اولین بار از پدرش درخواست کمک میکرده. پدربزرگم میگوید نه. دوست دارم فکر کنم که عصبانی و آزرده بوده وقتی گفته، «واقعاً گُه زدی، نه؟»
این آخرین مکالمهشان بوده – نه اینکه پدربزرگم چند هفته بعد نظرش عوض نشده و سعی نکرده پیدایش کند. به آخرین شمارهای که از دخترش داشته زنگ میزند، ولی مردی که جواب میدهد، انگلیسی بلد نبوده. پدربزرگم به زنِ سابقش، مادربزرگم، اسپنس، زنگ میزند، و سراغ دخترشان را از او میگیرد. از دو ماه قبل خبری از او نداشته. او هم گفته بوده، نه و درخواستِ کمکش را رد کرده بوده.
سه هفته بعد از به دنیا آمدنم، یک شب مادرم مرا میگذارد پیش دوستانش، در مُتلی در خیابان ویلکاکس۱۵ در هالیوود۱۶. قبل از رفتن قرارم میدهد در یکی از کشوهای کمد لباس، بین چند جوراب و شلوار جین و یک تیشرت کثیف، و لحافم را میپیچد دورم. دوست دارم فکر کنم قبل از اینکه برود و قدم در سیاهیِ شب بگذارد، صورتم را بوسیده. دوست دارم فکر کنم دوستم داشته و مرا میخواسته. دوست دارم فکر کنم خوشحالش میکردم.
جسدش روز بعد پیدا میشود.
غیر از آن شب در هشت سالگیِ من، پدر بزرگم دیگر حتی یک بار هم دربارهی مرگ مادرم حرف نزد. دوازده سالم که بود تصمیم گرفتم خودم از این راز سر در بیاورم. طی سالها به ترتیب شیفتهی شرلوک هُلمز۱۷، پِری مِیسون۱۸ (وقتی رِیموند بِر۱۹ جوان و خوشهیکل بود)، استیو گَرِت۲۰، و سَم اسپِید۲۱ شده بودم. پس دزدکی، و شبِ دیروقت، به دفتر کار پدربزرگم رفتم، چند پوشه را از داخلِ قفسههای بایگانیاش بیرون کشیدم، شتابزده مدارک را ورق زدم، با وحشت اینکه هر لحظه سر برسد و مچم را بگیرد. گواهی تولدم در بیمارستان را پیدا کردم. روی کاغذی گرمبالا چاپ شده بود، با حاشیهای صورتی و دو فرشتهی بالدار، و اسم واقعیام با خط خوش روی آن نوشته شده بود: کِلی میشل آرکیبالد۲۲ . مادرم یک پدر هم بهم داده بود، دستکم روی کاغذ. گواهی تولد مادربزرگم را هم پیدا کردم، یک پلیکپیِ بنفش، که نام کاملش روی آن نوشته شده بود، ایوون کایا اسپنسر۲۳، و این نکته را هم خاطر نشان کرده بود که پدرش در هونولولو۲۴، هاوایی به دنیا آمده بوده. جلوِ «نژاد یا رنگ پوست» نوشته شده بود سفید. گواهی تولد پدربزرگم را هم پیدا کردم، کپیِ بسیار قدیمی تاخورده و چروکی، که لبههایش مثل جیر بود. گواهی تولد مادرم را هم پیدا کردم. و سرانجام، گواهی مرگش را؛ جوهر بنفش روی کاغذی براق که جلوِ علت مرگ، با حروف درشت و ضخیم، نوشته شده بود خفگی با دست.
توی قفسههای بایگانی جزئیات دیگری از قتل وجود نداشت، ولی اهمیتی نداشت چون کمی بعد کتابهای پدربزرگم دربارهی آدمکشهای پای تپه را پیدا کردم. بخشهایی را وقتی پدربزرگم سر کار بود میخواندم و بعضی قسمتها را نصفه شبها که خوابم نمیبرد. روی جلدهای خاک گرفتهشان عباراتی مثل تکاندهنده، مهیج، و بیرحمانه به طور چشمگیری چاپ شده بودند. یکی از کتابها مثل رمان نوشته شده بود، و در آن خواندم که بیانکی۲۵ به صدای بونو۲۶ گوش میداده که داشته به دختری سیزده ساله تجاوز میکرده، اینکه چطور با این تصورِ این که دوستش داشته به زور آلتش را در تَنِ آن دختر فرو میکرده، تحریک میشود. وقتی اینها را میخواندم به مادرم فکر میکردم. پانزده سال گذشته و به این فکر میکنم که چند مرد با خواندن آن جزئیات تحریک شدهاند، و نمیتوانم جلوِ این فکر را بگیرم که آیا نویسنده برای فروش کتابش روی این موضوع حساب میکرده. به این فکر میکنم که اصلاً فکرش را میکرده که روزی دختری دوازده ساله، به دنبال کشف حقیقت دربارهی مادرش، کتاب را بخواند. به این فکر میکنم که کتاب چقدر برایش درآمد داشته.
آن کتابها را با چنان شیفتگیِ بیمارگونی میخواندم که از آن شرم دارم، تصور میکردم که برای مادرم چه اتفاقی افتاده، وقتی پیدایش کردند بدنش چه شکلی بوده. مادرم را برهنه تصور میکردم، درازبهدراز افتاده، پایش که میخورده به کیسهی مچالهی چیپس، و قوطی خالی آبجو که کنار بدنش افتاده بوده. ۱۹۷۶ بوده، پس حتماً یکی از آن قوطیهای فولادیِ باد۲۷ بوده با بازکن حلقهای – مثل همانی که در جنگل، مدفون زیر برگها، پیدا کردم. مادرم را میدیدم که در زمینی پوشیده از علف و آشغال درازبهدراز افتاده. موهای مادرم را تجسم میکردم، قهوهای مثل مال خودم، بلند مثل آن عکسش. میدیدم که ریختهشان دو طرف سرش، و شبیه هالهای در میان علفها شده. گواهی مرگش میگوید ساعت ۸:۱۰ صبح پیدا شده، پس همیشه چند دقیقه پیش از پیدا شدن تصورش میکنم، در سکوت و خاموشی اول صبح که حتی در لسآنجلس هم اتفاق میافتد. کبودیهای بنفش دور گردنش را تجسم میکردم، لبهای شکافتهاش را، طنابهایی را که دور مچهایش بسته شده، چشمهایش، مثل چشمهای من عسلی، آکنده از نفرت.
ولی تصورم اشتباه بود.
چون دربارهی قتل مادرم چیزی در روزنامهها نیست، تصمیم میگیرم با ادارهی پلیس لسآنجلس تماس بگیرم و رونوشتی از پروندهاش را بخواهم. چند روز طول میکشد تا جرئت کنم و زنگ بزنم، و وقتی دارم شماره میگیرم، میلرزم، ولی خانمی که در بخش پروندههای قدیمیِ حلنشده تلفن را برمیدارد، مهربان است.
وقتی شرایطم را برایش توضیح دادم میگوید: «فقط میتونم خلاصهی پرونده رو بهت بدم. چون پروندهی مادرت هنوز بازه. نمیتونیم جزئیاتش رو در اختیار کسی بذاریم. میتونی چند لحظه گوشی رو نگه داری؟ باید برم یه کتابی رو از تو قفسهها بیارم.» کتابهای خاکگرفتهی رحلیِ چرمی را تجسم میکنم که در قفسهها کنار هم چیده شدهاند، یا به احتمال بیشتر زونکنهای بزرگی با مهر ادارهی پلیس لسآنجلس.
وقتی برمیگردد میگوید «خب.» صدای کوبیده شدن کتاب روی میزش را میشنوم. «اینجا یه خلاصه از پروندهی مادرت دارم. راستش خیلی … خیلی فجیعه، میفهمی چی میگم؟ کاش اینجا بودی و وقتی اینها رو میشنوی میتونستم پیشت باشم، ولی سعی میکنم از پشت تلفن هر طور شده برات بخونمش.»
لحظهای مکث میکند انگار میخواهد احساساتش را کنترل کند. «کاش واقعاً اینجا پیشم بودی.»
خودم را برای حرف زدن با کارآگاهی خسته و وارفته آماده کرده بودم، یا یک کارمند خشک و مقرراتی و بیعاطفه. فکرش را هم نمیکردم با آدمی به این مهربانی حرف بزنم. این همه اهمیت دادنِ او به احساساتم است که اشکم را درمیآورد، نه چیزهایی که بعد از آن برایم میخواند.
«گوشهی بالا سمت چپ نوشته: ضرب و شتم – با وسیلهای کُند – نامشخص. خفگی – لیگاتور. یعنی با لیگاتور خفه شده، طناب، سیم، یا یه همچین چیزی. بعد اسمش رو نوشته: میشل اَن گرِی. مادرت بین ۲۸ و ۲۹ نوامبر به قتل رسیده، بین ۱۰ شب و ۸:۱۰ صبح. جلوِ مظنونین نوشته «نامشخص.» خب، بعدش میگه که –
صدای زن را میشنوم که آرام زیر لب میگوید: «حالِت ازم به هم میخوره.» و بعد ادامه میدهد.
«قربانی فاحشهای است اهل هالیوود که با سه نفر دیگر در مُتل هالیوود زندگی میکرده. ساعت ۱۰ شب به هماتاقیهایش میگوید که برای کار به همان نزدیکی میرود، تا برای اجارهی جایشان پول جور کند، چون پول کافی نداشتهاند. دوستانش فکر میکنند منظورش هتلی بالای خیابان است. بعد از آن دیگر قربانی را زنده نمیبینند.»
گلویش را صاف میکند.
«قربانی را باغبانی در زمینی خالی، جنب پلاک ۶۱۰ خیابان هیل پلِیسِ شمالی۲۸ پیدا میکند. کالبدشکافی نشان داده که قربانی مورد ضرب و شتم قرار گرفته و با لیگاتوری نامشخص خفه شده. به غیر از کفش پای راست، لباس کامل به تن داشته. شاهدی وجود ندارد که وقوع جنایت یا رها شدنِ جسد را به چشم دیده باشد.
«وضعیت: تحقیقات ادامه دارد.»
آه میکشد.
«این یعنی پروندهی مادرت هنوز بازه. و همیشه باز میمونه تا … تا اینکه حل بشه. و من مسئول تحقیقات جنایتهای سال ۱۹۷۶ام، که یعنی در واقع کارآگاهِ پروندهی مادرت هم هستم. اسمم امیلیا چاوزه.۲۹ »
به صدای خودم اعتماد ندارم، پس فقط میگویم: «ممنون.»
امیلیا شماره تلفنم را میگیرد و میگوید که دوباره پروندهی مادرم را میخواند تا ببیند چه کار دیگری از دستش برمیآید. یک هفته بعد تماس میگیرد تا بگوید که تمام شواهد فیزیکی را فرستاده تا برای دیاِناِی قابل استفاده مورد آزمایش قرار بگیرد. همچنین مشغول مصاحبه با شاهدان اصلی در پرونده است، که وقتی سؤال میکنم، میگوید پدرم را هم در بر میگیرد. این را هم میگوید که کارآگاهان خیلی وقت پیش احتمال محکومیت آدمکشهای پای تپه را رد کرده بودند.
قبل از قطع کردن هشدار میدهد که «این ماجرا مثل سریال «تحقیقات در محل وقوع جنایت»۳۰ نیست، میفهمی چی میگم؟ چهار پنج ماه طول میکشه جواب آزمایش بیاد. و بعیده چیز خاصی پیدا کنیم.»
در دل به امیلیا میگویم ولی دستکم تو داری تلاشت را میکنی، وقت میگذاری و اهمیت میدهی. و ناگهان همهچیز مثل همان شب در هشت سالگیام میشود. حالا همهچیز طوری دیگر است. ظرف چند ماه ممکن است بفهمم چه کسی مادرم را کشته. ظرف چند ماه ممکن است پدرم را برای اولین بار ببینم.
سعی میکنم شواهدِ فیزیکیِ پروندهی مادرم را تجسم کنم: لباسهایش را تجسم میکنم، شاید شلوار جین و سوئیتشرت، و لباس زیر؛ شاید کیف پولش یا یک ساعت مچی یا گوشواره؛ کفش پای چپش، جورابهایش. مدام به کفش راستش فکر میکنم، همان که گم شده. از خودم میپرسم که چه به سرش آمده، حالا کجاست. تصور میکنم که تمام شواهد را در جعبههای مقوایی نگه میدارند، شبیه همانهایی که در سریالهای تلویزیونی معمایی هست. به این فکر میکنم که چه چیزهای دیگری از وسایل مادرم در آن جعبه هست که ممکن است روزی مال من شود. تنها چیزی که از وسایل مادرم داشتهام، اِنجیلی بود که در کودکی داشته. با تصاویری رنگی از موسی در میان ازدحام جمعیت، و مریم مجدلیهی گریان. داخلِ جلدش مادرم اسمش را نوشته بود، میشل اَن گرِی، با حروف سرهم بزرگ. قبلترها آن انجیل را لمس میکردم، و وقتی تنها یا غمگین بودم انگشتم را میکشیدم روی عطفش. به شواهد توی آن جعبهی مقوایی فکر میکنم، و دوست دارم آنها را هم لمس کنم، انگشتم را بکشم روی شلوار جینی که مادرم روزی میپوشیده، لبهی سوئیتشرتی که روزی گرم نگهش میداشته. انجیل را جایی بین کودکی و بزرگسالی گم کردم. کاش میشد پیدایش کنم.
مادرم که زنده بود کسی اهمیت چندانی به او نمیداد، و وقتی مرد فقط چند نفر متوجه شدند. تنها چیزهایی که از خود باقی گذاشت یک گواهی تولد، یک گواهی فوت، چند عکس، آن انجیل، و جعبهی خاکسترهایش بود – تنها شواهدی که نشان میدهند روزی وجود داشته. برای اینکه بتوان یک زندگی را دوباره ساخت، خیلی کم است.
این چیزی است که از مادرم میدانم: دختربچه که بوده یک گربه داشته، هشت ساله که میشود برایش تولد میگیرند. اسمش، میشل، را با یک اِل مینوشته. در گواهی تولد من اسمم، میشل، را با دو اِل نوشته. موهایش قهوهای بوده که مثل موهای من، زیرِ نورِ آفتاب به قرمزی میزده. اسمم را از روی یک خانهی استیک در بزرگراه ۴۰۵، به نام کِلیز۳۱ برداشته. فاحشه بوده؛ معتاد به مواد مخدر بوده. بر خلافِ هر عقل و منطقی من را سقط نکرده. به بهترین شکلی که میتوانسته ازم مراقبت کرده. وقتی مرده شب بوده و فقط قاتلش کنارش بوده. این تمام چیزی است که از مادرم میدانم: من دخترش هستم، و یاد و خاطرهاش همیشه با من میماند.
*
منبع:
Touchstone Anthology of Contemporary Creative Nonfiction: Work from 1970 to the Present
*
۱. C.Penney’s
۲. Safeway’s
۳. Donald Rumsfeld
۴. Elvis
۵. Amy Carter: دختر جیمی کارتر، سیونهمین رئیس جمهور ایالات متحده
۶. Fullerton
۷. Michele Grey
۸. Spence
۹. Earl Grey
۱۰. Lady Jane Grey
۱۱. Fallodon
۱۲. Marilyn
۱۳. Richard
۱۴. Sunset Boulevard
۱۵. Wilcox Avenue
۱۶. Hollywood
۱۷. Sherlock Holmes
۱۸. Perry Mason
۱۹. Raymond Burr
۲۰. Steve Garrett
۲۱. Sam Spade
۲۲. Kelly Michelle Archibald
۲۳. Yvonne Kaia Spencer
۲۴. Honolulu
۲۵. Bianchi
۲۶. Buono
۲۷. آبجوی Budweiser
۲۸. North Hill Place
۲۹. Amelia Chavez
۳۰. CSI
۳۱. Kelly’s
Photo: luana lee
نظرات: بدون پاسخ