site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > درباره‌ی ناداستان خلاق > شاهزاده‌ی ایران در نافِ فرنگستان
Processed with VSCO with  preset

شاهزاده‌ی ایران در نافِ فرنگستان

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰  |  میلاد کامیابیان

سیاحتِ ناسوت – ۱: گزارشِ سفرِ میرزا ابوطالبِ اصفهانی، بلکه لندنی

 

فرنگی‌هایی که به مشرق‌زمین سفر می‌کردند، تاجر بودند یا سفیر، اغلب اهلِ گزارش بودند. جهانی جدید پیشِ رویشان بود و، افزون بر دست‌بافته‌های ابریشمین و ادویه‌جاتِ معطر و امتیازنامه‌های عمدتاً یک‌طرفه، گزارشی از این جهانِ نو و مردمانش نیز برای هموطنان به ارمغان می‌بردند. عصرِ استعمار از منظری دوره‌ی سفرنامه‌ها هم هست. چپ‌وراست مستشرق و مسافر و مکتشف است که سرازیر می‌شود به شرق، و ایران، و سفرنامه پشتِ سفرنامه می‌نویسد.

در مقابل، ایرانی‌ها کمتر اهلِ سیاحتِ غرب بودند و اگر هم سری به فرنگ می‌زدند، گزارشِ سفر جزوی از رهاوردی که برای خویش‌وقوم دست‌وپا می‌کردند نبود. تازه اولِ دوره‌ی قاجار است که نم‌نمک سفرنامه‌ی فرنگ پیدا می‌شود، حال آن‌که نوشتنِ سفرنامه‌ی زیارتِ حج از خیلی پیش از آن رایج بود. سفرنامه‌هایی که ایرانیانِ فرنگ‌رفته می‌نوشتند، گزارشی که از غرب در دوره‌ی اوجِ جهان‌گیری‌اش می‌دادند، وصفی که از زندگی و معاشِ مردمانِ آن سامان فراهم می‌آوردند، حالا در «سیاحتِ ناسوت» می‌شود حکایتِ ما.

مسافرِ شرقی در واکسال زیرِ باران

شبی‌ست از شب‌های مه‌آلودِ بریتانیا. هنوز ملکه ویکتوریا بر تخت ننشسته و کینگ جان پادشاه است. بناست در تماشاخانه‌ای نمایشی به صحنه رود و عایدی‌اش، هرچه باشد، برسد به آدم‌های آبرومندِ کم‌درامد. تماشاخانه کجاست؟ در واکسال، جنوبِ لندن. ساعتی پیش از شروعِ برنامه، در کوچه و پیاده‌رو غلغله برپاست. مردم هجوم آورده‌اند و برای ورود به تالار سرودست می‌شکنند. لابد با خود می‌گوییم چه ملتِ غیوری، چه مردمانِ اهلِ احسانی. غیرت و احسان جای خود؛ آنچه این نمایش را از باقیِ نمایش‌های مشابه متمایز کرده حضور شخصی ویژه است: مهمانی از شرق، مردی با عمامه‌ی شیرشکری و قبای سرداری، که کسی نیست جز میرزا ابوطالبِ اصفهانی یا، آن‌طور که بعدها رایج شد، میرزا ابوطالبِ لندنی.

حضورِ میرزا را روزنامه‌ای خبر داده بود. اصلاً برنامه این بود که به سببِ حضورِ میرزا مردمِ مشتاق را به تماشاخانه بکشانند، بلکه مبلغِ اعانه برود بالا. خودِ میرزا هم لازم نبود دست توی جیب کند. همین که می‌آمد و تماشاچی می‌آورد کافی بود. فکرِ خوبی بود و، همان‌طور که دیدیم، نتیجه هم داد: خود ابوطالب خان می‌نویسد مردم «به حدی هجوم آوردند که گاهی [یعنی هیچ‌گاه] آن‌قدر کثرت در آن خانه نشده بود، و جا بر سایرین تنگ گردید.»

مردم البته برای دیدنِ «میرزا»ی خشک‌وخالی نیامده بودند. آن‌ها مشتاقِ دیدنِ «پرشن پرنس» بودند، یعنی شاهزاده‌ی ایران. لقب را همان روزنامه به میرزا داده بود، و میرزای ما هم هیچ به روی بزرگواریِ خودش نمی‌آورد که، شاهزاده بودن پیشکش، اگرچه اصالتاً ایرانی‌ست و فارسی‌زبان، تا آن موقع پایش به ممالکِ محروسه نرسیده. بعدتر هم، با این‌که ابوطالبِ اصفهانی انگلستان و فرانسه و ایتالیا و استانبول و بغداد و موصل را زیرِ پا می‌گذاشت، گذارش هیچ به موطنِ پدر نمی‌افتاد. با این‌حال، سفرنامه‌اش، موسوم به مسیرِ طالبی، می‌شد نخستین گزارشِ یک ایرانیِ مسلمانِ زاده‌ی هند —که در اوجِ عصرِ استعمار سفرِ معکوس کرده— از غربِ قاهر.

 

زین قندِ پارسی که به بنگاله می‌رود

پدرِ میرزا در دوره‌ی پادشاهیِ نادر فلنگ را می‌بندد، به علتی که درست نمی‌دانیم، و می‌رود هندوستان، که آن روزها هنوز با ایران مرزِ مشترک داشت و همسایه بود. خودِ پدر اصالتاً اهلِ آذربایجان ولی زاده‌ی عباس‌آبادِ اصفهان بود. این است که میرزا ابوطالب، تا پیش از لندنی شدن، اصفهانی خوانده می‌شد. مهاجرتِ ایرانی‌ها به هند از دوره‌ی صفوی آغاز شده بود و، فی‌المثل، می‌دانیم آن‌قدر شاعرِ فارسی‌گو در آن دورانِ بی‌اعتنایی به شعرِ غیرمذهبی از ایران به هند کوچید که سبکِ سرایشِ شاعرانِ دوران سبکِ هندی نام گرفت. در دربارِ گورکانی‌ها هم فارسی زبانِ اداری و ادبی بود. ایرانی‌های فارسی‌زبان جامعه‌ای بودند برای خودشان، و میرزا هم در همین جامعه زاده شد، در شهرِ لکهنو، که حاکمانی شیعه داشت، و به آن شیرازِ هند هم می‌گفتند. کِی؟ ۱۱۶۶ قمری که معادلِ ۱۷۵۲ میلادی‌ست.

زندگیِ ابوطالب خان تا پیش از سفرِ فرنگ آمیزه‌ای‌ست از تکاپوهای دیوانی، گاه در خدمتِ کمپانیِ هندِ شرقی، و فعالیت‌های ذوقیِ ادبی، نظیرِ تذکره‌نویسی (در کتابی به نامِ خلاصه‌الافکار) و تاریخ‌نگاری (در اثری به اسمِ لب‌السیر و جهان‌نما). رسالاتی هم در عروض و قافیه، طب و اخلاق و موسیقی هم داشته. اما آن تألیفی که به سببش نامدار شده همانی‌ست که گفتیم: سفرنامه‌اش، که نامِ کاملش می‌شود مسیرِ طالبی فی بلادِ افرنجی.

 

ابوطالبِ بحری و تفرجِ صنع

آمیز ابوطالب سفرِ دورودرازش را از هند به فرنگستان سالی شروع کرد که بهارش باباخانِ جهان‌بانی تازه در ایران به تخت نشسته و فتحعلی‌شاه شده بود. اولِ رمضان، نیمه‌ی زمستان، آستانه‌ی قرنِ نوزدهمِ میلادی بود: فوریه‌ی ۱۷۹۹. وقتی مسافرِ ما از کلکته عزمِ لندن کرد، هند هنوز رسماً تیولِ کمپانیِ هندِ شرقی نبود، گرچه استعمار دهه‌ها پیش آغاز شده بود. فارسی در شبه‌قاره رمقی داشت، و شرق در نظرِ غربی‌ها چنان در هاله‌ی راز پیچیده بود که مسافری نظیرِ میرزا ابوطالبِ اصالتاً اصفهانی را می‌شد شاهزاده‌ای شرقی قلم داد.

میرزا ابوطالب تا پیش از سفرش عاقله‌مردی شده بود کاردان، چهل‌وچندساله، اما پایش را از سرزمینی که در آن زاده شده بود بیرون نگذاشته بود. اولِ سفرنامه شرح می‌دهد که چه روزگاری داشته و چه‌ها کشیده تا، دستِ آخر، به تشویقِ «کپتان رچدسون»، از «انگلش»های فارسی‌دان، دل به دریا زده و راهیِ سیاحت شده. چه‌کسی فکرش را می‌کرد میرزای ما، که در سفرِ دریاییِ یک‌ساله دائم از ونگ‌ونگِ دخترِ نوزادِ کپتان رچدسن و ادااصولِ مستر گراند همسفرِ انگلیسیِ پرفیس‌وافاده‌اش در رنج است، کمتر از یک سال بعد در نافِ «انگلند» بشود شاهزاده‌ی ایران و چنان کیابیایی داشته باشد و سی‌چهل زیباروی لندنی را موضوعِ غزل‌هایش کند؟ غزل‌هایش البته لنگ می‌زد، ولی شمِ زیبایی‌شناسی‌اش خواهیم دید که ایرادی نداشت.

 

میرزای شهرآشوب در دوبلین

میرزای ما تا پیش از ورود به لندن هم شهر‌آشوب بود. تا پایش می‌رسد به دوبلین، هنوز «پرشن‌پرنس»نشده، شهر را می‌ریزد به هم. خودش نقل می‌کند که «خرد و کلان در هر وقت و مقام به اعانتِ من مشعوف بودند. همین که از خانه برمی‌آمدم دورِ من هجوم می‌شد، و هرکس سخنی در حقِ من می‌سرایید. یکی می‌گفت که فلان، یعنی جنرالِ روس، است که انتظارِ ورودِ او را داشتیم. دیگر قیاس می‌کرد که از امرای الیمان هستم. دیگر مرا از اکابرِ اِسپِین می‌دانست، و اکثر شاهزادگیِ ایران به من نسبت می‌دادند.» معرکه‌ی مجسم بوده خلاصه.

تا این‌که «روزی ازدحامِ بسیار گردِ من شده بود، دکان‌داری به من گفت بهتر این است که قدری به دکان من آمده بنشینی تا تماشاییان پیِ کارِ‌ خود روند. من اندرون رفتم و به تماشای چاقو و مقراض، که انواع و اقسام در آن‌جا به‌وفور بود، مشغول گشتم. تماشاییان متصل اورسیِ آینه آن‌قدر هجوم کردند که مجموعِ آینه‌ها شکست، و به سببِ کثرتِ خلق صاحبِ دکان غرامتِ آن شکست به کسی نسبت نتوانست داد.»

نخستین بارقه‌های نکته‌سنجیِ زن‌پسندِ ابوطالب خان را هم در همین دوبلین می‌بینیم. دعوتش کرده‌اند به ضیافتی. او هم که «همه تن چشم گشته به تماشای آن حورسرشت مشغول» بوده. این حورسرشت که بوده؟ دخترِ همشیره‌ی «کپتان بیکر» که میرزا از پیش با او آشنایی به هم رسانده بوده، در هند. حالا دخترِ همشیره مشغولِ میزبانی از این شرقیِ جمال‌پرست شده و برایش چایِ بعدِ شام آورده. میرزا ابوطالب هم فرصت را غنیمت شمرده و شیرین‌زبانی‌اش را رو کرده. «بعدِ طعام، آن رشکِ پری چای ساخته به من داد، و از شیرینیِ آن پرسیده گفت ’می‌ترسم کم‌شیرین باشد.‘ گفتم ’در چایی که از دستِ چنان شیرین‌شمایل ساخته شود گمانِ قلتِ شیرینی نیست، بلکه مرا خوف از جهتِ اکثار است.‘» ای بلا!

 

میرزای شیرین‌زبان در لندن

بعدِ ورود به لندن، میرزای شیرین‌زبان، با انگلیسیِ دست‌وپاشکسته‌اش، می‌شود شمعِ محفل، شاید از آن رو که درست تجسمِ همان شمایلی بوده که انگلیسی‌ها از مردِ خوش‌باشِ شرقی می‌شناختند: مال‌دار، عاشق‌پیشه، شاعرمسلک، و لذت‌جو.

حال آن‌که کپتان ولیم‌سن نامی در کشتی همراهِ میرزا بوده که او را می‌ترسانده که «این‌طور که تو غذا می‌خوری کسی در لندن مهمانت نخواهد کرد» و «مراقب باش که آنجا کسی یک قران کفِ دستت نخواهد گذاشت» یا این‌که «اگر بلد نباشی خودت گوشت را با کارد ببری، از گرسنگی می‌میری» و امثال این «تخویف»ها. میرزا که می‌رود به «دبلن» و بعد لندن، می‌بیند هیچ همچه خبری نیست. خیلی هم همه مشتاق‌اند او را به ضیافت بخوانند و، تازه، بانوی میزبان مدام حواسش هست که او، و دیگر مهمانان، غذا برداشته‌اند و راحت بریده و خورده‌اند یا نه.

به‌علاوه، «هرجا مهمان شدم مرا معذور می‌داشتند و التماس‌ها می‌کردند که من به طورِ خود به دست غذا بخورم.» میرزا اضافه می‌کند که بارها مردم او را برای پیاده‌روی به بیرون دعوت می‌کردند و بعدش می‌بردندش به تماشاخانه و خلاصه برایش خرج می‌کردند. نتیجه می‌گیرد آنچه کپتان ولیم‌سن می‌گفت اخلاقِ «انگلشِ هند» بوده و این «اخلاقِ اصلیِ» انگلش است.

نتیجه‌ی معصومانه‌ی میرزا را شاید ما، که دویست سالی بیشتر از او پیرهن پاره کرده‌ایم، راحت نپذیریم. آدمی که شمه‌ای از جنایاتِ کمپانی را در نیمه‌ی قرنِ هجدهم (آن موقع میرزا دیگر در این جهان نبود) شنیده باشد و از خیزش‌های مردمیِ سرکوب‌شده‌ی هندیان خبری داشته باشد و اندکی با تبعاتِ استعمار آشنایی به هم رسانده باشد، بعید است این عزت و احترام را صادقانه بداند. شاید، و این هم حدسی‌ست، که خوی استعماری را مستعمره‌چیانْ صریح نمایان می‌کردند و هموطنانشان در موطنِ اصلی خفی: به میرزا می‌گفته‌اند با دست غذا بخورد، می‌برده‌اندش گردش، دعوتش می‌کرده‌اند مهمانی، تا این موجودِ غریب را بیشتر بشناسند و شاید بیشتر سرگرم شوند. در هند دیگر رعایتِ این ملاحظات چه لزوم داشت؟ انگلش به هر حال همه‌جا انگلش بود، نبود؟

 

در نظربازیِ ما بی‌خبران حیران‌اند

اما از این نظرورزی‌ها که بگذریم و سفرنامه را که دوباره دست بگیریم، می‌بینیم میرزا خودش همه‌جوره اهلِ نظر است: هم چشمش خوب می‌بیند و، در نتیجه، گزارشی جذاب به دست می‌دهد از نحوه‌ی زندگیِ مردم در فرنگستان، و هم چشمش دنبالِ «خوبی‌»هاست —نظربازِ نمونه‌ای: کمتر زیبارویی‌ست که در سفرنامه وصفش نکرده باشد. نه‌فقط خودش اذعان دارد «شایقِ تماشای حسن و جمال است» که رفقای لندنی هم حالِ استاد را دریافته بودند، یکی‌شان مستر گریهم که او را «به مجلس‌های رقص که به خانه‌ی دوستانش منعقد می‌شد می‌برد و می‌گفت ’این مجالس حقِ تو است، زیرا که قدرشناسِ حسن و صوت هر دو هستی، و از وصول بدان منبسط می‌شوی، و اهلِ آن مجلس را انبساطِ تو اثر می‌کند.‘»

تازه، نظربازیِ خودش کافی نبوده، جوانانِ «انگلش» را هم راهنمایی می‌کرده در بابِ اشاراتِ نظر و جمال‌شناسی: «و دخترانِ صاحب‌جمالِ آن شهر خود همه منظورِ من بودند، و هریک محجوبانه با من سلوک کرده پسندِ مرا دلیلِ حسنِ خود می نمودند. بسیار اتفاق افتاده که دختری به‌غایت حَسَن و صاحب‌جمال و یا در حسنِ صورت ممتاز بود، و انگلش به‌سببِ کثرتِ هنرها در آن ملک یا بی‌پرواییِ مزاجِ خود پی بدان نبرده غافل بودند. بعدِ تحسینِ من، مثلِ کسی که از خواب بیدار شود، یکایک تنبیه شده به تفحص افتادند. بعدِ امعانِ نظر، سخنِ مرا صحیح یافته در پیِ کدخداییِ آن دختر و هم‌آغوشی با آن رشکِ قمر شدند.»

بی‌سبب نبود که از کلِ سفری که چهار سال و نیم طول کشید، یک سال و دو ماه و هشت روزش، با شمارشِ دقیقِ ابوطالب خان، در لندن گذشت. دائم به این مجلس و آن مهمانی می‌خواندندش، چنان‌که آدم به خیال می‌افتد جین آستینِ نویسنده، که آن روزها بانویی بوده بیست‌وپنج‌شش‌ساله و لابد نخستین سیاه‌مشق‌های رمان‌هایش را می‌نوشته، توصیفِ مهمانی‌ها را از سفرنامه‌ی میرزا برداشته (ابتدا ترجمه‌ی انگلیسیِ مسیرِ طالبی منتشر شد، به سالِ ۱۸۱۰، و دو سال بعد اصلِ فارسی‌اش).

 

وصفِ بتانِ لندنی

خوب است از وصف‌های میرزا یکی‌دو نمونه بخوانیم.

این وصفِ دخترِ «حورلقا»ی جنرال مارگن است: «از غایتِ حسنِ چهره و اعتدالِ قامت طعنه بر گلستانِ ارم و طوبی می‌زند، و از نهایتِ نزاکت و صباحت حسنِ پری را معدوم و ظلمتِ شب را چون صبحِ روشن می‌نماید.» این‌یکی در نعتِ «مس آن کاکریل» است «که در حسنِ قد و رخسار طعنه بر حورانِ ابکار می‌زند، و در مثلِ لندن شهری از خوبان شمرده می‌شود. خوبیِ لب و صباحتِ رنگ و سیاهیِ چشم و موی او را اندکی از این غزل می‌توان فهمید.»

در وصفِ زنِ «صاحب‌جمالِ» مستر سوت می‌فرماید: «به حسنِ لب و دندانِ او در عمرِ خود کسی را ندیده‌ام. چون ایرش [یعنی ایرلندی‌ها] اکثر عارضه‌ی دندان به هم رسانیده می‌کنند، از یک جانبِ دهانِ مسس سوت هم که در تبسم در نظر می‌آمد یک دندان افتاده، و افتادنِ دندان آن‌قدر بر حسنِ لب و دندان بر او بیفزوده که این غزل در صفتِ او انشا شد.»

همان‌طور که می‌بینید، وقتی وصفِ منثور کفایت نمی‌کرد، میرزا دست‌به‌دامنِ غزل می‌شد. ماجرای آن سی‌چهل زیباروی لندنی هم همین است: «سی‌چهل کس از صدهزاران، انتخابِ من در آن شهرِ حسن‌خیز شده‌اند و به نامِ هریک غزلی برای حفظ‌الغیب کرده‌ام.»

علاوه بر غزل‌ها، میرزا مثنویِ بلندی هم درباره‌ی لندن و آدم‌هایش سروده. در سفرنامه، هم از غزل‌ها نمونه آورده و هم از مثنوی، اما راستش، از عیب‌وایرادهای وزنی و معنایی که بگذریم، وصفِ میرزا از حسنِ این دلبرکانِ انگلش چندان وصفی نیست: هیچ‌کدام از این زیبارویانِ لندنی، که میرزا را آن‌طور واله کرده بودند که در وصفشان مدام غزل صادر می‌فرمود، در نظرِ مای خواننده به‌واقع شکل نمی‌بندد و از دیگری، فرض بگیریم از «دخترانِ حورپیکرِ لیدی رُح»، متمایز نمی‌شوند. چرا؟ پاسخ را در شیوه‌ی وصف باید جست؛ وصفی که وصف نیست، وصفی که وصف نمی‌کند.

ابتر شدنِ بلاغتِ سنتی را شاید همین‌جاست که روشن می‌شود دید و دریافت. قیاسِ زیباییِ چهره با حسنِ حور (که بعید است کسی تابه‌حال از نزدیک دیده باشدش) یا ماننده کردنِ قدوبالا به گل‌های گلستان به‌ظاهر وصف است و در عمل نیست: پوستِ چهره چه بافتی دارد؟ حالتِ لب چگونه است؟ چشم‌ها چه‌رنگی‌اند؟ انگشتانِ دست کشیده‌اند یا نه؟ صورت گرد است یا مربع‌شکل یا طورِ دیگر؟ هیچ‌یک را نمی‌فهمیم. از این بابت، خلافِ تصورِ رایجِ منتقدانِ ادبیِ آن دوره در بریتانیا، سرامدشان راسکین، نوشتن هیچ نسبتی با نقاشی نداشت. نوشتنِ میرزا ابوطالبِ جمال‌پرست دست‌کم. خانه‌ی پر، کارِ او تحسین بود، نه توصیف. صدوسی‌چهل سال وقت لازم بود تا فارسی‌گویانی دیگر، در صدرشان نیما یوشیج، متوجهِ عیبِ «وصفِ حالی» بودنِ ادبِ فارسی بشوند.

 

خر برفت و خر برفت و خر برفت

«… تا کار به جایی رسید که هیچ محفلِ بزرگ بی‌من نبود و جزوِ آن مجالس شدم. هرکه اراده‌ی چنین محفلی داشت و با من آشنا بود واسطه پیدا کرده طرحِ دوستی و ارتباط به هم می‌رسانید.» به‌ظاهر که ایام به‌کام بوده و بساطِ عیش‌وطرب فراهم. اما این مهره‌ی مار را از کجا آورده بوده میرزای خوش‌اقبال؟

شک نیست که ابوطالب خان خوش‌محضر بوده. علاوه بر این، هم‌نشینی با این «مردِ‌ شرقی» در آن زمانه‌ی استعماری که غرب در حالِ بسطِ ید است در سراسرِ کره‌ی ارض، به‌ویژه در هند، حتماً جنتلمنانِ بریتانیا را خوش می‌آمده. می‌شده او را همچون نمونه‌ی یکتا زیرِ نظر بگیرند و، از این راه، شاید، مردمانِ شرق را بهتر بشناسند. این دو دلیل کافی‌ست تا بپذیریم میرزا دائم در ضیافت بوده. از این خانه به آن خانه. از نزدِ «مستر وهیت» پیشِ «مسس هفمرس».

اما نکته‌ای دیگر نیز روشن می‌شود. سبکِ زندگیِ این مردم، این طبقه از مردمِ بریتانیا، چنین بود: عصرها را تا نیمه‌شب به مهمانی می‌گذراندند. خادمان مکرر سفره می‌گستردند و برمی‌چیندند، چنان‌که شرح می‌دهد ابوطالبِ ما «دو سفره‌ی طعام، و یک از حلوا و یخ‌بچه‌ها [یعنی بستنی]، و یک از میوه، و یک از شراب، و یک چای، و یک از سپر، یعنی طعامِ بعدِ نصفِ شب». به خانه‌ی افرادی می‌رود نه اشراف‌زاده، ولی متحیر می‌شود از کثرتِ نعمت: «از سادگیِ وضعِ او گمانِ آحادالناس نمودم. دو دفعه ضیافتِ من کرد. چون به خانه‌ی او رفتم آنجا را چون خانه‌ی لاردها و دوک‌ها عالی و پرزینت یافتم».

شاید بپرسیم این تجمل را که میرزا می‌دید و می‌پسندید چه‌چیزی، دقیق‌تر بگوییم، چه نظامی فراهم می‌آورد؟ نه مگر همان سرمایه‌داریِ در حالِ تکوین که منابعِ اولیه و نیروی کارِ ارزان را در سرزمینی نظیرِ سرزمینِ خودِ ابوطالب، هندِ در آستانه‌ی از دست دادنِ استقلال، می‌یافت؟ حکایتِ «خر برفتِ» مثنوی فرایاد می‌آید از خواندنِ به‌به چه‌چهِ میرزا. خود نمی‌دانست که میزبانْ آن اطعمه و اشربه را از ایلغارِ موطنِ او به چنگ آورده و پیشکش می‌کند، و در نتیجه با صاحب‌خانه و مهمانانِ دیگر دم می‌گرفت که «شادی آمد غصه از خاطر برفت | خر برفت و خر برفت و خر برفت.» از این منظر، تمامِ سفرنامه‌ی میرزا، به‌ویژه بخش‌هایی که وصفِ جمالِ رخسار و شیرینیِ کردارِ فرنگی‌هاست، متنی‌ست آیرونیک.

 

شامِ آخر و آوازِ الفِراق

باری، سیاحِ بذله‌گو عاقبت «سیر می‌شود» از فرنگ، اما خوش‌اشتها بوده: تا سیر شدنش، به قولِ خود، بیشتر از دو سال نیم طول می‌کشد. این‌طور هم نبوده که یک‌ضرب روانه‌ی بنگال شود. سفرِ بازگشتِ او نیز خود سیاحتی‌ست، ولی روشن است دل‌ودماغِ شروعِ سفر را ندارد. ابتدای سفرنامه می‌نویسد، موقعِ رفتن به سمتِ لندن، هرجا که می‌رسیدم محلِ قبلی از چشمم می‌افتاد: «محوِ سابق از ملاحظه‌ی تماشای لاحق». اول، کلکته از چشمش می‌افتد با دیدنِ کیپ‌تاون، بعد همین شهر رنگ می‌بازد در مقابلِ جمالِ کاک (شهری در ایرلند) و این‌یکی هم از چشم می‌افتد به محضِ ورود به «دبلن»، و بعدِ این هم همه‌ی شهرها پیشِ لندنِ پرنور لُنگ می‌اندازند.

برگشتنه، درست عکسِ این بوده: شهرها یکی‌یکی وامی‌ترقیدند و بدنما به چشم می‌آمدند. میرزا هم البته به دیده‌ی بصیرت نظر می‌کرده و اصلاً سهل‌گیر نبوده، چنان‌که حتی پاریس را (که می‌نویسد «پرس») پسند نکرده در قیاس با لندن، و شهرهای رومِ قدیم یا ایتالی هم که هیچ، تا خلاصه می‌رسد به «استنبول» و همین‌طور بگیر و بیا تا بغداد و موصل و آخر هم بنگاله، که «بغداد محبوب شد بعدِ تماشای بصره.»

این میان، یکی‌یکی نام می‌برد از دخترانی که او را «بدیشان محبت به هم رسید»، و غزل‌هایی را که برایشان سروده می‌نویسد. اما طرفه‌تر از همه، در زیربخشِ «ذکرِ سماعی کامل»، شبِ وداع را وصف کرده که بسیار خواندنی‌ست. مجلسی‌ست درست از آن‌ها که در رمان‌های جین آستین نظیرش را می‌یابیم، بلکه از آن پرشورتر. داستان این است که «مِس هید»، بانوی جوانی خوش‌آواز، دور از لندن زندگی می‌کند. یک ماه و نیم با مادر و ناپدری‌اش مهمانِ خانه‌ی «مِسِس پلودن» می‌شود. آن‌جا هر شب ضیافت است. این شب ولی شده شامِ آخر: هم میرزای ما در حالِ بازگشت به هند است و هم مس هید و خانواده برمی‌گردند به ملکِ خود.

در این ضیافت است که دخترانِ مسس پلودن و مس هید، که یارانِ جانی‌اند، اندوه‌زده می‌خوانند و چه خواندنی: «آواز و خوانندگیِ آن‌ها به حدی ترقی کرده بود که گاهی از ایشان هم آن قسم سرود شنیده نشده» بود. باری، این موسیقیِ فراقی چنان حزنی می‌دمد در دلِ حاضران که اشکِ همه را درمی‌آورد، حتی «چاکرانِ حاضران» را «که به سببِ دخولِ وقتِ سواری حاضر و یکجا مجتمع آمده بودند.» میرزای دل‌نازکِ ما می‌نویسد: «آوازِ الفراق از هر طرف به گوش می‌رسید.»

 

پایانِ سفر، آغازِ دفتر

میرزا ابوطالب خانِ حالا دیگر «لندنی»، شاهزاده‌ی ایرانی، پانزدهمِ ربیع‌الثانیِ سنه‌ی ۱۲۱۸ قمری، بعد از چهار سال و نیم گشت‌وگذار، بازمی‌گردد به کلکته. در بازگشت، کارِ چندانی به او محول نمی‌شود. سالی بعد، یادداشت‌های سفرش را جمع‌وجور می‌کند و سفرنامه را تألیف می‌کند. توگویی برای رفتن به همین سفر و نوشتنِ آنچه دیده و دریافته بود به دنیا آمده بود؛ چهار سال پس از بازگشت و سه سال بعد از نگارشِ مسیرِ طالبی، مردی که «لطایف و ظرایفِ» کلامش نزدِ مردمِ انگلند «تازه و نو» بود و «نَقل و نُقلِ» مجلس‌ها می‌شد، در همان لکهنو درگذشت. این زمان پنجاه‌وپنج‌ساله بود.

سفرنامه قاجاریه میرزا ابوطالب اصفهانی میلاد کامیابیان ناداستان خلاق ناداستان خلاق ایرانی
نوشته قبلی: روایتِ تبارشناسانه‌ی خشونت
نوشته بعدی: یک کلاه ساده یا مار بوآی باز و بسته

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh