site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > آن گوشه‌ی دنج پر نور
Julie Blackmon

آن گوشه‌ی دنج پر نور

۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۰  |  الاهه علیخانی

درباره‌ی مکانی به‌نام اتاق

 

من آدمِ اتاق داشتن بودم. یعنی از همان روزهایی که اتاق‌های خانه‌مان مال همه بود، من دربه‌درِ داشتن اتاقی از آن خود بودم. حق مطلبِ درندشتی خانه‌ی کودکی‌هایم را با گفتن اینکه چهار اتاق بزرگ که یکی دو تایش حتی نزدیک هفتاد متر بود، قطعاً نمی‌توانم ادا کنم. جدای از حیاط‌ و باغ بزرگی که خانه‌مان را به ویلایی تمام‌عیار مبدل کرده بود، لازم است توضیح بدهم خانه‌‌ی ما پر بود از اتاقک‌هایی که هر کدام را به نامی می‌خواندیم، جز اتاق. انباری، انباری بیخی، بالاخانه کاهی، بالاخانه‌ی پشت‌بام، بالاخانه‌ی کوچک و نهایت سرسرایی که چیزی حدود شش-هفت متر بود و با یک در کوچک زرشکی  به پشت‌بام راه داشت. با دو ردیف پله هم از پایین جدا می‌شد. من تقریبا اغلب این اتاقک‌ها را امتحان کرده بودم. چون قانون نانبشته‌ای در خانه‌ی ما جاری بود که می‌گفت اتاق‌هایی که اتاق می‌خوانیمش به هیچ‌کسِ مشخصی تعلق ندارد. قانونِ آنارشسیتیِ هرج‌ومرج‌طلبی که با فلسفه‌ی کمونیستی همه برای یکی، یکی برای همه تلفیق شده بود و منی را که دنبال اتاقی با نگاه مونوگارشی بودم به سمت جاهایی هل می‌داد که نه نفت داشت و نه زمینی حاصل‌خیر که چشم طمع بقیه‌ی اهالی خانه را به سمتش جذب کند. نهایتا اتاق من شد اتاق شش-هفت متری سرسرا. چهارده سالم بود و پشت لب‌هایم سبیل داشتم. چشم‌هایم بنا به تعبیر یکی از دوستان نزدیکم شبیه چشم‌های میش بود و هیچ کدام از خواهر و برادرهایم پوست تیره‌ی مرا نداشتند و با صدوهفتاد سانت قد کوتوله‌ی خانه‌ بودم.

تنها چیزی که آنجا وجود داشت  (پیش از اینکه تصمیم بگیرم سرسرا را به اتاقی از آن خود مبدل کنم) یک کمد لباس آهنیِ بزرگ بود که دو لته‌ داشت. حاشیه‌هایش آبی آسمانی و رنگ غالبش هم کرمی‌ای بود که به شدت تمایل داشت زرد باشد. دو لته را یک آینه‌ی قدی از هم جدا می‌کرد و آینه عرضی حدود چهل سانت داشت؛ عرضی که به راحتی تمام منِ چهارده ساله‌ی لاغر مردنی را توی خودش جا می‌داد. اعتراف می‌کنم همان آینه هم مرا کشاند آنجا. (مرا با آینه‌ انسی قدیمی و عمیقی است که خود داستان مفصلی دارد.)

خیلی زود به اتاق رنگ‌وبویی از خودم دادم و مُهر خودم را زیرش کوبیدم.

دیوارهایش گچی بودند، منتها رنگ نشده. می‌دانستم باید به گچ سفید خام  دیوارها که میخ‌هایی جابه‌جایش را لکه انداخته بودند، روح بدمم و خیلی زود دیوارها را پر کردم از پوستر، عکس و نقاشی‌ها و خطاطی‌های ناشیانه‌ای که خودم کشیده بودم. به یک معنا البته همه‌جور عکس و نقاشی بین‌شان پیدا می‌شد، ولی وجه غالبش دو عکس فوتبالی بود، آن هم به جهت بزرگ بودن‌شان. آن وسط پوستر بسیار بزرگی از تیم استقلال زده بودم  و عکس بزرگی هم  از پل اسکولز،  هافبک انگلیسی منچستر یونایتد، درحالی‌که پای راستش را بالا برده بود تا توپ را توی هوا شوت بزند، چسبانده بودم در منتهی علیه سمت چپ دیوار؛ طوری که هر کسی ردیف اول پله‌ها را رد می‌کرد و می‌رسید به پاگرد و رو می‌چرخاند سمت سرسرا، اولین چیزی که می‌دید همان اسکولز دوست‌داشتنی بود که رسما کراش آن دورانم محسوب می‌شد.

من عاشق چیزهای مدرن بودم. مثلا دوست نداشتم برای نشستن به صندلی‌های فلزی و بی‌ریخت تاشو قناعت کنم یا زیرانداز نرمی بیندازم و متکایی تکیه بدهم به دیوار و روی آن بنشینم. بنابراین به کار طراحی وسایلی که نداشتم و نبود مشغول شدم. با بالش‌های بزرگ و پتو و کارتن‌های محکم، مبل راحتیِ یک نفره‌ای درست کردم  و رویش را با پارچه سبز خوش‌رنگی که جنس بسیار نرم و لطیفی داشت کاور کردم. اگر ریز نمی‌شدی در جزئیاتش، محال ممکن بود به واقعی نبودنش شک کنی (دست‌کم منِ چهارده‌ساله این‌طور فکر می‌کردم)، ولی اگر برعکس، ریز می‌شدی و قشنگ و با دقت نگاه می‌کردی، محال ممکن بود متوجه نامتقارن بودن دسته‌ها و پشتی‌ای نشوی که وقتی مدتی طولانی رویش لم می‌دادی، به یک‌سو یک‌وری می‌شد. میز مستطیل قهوه‌ای خوش‌رنگِ گوشه‌ی یکی از اتاق‌ها را پنهانی و دور از چشم بقیه توی یک بعد از ظهر گرم تابستانی، تنهایی تا آن بالا کشیدم. (تا مدت‌ها حتی کسی متوجه نبودنش نشد.) چند روز گذشت و من خیلی زود فهمیدم برای نوشتن، که جان لحظه‌هایم بود، به میز تحریر نیاز دارم. برای آن هم تمهیدی چیدم. درست آن‌جایی که پله‌ها می‌رفت تمام شود و برسد به سطح مسطح سرسرا، قاب آهنی‌ای با چارپایه‌ای بزرگ قرار داشت که زمانی برای گذاشتن منبع آب بزرگی که بابا برای روزهایی که آب قطع می‌شد و اتفاقا کم نبودند تعبیه کرده بود، ولی بعد که مشکل قطعی آب شرب کم‌وبیش حل شد و منبع هم سوراخ، منبع را برده بودند و آن قاب فلزی مانده بود بی‌استفاده. پس یک مجمعه‌ی فلزی بزرگِ بی‌استفاده آوردم و فضای خالی  قاب را پر کردم و برایش یک رومیزی کرم با گل‌های صورتی و سبزی که به مبل یک‌نفره‌ام می‌آمد پیدا کردم (بین خودمان باشد، پارچه را دزدکی از توی چمدان کهنه مادر که همیشه‌ پر بود از پارچه‌های رنگی رنگی پیدا کردم) و میز تحریرم را با گلدانی پر از گل‌های صورتی هزار پر خوش‌بویی که هرچند روز یک‌بار از توی باغچه می‌چیدم، زیباتر و واقعی‌تر کردم. اتاق بی‌نظیری شده بود، واقعا بی‌نظیر.

کسی هم حق نداشت بهش خرده بگیرد. جای کس دیگری را اشغال نکرده بودم به نفع خودم. اهالی خانه مگر چه می‌شد گذرشان از آنجا می‌‌گذشت. تو گویی زمین‌های بایر تگزاس بود که اسپانیایی‌ها کشفش کرده بودند و بعدها معلوم شد که منبع نفت است. خواهر و برادرم و دختر عمه‌ها و همبازی‌هایم عاشقش شده بودند و به حسرت نگاهش می‌کردند و من می‌دانستم حین نگاه کردن، توی دل‌شان می‌‌گویند: ای کاش ما هم از این اتاق‌ها داشتیم.

امپراطوری دلچسب من توی چهارده سالگی درحالی شکل گرفت که کمی آنطرف‌ترش، بابا استالین خانه‌مان بود. استالین خانه‌ی ما خبر از امپراطوری کوچک من توی آن گوشه دنج پرنور نداشت. تا اینکه توی گرمای یک تابستان یکهو پمپ کولر آبی ارج‌مان که درست وسط پشتِ بام و روی‌به‌روی درب زرشکی اتاق من بود، خراب شد.

من بالا نبودم و اصلا نفهمیدم بابا کی رفت آن بالا. یکهو صدای بلند نعره مانندش که سر مامان داد می‌کشید پله‌ها را رد کرد و آمد زرت ریخت تو گوش‌هایم که می‌گفت: «همینم مونده دخترم عکس پسرای شورتی رو بزنه به دیوار و نگاشون کنه.» تا برسم به راه پله‌ها صدای جرت پاره شدن‌ عکس‌ها تا مغز استخوانم را سوزاند. تا برسم به پاگرد، صدای شکسته شدن گلدانم ترمزی شد که بترسم و بیشتر از این بالا نروم. خلاصه خسته‌تان نکنم، منِ ترسیده پله‌های رفته را برگشتم و تا توی باغ دویدم. گشتم جای امنی پیدا کردم و همان‌جا قایم شدم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد و یکسره به این فکر کردم کاش راهی بود از اتحادیه جماهیر بابا مهاجرت کنم به آمریکایی که می‌گفتند مهد دموکراسی است.

 

عکس: جولی بلکمون

اتاق الاهه علیخانی ناداستان خلاق در ایران
نوشته قبلی: و زندگی یعنی همین دیگر
نوشته بعدی: مجله‌ی «خوشه»:‌ تجربه‌ی حرفه‌ای‌ها و درخششِ جوان‌ها

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh