اولینبار که بهرام حیدری را دیدم، توی کتابفروشی «اندیشه» بود که به آن کتابفروشیِ «کریمی» هم میگفتند. روبهروی قفسهی کتابها ایستاده بود. با قامتی بلند و پیراهنی سبز و شلواری سفید،که به کِرِم میزد. نگاهش مصمم و دوستداشتنی بود. داشتم با کتابهایی که روی پیشخان بود، ور میرفتم و درعینحال او را که برایم مثلِ اسطورهای ممنوعه بود و انگار هیچکس نمیتوانست به ساحتش نزدیک شود، میپاییدم. یک لحظه نگاهم را غافلگیر کرد و با خوشرویی آمد کنارم. بوی عطر دانهیلاش را میشنیدم.
«احمدی جان، اجازه میدی حساب کنم؟»
گفتم: «نه، ممنونم. کتابِ نخونده زیاد دارم.»
و به خودم گفتم: «چطور مرا به اسم صدا زد، مرا از کجا میشناخت!»
از کتابفروشی که بیرون رفت، چیزی مثل شعف در وجودم شکفته بود.
بعدها که بیشتر با او آشنا شدم، گفت: «از قیافهت فهمیدم که شبیه برادرت هستی. از این گذشته، ما یک زمانی همسایه بودیم. شما اون موقع بچه بودی.»
آن شب که به خانه برگشتم، یکراست رفتم سراغ کتابهایش. هرچند که آنها را قبلا خوانده بودم، اما خواندن مجدد آنها، لطف و نفاست دیگری داشت. بهخصوص که نویسندهاش را دیده باشی. همانطور که کنار کتابخانهام ایستاده بودم، نمیدانم چطور شد که نصف داستانِ «به خدا که میکُشم هر کس که کُشتم» را خواندم. و همینطور که داستان را میخواندم، کاراکتر اصلی داستان در ذهنم بیشتر با تیپ و خُلقوخوی حیدری عجین میشد. داستانی هملتگونه که گیرایی خاصی داشت. بعدها که او را بیشتر دیدم، حس کردم انگار خودِ حیدری، هملت روزگار ماست. و انگار همیشه همینطور است. وقتی که نویسندهای را بشناسی و با او صحبت کرده باشی؛ آثار و اندیشههایش، در نگاهت نفاست تازهای مییابند.
وقتی هوشنگ گلشیری را اولینبار در سال پنجاهوهشت، در کانون نویسندگان دیدم، همان چند کلمهایکه با او صحبت کردم، کافی بود به یاد کاراکترهای نابش بیفتم. به یادِ «برّهی گمشدهی راعی»اش. و وقتی که فهمید از دیار بهرام حیدری هستم، بیشتر تحویلم گرفته بود. البته با نیشخندی از روی شوخی، و متلکی در آستین:
«راست میگن وقتی بهرام حیدری توُ مسجدسلیمون راه میره، جا پاهاش رو زمین میمونه؟» که به من و دوستم تا اندازهای برخورده بود. و اگر چند لحظه بعد از ما دلجویی نمیکرد «نویسندهی عجیبیست، خیلی هم دوستداشتنی، سلام مرا بهش برسان»، احتمال داشت حرمتشکنی کنم. اما آخرش تحمل نکردم. گفتم: «تمامِ اینا رو میارزه.» و اشاره کردم به آدمهایی که کیپ تا کیپ توی سالن نشسته بودند و هنوز هم داشت به آنها اضافه میشد. آن روز من و دوستم بهروز ناصری، کم سنوسالترین اعضای آن کانون بودیم. و به نوعی مهمانهایی بودیم که به همتِ محمد محمدعلی داخل رفته بودیم. آنجا بود که برای اولینبار، باقر پرهام و مسعود بهنود را دیدم. و هنوز هم داشتند یکی یکی از راه میرسیدند: رضا براهنی، م. آزاد، سعید سلطانپور، اسماعیل خویی، هما ناطق، بهآذین، سپانلو و… .
و اینکه سپانلو گفته بود: «گرمایی که من توی کتاب لالی دیدم، در هیچ کتابی تاکنون ندیدهام. لالی یک شاهکار است.» و همین حرف کافی بود تا در پناهش احساس غرور و افتخار کنم.
بعدها که بیشتر او را توی تنها خیابان شهر میدیدم، با روزنامهای در دست، و نگاهی مصمم و دوست داشتنی، و اینکه انگار همیشه دنبال کسی میگشت و پیدایش نمیکرد و آن تکیه کلام شیرینشکه هنگام خداحافظی میگفت: «احمدی جان، بیشتر ببینمت»؛ خاطراتی در ذهنم بهوجود آورد که اگر جلای وطن نمیکرد، شاید اکنون محو شده بودند. (اما ذاتِ نوستالژی همیشه با زایش خاطره همراه است.)
آن روزها، چه زود گذشت. سال پنجاهوهفت، سال خون و قیام، سال اعتصابات و تظاهرات. حیدری را پیشاپیشِ کارکنان آموزش و پرورش، بلندگو به دست میدیدم که فریاد سر میداد: «من قایقم نشسته به خشکی…» که ساواک و حکومت وقت، فریاد او را برنمیتابید. بگیر و ببندها بود و شکنجهها و زندانها. بعد از انقلاب که حیدری از آموزش و پرورش اخراج شد، دیگر عرصه را تنگ میدید. و به قول خودش: «ژیان هم ماشینی نیست که بتوان با آن مسافرکشی کرد.» بههرحال با همان ژیان، مسیرِ «باشگاه مرکزی»۱ تا «تلخاب»۲ را برای امرار معاش میپیمود. اکثر مواقع مسافرش بودم. و بعضی وقتها هم خودم را پشت دیوار یا پایه برقی، و یا لابهلای ماشینهایی که در نوبت مسافر سوارکردن بودند، پنهان میکردم که مبادا مرا ببیند. آنوقت مجبور بودم سوار شوم. هر چند مصاحبت با او، غنیمتی بود. اما از اینکه کرایه نمیگرفت مجبور میشدم تا زمانی که توی ایستگاه هست، خودم را آفتابی نکنم. اما آخرش فهمیده بود و سخت به دل گرفته بود.
یکبار به او گفتم: «حیف نیست! حیف نیست که داری اینطور کار میکنی؟ نویسندهی کتابِ لالی باید مسافرکشی کنه؟»
گفت:«نه، احمدی جان، حیف نیست. من دارم از خودم انتقام میگیرم.»
و گرفته بود. از سال پنجاهونُه به بعد، که دیگر هیچ سمتی در آموزش و پرورش نداشت، به مدت چهار سال توی جادهی باشگاه مرکزی تا تلخاب، از خودش انتقام گرفته بود. و بعدها ژیان را فروخت و به قولی طاق زد با پیکانی که رنگش سرمهای بود. و شاید تنها پیکانی بود توی مسجدسلیمان که رنگش اینقدر تاریک و مرده بود. دو سه بار با پیکانش تا دو راهی تلخاب، ساختمانهای هوانیروز رفته بودم. میگفت، برایش اخطاریه آمده که بنگلهی تلخاب را هرچه زودتر خالی کند. دنبال خانه میگشت. با آنهمه مرارت و دست تنگی، خانهای پشت دبیرستان صنعتی ارتش، نزدیک ترنینگ، (training) اجاره کرده بود که جای دنج و خلوتی بود در کنارههای درّهای. و اینکه هر وقت مرا میدید، میگفت: «در تدارک رفتن هستم.» و من حس میکردم، از ته دل نمیگوید. مگر ممکن است برود؟ و به یاد گفتهی شاملو «من چراغم در این خانه میسوزد»، به او میگفتم: «اگر بروی، آنوقت فکر کنم تمام کاراکترهای «لالی»، از توی کتاب بیایند بیرون و تکفیرت کنند.» که گفته بود: «من عمری است که دارم تکفیر میشوم.» و رفته بود. بیسروصدا. من نفهمیدم. و انگار هیچکس دیگر هم نفهمید که کی رفت و اصلا کجا رفت. فقط گاهی وقتها، پیکان سرمهایاش را میدیدم که رانندهاش عوض شده بود و میآمد آنجا مسافرکشی. و به قول آن راننده که جوانی بیستوچهار یا پنج ساله بود، میگفت: «شانس مرا ببینید! دیگه هیچکس سوارِ این ماشین نمیشه!»
و ندیدن حیدری با پیکانش، برای مدتها سؤالی بود که انگار همه از خود میکردند: «کجا رفت؟»
حتی به یاد دارم پیرزنهای سیاهپوشی را که میخواستند به گورستان نفتَک بروند، مرتب از راننده سؤال میکردند: «پس این ماشین، خُب اول انگار یه رانندهی دیگهای داشت! او کجا رفت؟»
و راننده از روی غیظ گفته بود: «شما چهکار رانندهش دارین! تا به حال هزار نفر این سؤال رو از من پرسیدهن! من چه میدونم چی شد، کجا رفت، مُرد، کُشتنش.»
و پیرزنها، با ناباوری گفته بودند: «زبونته گاز بگیر، پس چطور دلت مییاد!»
و یکی از آنها که ولکن نبود، پرسیده بود: «نه، جون خودت راستشه بگو، چه بلایی سرش اومد!»
۱ . باشگاه مرکزی، باشگاه مدرن شرکت نفت
۲ . تلخاب، منطقهای در مسجدسلیمان
نظرات: بدون پاسخ