site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > رقصیدن بر لبه‌ی پرتگاه
WhatsApp Image 2022-09-16 at 9.52.17 AM

رقصیدن بر لبه‌ی پرتگاه

۲۵ شهریور ۱۴۰۱  |  مینا حسنی

۱

من یک روز معتدل، در اوایل پاییز ۹۸، در حالی که چمدان‌هایمان را بسته بودیم برویم منجیل و چندروزی با رفقایمان خوش بگذرانیم، داشتم می‌مُردم. یعنی طور غریبی شدم که به قول قدیمی‌ها جان داشت از قفس بدنم رها می‌شد. در آن لحظه با درد مفرطی که در سینه‌ام داشتم و همه‌اش ناگهان آوار شد توی گلویم، فکر ‌کردم دیگر نمی‌توانم حرف بزنم و این خفقان‌آورترین اتفاقی بود که داشت برایم می‌افتاد. حتی نمی‌توانستم کمک بخواهم. فکر می‌کردم مرگ چیزی شبیه به همین سکوت اجباری، خفگی، لالی، یا الکنی است… این آخری واژه‌ی بهتری‌ست. الکن شده بودم و دستم از حرف زدن و کمک خواستن کوتاه… .

خودم را کشاندم تا مبل، دراز کشیدم و دست‌هایم را حلقه کردم دور گلویم. از بیرون مثل این بود که می‌خواهم خفه‌ام کنم، اما داشتم گلوگاهم را از آن سنگینی سُربی خلاص می‌کردم. بعد دست‌هایم شُل شد و در آن بی‌جانیِ بغُض‌آلود چشم دوختم به عکسی از آرمان استپانیان که زده‌ بودیم توی خانه‌ی سابقمان، بالای آن کاناپه‌ی راحتی قهوه‌ای: پرتره‌ی زنی زیبا و جوان که موهای بلندش را باد دارد می‌برد به سمت راستش و خط قرمز ممتدی از روی چشم‌هایش رد شده و عکس عمودی‌اش را به صورت افقی دوتکه‌ کرده است. آن تصویر با پس‌زمینه‌ی مه‌آلود و سُرخش، همیشه برایم تجسم مرگ بود. شاید به‌‌دلیل خاطره‌ای که عکاسش تعریف کرده بود. گفته بود آن زنِ توی عکس، برادرزاده‌اش است که بعد از آن روز در تصادفی مرده… . برای من، «مُرده» یعنی از متن زندگی رانده شده و به حاشیه رفته است. اما نمی‌دانم مرده‌ها در حاشیه‌ی زندگی چطور ادامه می‌دهند، و آن‌همه وهم و رازآلودگی را چطور تاب می‌آورند.

 داشتم پای آن عکس، در گور قهوه‌ای‌رنگی که قرارگاه خستگی‌های خانه‌مان بود، می‌مردم؛ اما این‌طور نشد. در عوض، بعد از کلی معاینه و اکو و نوار قلب مجبورم کردند بمانم در سی‌سی‌یو. تنها تجربه‌ای که از سی‌سی‌یو داشتم، برمی‌گشت به چندوقت پیش و بیماری مادرم. آن‌موقع هم ما داشتیم می‌رفتیم شمال با رفقایمان خوش بگذرانیم که خواهرم گفت مامان را دارند می‌برند سی‌سی‌یو. یعنی مامان حالش بد بود و ممکن بود اتفاق غریبی برایش بیفتد. 

راستش تمام ماجرای مرگ برای من در همین غربتش خلاصه می‌شود، همین غریب و یک‌هو آمدنش. آمدنش وقتی که خیلی دارد خوش می‌گذرد، آمدنش وقتی قرار نبوده بیاید…  در خَرتوخَری سی‌سی‌یو ساعت‌ها نشستم و به این‌ها فکر کردم.

چیزی که دلم می‌خواست از آن شب‌نشینی بیمارستانی در یادم بماند، تصویر زنی بود که درست روبه‌رویم، توی اتاق قرنطینه داشت به مرگ لگد می‌زد؛ در حالی که جماعت زیادی منتظر بودند غزل خداحافظی را بخواند و بروند یک دل سیر به زندگی‌شان برسند.

نصفه‌های شب بود که آوردندش توی اتاق. بلافاصله دور تخت من را پارتیشن کشیدند که نتوانم چیزی را ببینم؛ اما بیدار بودم و خیلی صحنه‌ها را می‌شنیدم و تجسم می‌کردم. بیماری‌اش عفونی بود. پرستارها و کمک‌پرستارها چندین بار عُق زدند. بوی متعفنش تمام اتاق را پر کرده بود. پاهایش کبود بود و دست‌هایش. شنیدم که این‌ را با حالت مشکوکی به هم می‌گفتند و مدام تکرار می‌کردند که انگار هیچ پرستاری نداشته و چه اوضاع وخیمی دارد. لای ران‌ها و واژن و تمام سوراخ‌سُنبه‌هایش پر از خون و عفونت بود. به قدری که نمی‌توانستند سوند وصل کنند. به محض این‌که تمیزکاری تشکش تمام می‌شد، دوباره مدفوع رقیقش که پر از خون بود، همه جا را به گند می‌کشید. چهار یا پنج بار زیراندازش را انداخته نینداخته جمع کردند. این‌ها را از صدای عُق‌زدن‌ها شنیدم و اوه اوه کردن‌ها و بیشتر از همه ناله‌ها و فریادهای پیرزنی که همه سعی می‌کردند از خون و عفونت پاکش کنند، اما نمی‌گذاشت، رضایت نمی‌داد. زنی که صدایش شبیه عجوزه‌های توی کارتون‌های دوبله‌شده بود: خش‌دار و زیر و بی‌جان، صدایی که مدام می‌گفت «دست از سرم بردارید، چرا من رو می‌کُشید، من رو کشتید، خدا ازتون نگذره، ولم کنید…» مدام می‌گفت ولم کنید و فکر می‌کرد عده‌ای قصد دارند هر لحظه او را از زندگی ساقط کنند.

وقتی توانستند خون و عفونت را از او جدا کنند، آوردندش توی اتاق قرنطینه، که درست روبه‌روی تخت من بود. زنی که روی آن تخت، زیر نورهای مهتابی سرد خوابیده بود، مجسمه‌ی چروکی از زیبایی‌های به فنا رفته بود. صورتش رو به سقف بود، دهانش نیمه‌باز، و مثل فرشته‌های بازنشسته، چشم‌هایش را بر پاییدن دنیا بسته بود. هنوز خطوط نیم‌رخ زردش یادم هست. درست روبه‌روی من،  خط پیشانی کوتاهی می‌رسید به دماغ نوک‌تیز و قوزداری که انحنایش منتهی می‌شد به حفره‌ای که دورتادورش چروک بسته بود و قوس زیر حفره می‌رسید به چانه‌ای که انگار دستی از آسمان آمده بود و به سمت خودش بالایش کشیده بود. این تصویر ثابت زنی در چنگال مرگ بود. چنگالی که جذبه‌اش تا ساعت‌ها بعد نگاه من را میخ کرد به آن تخت.

۲

مرگ نوعی تبادر است. تبادر عدم در ذهن حال؛ حال که می‌گویم یعنی همین لحظه، همین که دارد با فرم‌های عجیب و غریبش متبادر می‌شود ته‌توی چشم‌ها، جایی که اسمش را گذاشته‌ایم ذهن، خاطره، فکر، یا همین چیزهایی که دقیقن نمی‌دانیم کجاست. و عدم سیاهی غلیظ بی‌پایانی‌ست که گاهی چسبیده به پای بعضی لحظه‌هایِ بعضی دوروبری‌های ما و مثل عَشَقه از آن بالا رفته و دور زده و به آن پیچیده و نیستش کرده، یا نخواسته نیستش کند و رهایش کرده، یا رهایش کرده و بعد دوباره خواسته تلاش عبثش را تلافی کند. 

همین‌طوری‌هاست. هرچه فکر می‌کنم طور دیگری به ذهنم نزول نمی‌کند، به همین دلیل همیشه برایم موذی‌وار و سیاست‌مدار بوده است و به همان اندازه هولناک. یک ناگهانِ هولناک؛ درست مثل  فُوت محکمی که همه‌چیز را در یک مسیر مشخص پاک می‌کند و می‌برد هوا… ناگهانی بودن ذاتیِ‌ مرگ است.

من از غافلگیری بیزارم، و از زندگی کردن توی متن، اما می‌توانم هزارسال در حاشیه‌ ادامه بدهم، همین‌طور ادامه بدهم و برای خودم امید دست‌و‌پا کنم و رویا ببافم. برای همین اعتقاد دارم باید برای جرات مواجهه با آن لحظه‌ی غافلگیری چاره‌ای اختراع بشود. همان یک لحظه‌ی ویژه، همان سوراخ سفیدِ سوت‌کش که تهش خاموشی‌ست و نیستیِ سیاهِ غلیظ. چون مرگ دقیقن همان لحظه‌ی پذیرش نیستی‌ست و خب خیلی سخت است. این را آن روز توی بیمارستان در خودم دیدم و فکر کردم برای من سختی‌اش در جمع‌و‌جور کردن تصویر تکه‌پاره‌‌ی عُلقه‌هایم است. انگار در آن تونل سفید، یک دسته‌ی عظیم بادکنک‌های رنگارنگی را که وصل‌اند به طناب‌های کوتاه و بلند و نازک و ضخیم، با اصرار و تقلا دنبال خودت بکشی، آنقدر که همه‌شان تک تک بترکند و به‌زور از دستت جدا شوند… ضایع نیست؟ هست.

همیشه دوست داشتم تاریخ دقیق مرگم را بدانم. این فکر از وقتی به کله‌ام افتاد که بابا گفت می‌داند در چند سالگی می‌میرد. نشسته بود توی درگاه اتاقم. داشتیم با هم شجریان گوش می‌دادیم. (این یکی از عادت‌های بی‌شمارمان بود: شجریان گوش می‌دادیم و درباره خفن بودن سعدی، حافظ، ابتهاج و … حرف می‌زدیم. بهتر این است که بگویم شجریان موزیک پس‌زمینه‌ی بیشتر خاطرات من از اوست… ) اشک توی چشم‌های بابا جمع شده بود… خیره مانده بود به جایی آن‌طرف پنجره‌ای که می‌رسید به هکتار هکتار باغ سیب، و انگار بهش وحی شده باشد، گفت: «من توی شصت و سه‌سالگی می‌میرم.» 

می‌خواستم بنویسم بابا آدم معمولی‌ای نبود، اما می‌بینم این برایم مهم است که او بابای معمولی‌ای نبود. بهتر است بگویم زیاد بابایم نبود، بیشتر دوستم بود، دوست صمیمی‌ای که خیلی چیزها را از او یاد گرفتم. خیلی چیزهای خوب و حتی خیلی چیزهای بد؛ مثل ادب که آدم از بی‌ادبان می‌آموزد. علاوه بر این، او خیلی جرات‌ها را به من داد؛ جرات ابراز کردن احساساتم، جرات شروع، (جرات تمام کردن را از او یاد نگرفتم، چون آدم جبری‌مسلکی بود) … و جرات فکر کردن به مرگ. نه این‌که مرگ چیز ترسناکی باشد یا انقدر پیچیده باشد که نشود به آن فکر کرد. آن‌وقت‌ها خوب نبود درباره‌ی مرگ حرف بزنی. همیشه یک چیزی بود که خوب نبود درباره‌اش حرف بزنیم. آن‌روزها مرگ این‌طوری بود. تا می‌گفتی مرگ، می‌گفتند زبانت را گاز بگیر. مرگ چیز هولناکی بود. خود عزراییل بود با آن غافلگیری خبیثانه‌اش.

اولین تصویری که از بابا و مرگ به‌طور هم‌زمان یادم می‌آید، تصویر قلندری‌‌ست که دم دکان عطار، کاسه‌اش را می‌گذارد زیر سرش و می‌میرد. او بود که با تعریف این حکایت، مرگ را برایم مرموز کرد و چسباند به گوشه و کنار زندگی، به گوشه و کنار وجودم، یا تکه‌پاره‌هایی که هنوز به مختصات آن می‌گویم وجود. یعنی مرگ شد موجود متناقض‌نمایی که پیدای پنهان بود، ساکن روان بود، مرده‌ی زنده بود، روشن تاریک بود و ازل عدم. چیزی بود که می‌شد هست بشود، کافی بود بگویی «کُن» و بشود.

تصویر آن زن در چنگال مرگ، مثل نیم‌رخ قلندر بود، پیش از سقوط مرگ توی کالبدش. یعنی حالا که دارم می‌نویسمش می‌بینم آن تصویر را تداعی می‌کرد و این تداعی، چیزهای دیگری را هم با خودش می‌آورد: تصویرهای دیگری از مرگ که دیده نشده‌اند؛ اما گاه و بی‌گاه توی دقایق زندگی‌ام حلول می‌کند و چند روزی همراهم است، بعد بی‌آنکه بفهمم می‌گذارد می‌رود…

آن‌شب توی بیمارستان نشستم و به تصاویری که از مرگ دارم، فکر کردم… از اولین تصویرها تا این آخری‌ها… تصاویر کِش‌داری که می‌توانم صفحه‌ها برایشان شرح بنویسم.

۳

در آن اتاق، موقعیت مضحک دردناکی داشتم. همه‌چیز یادآور تثلیث بود: پدر، پسر و روح‌القدس، حتی نور ملایمی که از پنجره‌ی آن صبح جمعه، از لابه‌لای کرکره می‌آمد تو، و در فضای اتاق راه‌راه معلقی می‌ساخت: یک راه نور و غبار رقصانِ توی نور، یک راه سایه، سایه‌ی ملایم و سرد. حالت روحانی آن صبح یادآور کلیساها بود: باسمه‌ای، پاستوریزه و بی‌روح.

سمت راستم مردی از فرط پیری توی خودش مچاله شده بود و زیر خرواری از پتو و ملحفه داشت با دنیا و مافیها یکی یکی خداحافظی می‌کرد. سمت چپم مرد میان‌سالی با درد پانکراس آمده بود و به خودش می‌پیچید، اما مردنی به نظر نمی‌رسید. و روبه‌رویم روح‌القدس نودوهشت‌ساله‌ای که اسمش پری بود، آرمیده بود، با همان چشم‌های بسته و رنگ زرد خورشیدی. 

دستگاه عکس‌برداری که آمد، بیدارش کردند، فکر می‌کردم می‌خواهند دقیقن تصویر کدام قسمت از بدنش را بردارند؟ فکر می‌کردم می‌شود مرگ مثل اختاپوسی نامرئی باشد و بشود قسمتی از یکی از دست‌هایش را با رادیولوژی دید؟ فکر می‌کردم مرگ نمی‌ترسد از دیده شدن؟ از گرفتار شدن در چنگال تکنولوژی؟ 

 بیدار شد و دوباره اتاق را گذاشت روی سرش. یک‌سری بالش کوچک گلدار و صورتی و ‌بند آوردند و دست‌ها و پاهایش را بستند به چهار طرف تخت تا از شکمش عکس بگیرند. خود مسیح بود که فریاد نمی‌‌زد: «ایلی ایلی لَما سبقتنی!» می‌گفت: «درد بگیرید، دارید من را می‌کُشید.» مضحک بود، روح‌القدس آن اتاق داشت لگد می‌زد توی شکم مرگ و هیچ‌کس حریفش نمی‌شد، و مرگ ایستاده بود و مثل ایلیا موقع مرگ مسیح یا شبلی موقع مرگ حلاج، منتظر بود از نفس بیفتد، یا داشت به سمتش گل پرت می‌کرد. 

به مسیح فکر می‌کردم و به این‌که انگار لحظه‌ی مرگ پشیمان شده‌ است. درست همان لحظه که دیده همه‌چیز جدی‌ست و نمی‌شود داستان را به عقب برگرداند. آن لحظه‌ی تنهایی مسیح را آوردم گذاشتم پشت پلک‌هایم، لابه‌لای فکرها. خوب نگاه و براندازش کردم و مو به تنم راست شد. 

چهارمیخت کرده باشند روی یک بلندی، پدر آسمانی‌ات رهایت کرده باشد، مریدت تو را فروخته باشد، ایلیا چشم‌هایش را به روی تو بسته باشد و در اوج ناتوانی و یاس، صورتت را دوخته باشی سمت آسمان… ارزشش را داشت؟

در حال تماشای این‌ها داشتم پادکست گوش می‌دادم. آخرین اپیزود «رادیو مرز» و داستان خودکشی یک‌سری آدم را. یک‌سری که مشتاقانه رفته بودند راهی برای نیست شدن توی مرگ پیدا کرده بودند و خلاص شدن… . یکی از راوی‌ها داشت از چت‌روم‌هایی حرف می‌زد که آدم‌ها تجربه‌هایشان را با هم در میان می‌گذاشتند. می‌دانستم با گوش دادن اتفاقی به آن اپیزود و اصرار بر ادامه‌اش، دارم رفتار مازوخیستی‌ای از خودم نشان می‌دهم. لوله‌های اکسیژن را از سوراخ‌های بینی‌ام درآورده بودم، دستگاه فشار خون را از خودم جدا کرده بودم و لابه‌لای بوق بوق مدام دستگاه‌ها و یک عالمه سیم و شلنگ، در حالی که چشمم به روح‌القدس اتاق قرنطینه بود و گوشم به روایت مرضیه رسولی، به بابا  هم فکر می‌کردم و به روزی که تلفن کرد و گفت دارد از هند می‌آید ایران و یک‌راست می‌رود بیمارستان برای شیمی‌درمانی و نمی‌خواهد کسی خبردار شود چون حوصله‌ی ضجه‌مویه‌های این و آن را ندارد.

ده سالی بود که بابا گیاه‌خوار شده بود و رفته بود هند تا دنیا را جای بهتری کند، تا با شستن پای فقیرهای هند و غذا دادن به آن‌ها کارماهایش را یِر به یِر کند. می‌گفت از این رفت و آمد مدام خسته شده‌ام، دیگر نمی‌خواهم برگردم. اما با سرطان خون برگشته بود و با یک سرتیفیکیت که شهادت می‌داد بین سال‌های ۲۰۰۷ تا ۲۰۱۲ به صورت داوطلبانه به نیازمندها و فقرای هند خدمت کرده است.

وقتی توی بیمارستان دیدمش، موهایش هنوز بلند بود. سال‌ها بود موهایش را کوتاه نمی‌کرد یا من را صدا می‌کرد که کمی از نوکش بچینم. فکر می‌کرد موهای بلندش، موهای جوگندمی پرپشت زیبایش، ادامه‌ی روحش است، نباید بریده شود، نباید دور ریخته شود. اما من اجازه داشتم آن‌ها را ببرم و دور بریزم. هر دو سه سال یک‌بار. شاید برای همین فکر می‌کرد اگر ماجرای سرطان خون را به من بگوید، ضجه‌مویه نمی‌کنم. فکر می‌کرد یکی از دخترهایش آن‌قدر مرد هست که بتواند احساسات زنانه‌اش را کنترل کند. اصلا شاید برای همین روزها بود که دلش می‌خواست من را خودش مثل مردها بار بیاورد تا مادرم مثل زن‌ها. 

من تنها بچه‌ی خانه بودم که دوتا اسم داشتم. مینا و نرگس. مامان نرگس را دوست داشت چون من نیمه‌ی شعبان به دنیا آمده بودم و بابا مینا را. نگفته بود چرا، اما بعدها مامان گفت عاشق دختری بوده که اسمش مینا.… من همیشه وسط میدان جنگ مامان و بابا بودم. آدمِ دو‌اسمه‌ای که تصمیم گرفته بود اسم دلخواه پدرش را به همه بگوید نه اسم شناسنامه‌ای مادرش را، تصمیم گرفته بود طرفِ رازآلودگی مرگ باشد تا شور زندگی…

حالا داشتم می‌رفتم موهای پدرم را از ته بتراشم. وقتی رسیدم، روی تخت، یک جفت چشم سیاه مضطرب نشسته بود روی یک فقره لبخند، موهایش را ریخته بود دورش و حالت تسلیمی داشت که آدم گریه‌اش می‌گرفت… سرش را خم کرد سمت قلبش، موهایش را دو دسته کرد و ریخت دو طرف شانه‌های پهنش، چند بار پنجه‌هایش را کشید توی فرقش، سیم‌های دستگاه را قایم کرد توی یقه‌ی پیراهن آبی‌ آسمانی گشادش، چشم دوخت به دوربین و سعید عکسش را برداشت. عکس تنهایی خودخواسته‌ای که هنوز از پا نیفتاده بود و لبخند می‌زد.

 این اولین باری بود که بعد از سه سال قهر می‌دیدمش. آخرین بار وقتی بود که توی غسالخانه‌ی دماوند، پارچه‌ی سفید روی صورتش را پس زدند و من از کنار، صورتی را دیدم که رو به آسمان بود، پیشانی بلندی که از زیر یک ردیف موی کوتاه به یک جفت ابروی سیاه می‌رسید که زیرش یک جفت چشم اندوهناک بسته شده بود و خط فاصل چشم‌ها بینی خوش‌تراشی را می‌رساند به سبیل‌های کلفتی که زیر آن لب‌هایی که یک عالمه حرف برایم زده بود، مُهر خاموشی خورده بود و از زیر آن، قوس کوچکی می‌رسید به چانه‌ی گرد خوش‌تراشی که دورش را پارچه‌ای سفید گرفته بود. 

دلم می‌خواست دست ببرم زیر سرش و آن کاسه را بردارم، شاید روزی قلندر دیگری برای مرگ خودخواسته‌اش به آن کاسه محتاج می‌شد. شاید می‌توانستم بروم توی یکی از آن چت‌روم‌هایی که آدم‌های عاشق مرگ می‌روند و راهکار به هم می‌دهند، عرضه‌اش کنم. شاید یک روز لازمم می‌شد. 

۴

افلاطون در دهمین کتاب جمهوری، داستان «اِر» فرزند آرمینیوس و از اهالی پامفیلیا را تعریف می‌کند تا جهان پس از مرگ و ثواب و عقاب آدم‌های خوب و بد را اثبات کند. اِر در جنگ کشته می‌شود، بعد از ده روز وقتی دارند اجساد کشته‌های جنگ را می‌سوزانند، او را زنده پیدا می‌کنند و تیمارش می‌کنند. روز دوازدهم ناگهان به هوش می‌آید و شروع می‌کند به خیال‌پردازی درباره‌ی تجربه‌اش از دنیای بعد از مرگ. می‌گوید روحش در جسمی تازه و متفاوت حلول کرده، و در افلاک سیاحت داشته است. بعد تعریف می‌کند که روح من و مردگان دیگر به جای شگفت‌انگیزی می‌رسند، جایی که دو دریچه رو به آسمان دارد و دو دریچه رو به قلب زمین. بین این دو دریچه تعدادی داور نشسته‌اند و اعمال مرده‌ها را داوری می‌کنند، کسانی که در زندگی‌شان عادل بوده‌اند، از دریچه‌ی سمت راست می‌روند به آسمان و کسانی که عادل نبوده‌اند، می‌روند به اعماق زمین. 

ادامه‌ی این داستان مهم نیست، مهم این است که از نظر افلاطون، مرگ شکلی از تحقق عدالت است. این برای من، یعنی به تعداد همین سال‌هایی که اینجا زندگی کرده‌ایم، جای دیگری مردگی می‌کنیم و دوباره برمی‌گردیم به زندگی و دوباره می‌میریم و این چرخه‌ی عجیب همین‌طور به حرکت هذلولی‌اش ادامه می‌دهد تا به نقطه‌ای می‌رسد، به جایی که آنِ زندگی کردنمان می‌شود به اندازه‌ی آنِ مرگمان و بعد در یک آن، مرده‌ی زنده می‌شویم، یا زنده‌ی مرده. حالتی که از آن آمده‌ایم و به آن برمی‌گردیم. 

اما این وسط، توی این هذلولی چه اتفاق شگفت‌انگیزی قرار بود بیفتد که از آن حالت اولیه‌مان این‌طور با کله جدا شدیم و خودمان را توی مهلکه انداختیم؟ چرا باید بمیریم؟ برای این‌که تخیل زنده‌ها را فعال کنیم؟ برای این‌که زندگی از نوع مردن را تجربه کنیم و بعد به کل فراموشش کنیم؟ مثل بچه‌ها که می‌گویند موقع به دنیا آمدن بی‌خاطره می‌آیند و هیچ خاطره‌ای از ازلشان ندارند. مثل آدمی که آلزایمر دارد، مثل روح‌القدس نودوهشت‌ساله‌ی اتاق قرنطینه که هیچ خاطره‌ای نداشت، هیچ اسمی را صدا نمی‌کرد، کسی را نمی‌شناخت اما از مرگ می‌ترسید، خیلی می‌ترسید.

وقتی مُرد، کسی دوروبرش نبود، دست‌هایش هنوز بسته بود به تخت تا سوند و چیزهای دیگر را از خودش جدا نکند. من پاهایش را نمی‌دیدم، پاهایش زیر چند لایه پتو بود، شاید وقتی داشته می‌مرده پاهایش را تکان داده باشد… صدای دستگاه‌ها که عوض شد، فهمیدم احتمالا اتفاقی برایش افتاده. و فکر کردم شاید اصلا همه آنجا را ترک کرده‌اند که بگذارند بمیرد.

زنگ زدم به سعید. گفتم بیا بیمارستان. دیگر نمی‌خواهم اینجا بمانم. دارم می‌میرم. و بعد چشم دوختم به در تا به اولین پرستاری که از آنجا رد می‌شد بگویم رضایت می‌دهم که به هر قیمتی از اینجا بروم. کسی نمی‌آمد و من توی این انتظار اعصاب‌فرسا، به خاطره‌ی مردگانم فکر کردم… به روشن‌ترینشان: مادربزرگم، مادرِ مادرم… همدم‌خانم که خیلی دوستش داشتم و دل‌خوشی بچگی‌ها و نوجوانی‌ام بود. 

مامان‌بزرگ اهل سنقر کرمانشاه بود. قدبلند و هیکلی. بین ابروها و زیر چانه‌اش خال‌کوبی کبودی داشت. آن خالکوبی را خیلی دوست داشتم. توی انگشت حلقه‌اش رینگ طلایی نازکی بود. آن رینگ را هرگز درنیاورد. خانه‌ی او قشنگ‌ترین جای دنیا بود. هنوز تمام سوراخ‌سنبه‌هایش را با جزییات به یاد می‌آورم، بس که امن بود. فکر کنم یکی دو سال بعد از مرگش بود که توی یکی از داستان‌هایم نقشه‌ی خانه‌اش را کشیدم و موبه‌مو توصیفش کردم، از ترس فراموش کردنش… جمله‌های کوتاهم، وقتی که دارم از او می‌نویسم، مثل تمام هق‌هق‌هایی‌ست که به خاطر جدا شدن از او داشتم، چه وقتی زنده بود و من بچه بودم، چه وقتی مُرد و من دیگر جوانی شده بودم برای خودم.

شفاف‌ترین خاطره‌ای که از او دارم مال یک ظهر گرم تابستان است. هشت یا نه سالم بود. بابا داشت توی حیاط خانه‌اش از ما عکس می‌گرفت. معمولا دوست نداشت عکس بگیرد. اما آن‌روز آمد و گفت: «عباس بیا از من و مینا یه عکس بگیر که اگه مُردم، داشته باشه.» بعد ایستاد روی ایوان، موهایش را که بعد از سکته‌ی مغزی‌اش کوتاه کرده بودند، مرتب کرد… دست راستش را انداخت دور شانه‌ام… و زل زد به دوربین. بابا عکس را نمی‌گرفت. می‌گفت نور زیاد است و باید تنظیمات دوربین را عوض کند. ظل آفتاب بود. چشم‌هایم را تنگ کرده بودم که آفتاب نرود تویش. انتظار کشیدن برای آن لحظه‌ای که الان توی عکسمان ثبت شده، به اندازه‌ی انتظار برای خلاص شدن از بیمارستان برایم کُشنده بود. مامان‌بزرگ اما با چشم‌های گشاد و لبخند پهن، آرام و متین ایستاده بود، انگار آفتاب حریفش نشود. عکس را که گرفتیم، تا بابا چاپ کند و بیاورد برایش، چندین بار گفت: «نکنه عکسمون سوخته باشه؟». نسوخته بود. شده بود یکی از بهترین عکس‌هایی که از او داریم. برای خاله‌ها و دایی‌ها هم چاپش کردیم. تا مدت‌ها مامان می‌گفت «انقدر نگو دلم براش تنگ شده… زبونم لال…» اما دلم خیلی برایش تنگ شده بود. برای وقت‌هایی که با هم می‌رفتیم خانه‌ی جاسب، روضه. یا وقت‌هایی که از فوتبال برگشته بودم و پاهای زخم و زیلم را تمیز می‌کرد و مصطفی، دایی کوچکم را زیر لب فحش می‌داد که من را گذاشته توی دروازه…

توی آن عکس، لبخند مصنوعی زده‌ام و چشم‌هایم را تنگ کرده‌ام. این ماجرای لبخند مصنوعی را مهدی، دایی‌ دیگرم بهم گفت. خودم متوجهش نشده بودم. من و مهدی خیلی با هم رفیق بودیم. می‌گویم بودیم چون او بعدها توی جنگ کشته شد. همه‌چیز را ول کرده بود رفته بود سربازی که پدر دوست‌دخترش به ازدواجشان رضایت بدهد. مهدی بدون اغراق، جذاب‌ترین پسر محله‌ی مامان‌این‌ها بود و مرگش همه را شوکه کرد. اما تصویری که از مرگ او در خاطرم مانده، تصویر جذابی نیست. صورتی‌ست که سمت راست پیشانی‌اش تیر خورده و دهانش باز است. همیشه فکر می‌کردم مرگ، مهدی را از توی دهانش بیرون کشیده و با خودش برده است. روح‌القدس نودوهشت‌ساله‌ی بیمارستان هم با دهان باز مرده بود و شاید دهان باز او بود که این‌ها را متبادر می‌کرد توی کله‌ام… بابا بعدها دعواها کرد با همه‌ی آنهایی که عکس‌های مهدی را داده بودند من ببینم. بابا همیشه دوست داشت به جای من برای همه‌چیز تصمیم بگیرد. حتی وقتی دیگر بزرگ شده بودم. کَندن از او سخت بود. اما بهانه‌ای تراشیدم و کَندم، چون از ایستادن مقابلش خسته شده بودم. مقابل او ایستادن مثل رانندگی کردن توی مه بود. نمی‌دانستی چه چیزی در انتظارت است.

۵

ما با هم زیاد کوه می‌رفتیم. ده یازده ساله بودم که بهم یاد داد آدم نباید با کوه مبارزه کند. کوه‌نوردی مثل شنا کردن است (او شناگر خوبی بود، خیلی خوب)، نباید با آب جنگید، وگرنه می‌کِشدت توی خودش. می‌گفت کائنات با قانون عمل و عکس‌العمل می‌چرخد، بجنگی، می‌جنگد، برقصی، می‌رقصد. می‌گفت موقع بالا رفتن از کوه فکر کن قرار است برقصی، و روی لبه‌ی پرتگاهی که ما را می‌بُرد به سمت دریاچه‌ی تار، دست‌هایش را مثل پرنده‌ها باز می‌کرد و با آن کوله‌ی سنگین و بزرگ می‌رقصید. این‌ها را وقتی می‌گفت که می‌دید از خستگی اشک توی چشم‌هایم حلقه زده، نشسته‌ام و اصلا حوصله‌ی حرف‌هایش را ندارم. دستم را نمی‌گرفت، کمک نمی‌کرد، برایم قصه می‌گفت، از کتاب‌هایی که خوانده بود، جاهایی که رفته بود، آدم‌هایی که دیده بود، با قصه من را می‌برد کوه و با قصه برم می‌گرداند. خیلی از قله‌ها را این‌طوری با هم فتح کردیم، حتی آخرین بارِ سبلان را، آن بار که یکی از دوستانش توی راه مرد، اما او راه قله را ادامه داد. دورِ دریاچه، وقتی حال بدم را دید، گفت: کائنات می‌خواست ببیند چقدر اهل فتح قله‌ایم، می‌خواست ببیند این مردن را بهانه می‌کنیم و سختی بالا آمدن را نیمه‌کاره می‌گذاریم یا نه؟ من همیشه روی قله‌هایی که با او فتح می‌کردم، حالم بد بود، فکر می‌کردم دارد مجبورم می‌کند آدم فاتحی باشم… . فکر می‌کردم دارم زیر نگاه کائنات زندگی می‌کنم؛ اما نمی‌دانستم این کائنات دقیقن چه گستره‌ای دارد، چه شکلی‌ست؟ آیا همان فضای بین کش‌وقوس‌های زندگی و مرگ بود؟ آن سوراخِ مخروطیِ تویِ آن مسیرِ هذلولی‌شکل که داریم تویش به سمت مبدامان می‌رویم؟ اصلا داریم به سمت مبدامان می‌رویم؟ آیا مبدایی در کار هست؟ مگر دیوانه بودیم که از مبدامان جدا شدیم؟ این رنج، این فرسایش دائمی حُزن‌آلود، این نرسیدن و نارضایتی ممتد آیا خواست خودمان بود؟ یا کائنات با آن پرهیب مرموزش فُوتمان کرده بود به سمت این تقدیر؟ حالت مخروطی کوه برایم تداعی‌کننده‌ی این عبور بود. اما آن بالا هیچ‌وقت هیچ حسی نداشتم. فکر می‌کردم مرگ چیزی شبیه به همین بی‌حسی مطلق از فرط خستگی طاقت‌فرسا بود. 

آخرین باری که با او کوه رفتم، گم شدیم. همیشه موقع برگشت باید راه تازه‌ای پیدا می‌کرد، این روش کوه‌نوردی‌اش بود. این بار راه تازه‌اش ما را به جاده نمی‌رساند. تاریک شده بود. یازده نفر بودیم. من و او و نُه تا از دوست‌های هم‌دانشگاهی من. تصمیم گرفتیم شب توی آن سرمای شهریورماه دماوند، تنگ به تنگ هم بخوابیم تا صبح شود. مهم نیست که شب چطور خوابیدیم یا اصلا خوابیدیم یا نه. یادم می‌آید سرتاسر شب نشسته بود کنار آتش و زل زده بود به آن. و حرف نمی‌زد. توی دلم فکر می‌کردم آقا با ماجراجویی‌هایش بچه‌های مردم را انداخته توی خطر، بدون وسیله و تجهیزات مجبورمان کرده دنبالش برویم، حالا هم لام تا کام حرف نمی‌زند. فکر می‌کردم وقتش رسیده از رهبری انصراف بدهد. نشستم رو به رویش، زل زدم به صورتش که توی شعله‌های آتش سرخ شده بود، و گفتم: این آخرین باری‌ست که با تو می‌آیم کوه، دیگر نمی‌خواهم هرجا که می‌روی من را هم دنبال خودت بکشانی. و بعد پا شدم، رفتم چسبیدم به پناه کوله‌ام شاید بتوانم کمی بخوابم.

صبح لب پرتگاه بیدار شدیم. با سقوط فقط چند متر فاصله داشتیم. یعنی اگر یکی از ما توی آن ظلمات کمی جلوتر می‌رفت، چندتایمان مرده بودیم. 

در راه برگشت حالش خوب نبود، بی‌خواب بود، انرژی‌اش ته کشیده بود. جلوجلو می‌رفت و بلند بلند حیدربابا می‌خواند. آن پرتگاه خانه کرد بین ما دو تا و هیچ‌وقت هیچ‌چیز نتوانست خالی عمیق بی‌پایانش را پر کند.

آن روز توی بیمارستان، وقتی روح‌القدس مرد، وقتی قرار شد رضایت بدهم و بروم، دراز کشیدم به پهلوی راستم، پشت کردم به پسر، و خیره شدم به پدر که از دیشب همه می‌گفتند دارد می‌میرد. شبیه بابا بود. قیافه‌اش، نه حالتش. حالت بابا مثل کسی بود که خیلی اشتیاق دارد مرگ را ببیند، اما از زندگی کردن هم خیلی کیف می‌کند؛ حالت پارادوکسیکالی بود. حالت من در آن لحظه مثل کسی بود که کشف کرده در تمام این سال‌ها شبلی بوده است برای حلاج و این کشف داشت دیوانه‌اش می‌کرد. به یاس حلاج فکر می‌کردم وقتی می‌بیند شبلی به جای سنگ دارد به سمتش شاخه گل می‌اندازد و به جنون شبلی که می‌کشاندش روی یک تپه وسط دماوند، به زیرِ زمینی که چله‌گاهش شده بود، جایی که می‌توانست بایستد رو به غروب سرخ و فریاد بزند… و هیچ انعکاسی او را به هیچ پاسخی نرساند. مرگ مثل این بی‌انعکاسی بود. مثل سیاهی خط باریکی که سرخی غروب را از زمین جدا می‌کرد، مثل سرخی آن خط باریکی که زیبایی عکس آرمان استپانیان را دو تکه کرده بود. آن دره هم زیبایی با او بودن را دو تکه کرده بود: نیمی شیفتگی و نیمی ترس. او آدم ترسناکی شده بود. زده بود به سیم آخر.

از دوره‌ی اول شیمی‌درمانی که درآمد، انقدر حالش خوب بود که مطمئن بود دکترها اشتباه کرده‌اند. هر روز یک عالمه مقاله می‌خواند و یک‌دنیا سخنرانی می‌کرد و دلیل‌های فراوانی می‌آورد که اشتباه شده و او حتمن سرطان ندارد. اشتهایش باز شده بود. گیاه‌خواری را رها کرده بود و سفارش می‌داد آبگوشت و کله‌پاچه و قورمه‌سبزی و غذاهای مورد علاقه‌اش را برایش درست کنم. موهایش داشت در می‌آمد و با اشتیاق از ماریای انگلیسی که عاشقش شده بود، برایم حرف می‌زد. لای هر کدام از کتاب‌هایش یکی از عکس‌های ماریا را گذاشته بود و می‌گفت کمی که بهتر بشود می‌رود انگلیس پیشش. من جان شیفته‌ای را می‌دیدم که داشت برای فردایش رویاپروری می‌کرد و توی امروزش، سرطان داشت سلول‌های ریز و درشت بدنش را فتح می‌کرد؛ جان شیفته‌ای که هنوز پدرم بود، با پرتگاه عمیقی که توی سینه‌اش بین من و دنیای شخصی‌اش کشیده بود. پرتگاه عمیقی که سال‌ها بود هر لحظه بی‌قرارش می‌کرد بپرد تویش، و خودش را با تمام اجزایش بسپارد به او. 

وقتی مُرد، با یکی از دوست‌هایش داشت می‌رفت سفر، تمام مدارکش را با خودش برده بود، کارت اعتباری‌اش را با رمز سپرده بود دست دوستش که قرار بود توی جاده رانندگی کند. گفته بود شاید اتفاقی بیفتد، لازم بشود. همین. توی ساکش همین‌ها بود. برای مردن در بیمارستانی نزدیکی‌های قم همین‌ها را داشت، همین‌ها کفایت می‌کرد برای مشتاقانه پریدن توی یک چاله‌ی بی‌ته.

همیشه فکر می‌کردم او یک کاری در زندگی کرده که انقدر مجنون است، آن‌روز توی بیمارستان فکر می‌کردم چه کار کرده بود که سرطان گرفت؟ چرا دیگر نخواست شیمی‌درمانی بشود؟ چرا دقیقن در شصت‌سالگی خودش را به کشتن سپرد؟ شاید می‌شد با شیمی‌درمانی واقعن در شصت و سه سالگی بمیرد. چرا وا داد به مرگ؟ چطور به این نتیجه رسید که راستی راستی سرطان دارد؟ می‌خواست بگوید بلد است آن کاسه را بگذارد زیر سرش و غزل خداحافظی را بخواند؟ می‌خواست بین چه چیزهایی تعادل برقرار کند؟ می‌خواست توی زندگیِ مرگی‌اش سه‌سال کمتر بماند؟ تصمیم گرفته بود سه سال سه سال از زندگی‌ها و مرگ‌هایش کم کند تا زودتر به آن نقطه برسد؟ دنیا با نور و سایه‌های شگفت‌انگیزش کمتر از ملاقات با یک نقطه جذابیت داشت؟

پرستارها که آمدند، هم پدر مرده بود، هم روح‌القدس. دکتر بخش آمد بالای سرِ پسر و خوش‌و‌بش‌کُنان خاطرات ویزیت او را که انگار چند ماه پیش همان جا بستری شده بود، مرور کرد. سعید داشت توی حسابداری کارهای ترخیصم را انجام می‌داد. و من فکر می‌کردم هیچ‌وقت به میل خودم به هیچ بیمارستانی پا نمی‌گذارم.

۶

سه روز متوالی گریه کردم. فکر می‌کردم مرگ خِفتم کرده است. مرگ دردی شده بود توی قفسه‌ی سینه‌ام که رهایم نمی‌کرد و فکر کردن به آن لذت و درد توامان داشت برایم. بین سقف و تخت خوابم آرواره‌‌ی بازی شده بود که شب‌ها مرا می‌بلعید و صبح‌ها تُفم می‌کرد توی زندگی برزخی. مخدری شده بود توی رگ‌هایم که نای راه رفتن برایم نگذاشته بود. روزی صدبار خاطره‌ی تمام مردگانم را مرور می‌کردم. می‌خواستم بدانم به کدام نزدیک‌ترم. می‌خواستم بلد باشم تاریخ دقیق مرگم را تعیین کنم؛ تاریخی که مُو لای درزش نرود. خودم را اهل مواجهه با آن سفیدی مطلق ترسناک نمی‌دیدم. فکر می‌کردم چه کاری‌ست. شاید ناگهان وقتی بیاید که اصلا آمادگی‌اش را نداری، مثلا وسط یکی از پروژه‌های مهمم، یا وسط سریالی که خیلی دوستش دارم، یا وقتی دارم فشارها و بحران‌های کاری‌ام را روی هم تلنبار می‌کنم تا سر فرصت یکی یکی‌شان را بگذارم جلویم و فکری برایشان بکنم… یا وقتی مثل این‌بار داریم چمدان می‌بندیم که برویم سفر… 

آیا مرگ نوعی سفر یک‌هویی بود، مثل پریدن توی استخری عمیق با دست‌ها و پاهای فشرده به هم، قوس دادن به خطوط بدن برای فرو رفتن بیشتر، برای رسیدن به ته؟ یا سفری از ته به سوی سطح، عمود، روبه بالا، از سیاهی به سفیدی …مثل وقت‌هایی که با بابا از ته استخر خیز برمی‌داشتیم بالا؟ … آیا مرگ، پدر غیرقابل‌پیش‌بینی‌ام بود، پدر غافلگیرکننده‌ام که هروقت می‌خواست می‌رفت و هروقت صلاح می‌دانست برمی‌گشت، بی‌آنکه به کسی توضیحی بدهد یا اجازه بدهد سرزنشش کنیم. یعنی دانه‌ای بود که پدرم توی من کاشته بود و پرورانده بود و بعد که رهایش کرده بود، وحشی و عشقه‌طور تمام من را گرفته بود که مدام به فکرش باشم؟ آیا تبادرات من از مرگ ساخته و پرداخته‌ی او نبود؟ آیا توانسته بودم خودم را به قدر کافی از او بکَنَم؟ 

من هرگز از او رهایی ندارم. این را خودم می‌دانم. او تمام چیزهایی‌ست که خواسته‌ام باشم، اما ترسیده‌ام که باشم. مثل مرگ که هم می‌خواهمش و هم فرار می‌کنم از دستش، و می‌دانم حضورش همه‌جا هست. توی تک‌تک عکس‌هایم، در نفس‌‌نفس‌زدن‌هایم، تهِ کوچه‌ها، توی بوی باران، توی ماشین، سرتاسر اتوبان مدرس وقتی در ناامیدی مطلق از خانه تا موسسه گاز می‌دهم، توی خبرهای بد این روزها، توی آلودگی هوای تهران، توی فردا… 

مرگ مثل پدرِ ناگهانی من است که وقت و بی‌وقت متبادر می‌شود توی روزهایم و یادم می‌آورد چقدر کارهای نصفه‌نیمه دارم و چقدر از انقطاع یک‌هویی از زندگی بیزارم. زندگی با هزارها بند از من آویزان است و هنوز دوست دارم خودم تصمیم بگیرم که این بندها را کی از زندگی‌ام باز کنم. مرگ کاسه‌ای‌ست که می‌گذارم ته کوله‌‌ی سنگینم و هر روز با خودم به این‌طرف و آن‌طرف می‌برمش، بهش فکر می‌کنم، به شکلش، به نقش‌ و نگارهای احتمالی‌اش، به جنسش، اندازه و ابعادش… مرگ مثل رقصیدن بر لبه‌ی پرتگاه، یا خوابیدن با معشوقی یک‌بار‌مصرف ا‌ست.

photo: Helen Terry
مینا حسنی ناداستان
نوشته قبلی: «شواهد فیزیکی»؛ نوشته‌ی کلی گری کارلایل

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh