یادداشتهای یک جتلگ از قارهای دور – ۳ راضیه مهدیزاده «دلم برای پزشکی میسوزد که بعد از مرگم تنم را تشریح خواهد کرد. او قلبم را به شکل نقشهی جغرافیای جهان عرب خواهد یافت.» این جمله را غاده گفت. دستی در موهای پرپشت سیاهش کشید و من را در انتهای کوچهی بنبست با […]
نوستالژیِ بهرام حیدری
|
داریوش احمدی
اولینبار که بهرام حیدری را دیدم، توی کتابفروشی «اندیشه» بود که به آن کتابفروشیِ «کریمی» هم میگفتند. روبهروی قفسهی کتابها ایستاده بود. با قامتی بلند و پیراهنی سبز و شلواری سفید،که به کِرِم میزد. نگاهش مصمم و دوستداشتنی بود. داشتم با کتابهایی که روی پیشخان بود، ور میرفتم و درعینحال او را که برایم مثلِ […]