مادرم میگوید من خوشبخت هستم.
فکر که میکنم بیراه هم نمیگوید… شوهرم مرد خوبیست. نه معتاد است، نه خدایی نکرده خانم باز، دست بزن هم ندارد.
خیلی که عصبی بشود یک چیزی میشکند. آن هم در این سال ها زیاد اتفاق نیفتاده است. چند تا لیوان دم دستی و سه چهار تا بشقاب بیرنگ و رو. اگر بگویید سراغ کریستالهای گلخورشیدی بوفه رفته باشد، اصلا. این وسط فقط دلم برای آن بشقاب سفیدی که دختر و پسر رنگ و رو رفتهای کنارش داشت و یادگار دوران خانه پدریام بود، سوخت.
یاد آن روزهایی افتادم که بشقابم را پر میکردم و تا خالی شدنش در خیالم بهشان مهلت میدادم زیرپلوها عشقبازی کنند. شکمو بودم من. اما شوهرم شکمپرست هم نیست. خوب یک چیزهایی نمیخورد. مثلا پیازی که در غذا دیده شود یا بادنجان و نخود و لوبیا و عدس و هر چیز نفخآور دیگری. به ماکارانی و پیتزا و تخم مرغ و سبزیجات هم میلی ندارد. ولی بقیه غذاها را هر چه باشد میخورد. فقط کافیست خوشنمک و جاافتاده درست کنی.
درست است که زیاد اهل پول دادن نیست؛ اما در عوض هر چه لیست کنم خودش میخرد و می آورد. چرا این را نوشتی چرا آن را نوشتی در کارش نیست.
از آن مردهایی که گیر به قبض آب و برق و تلفن و چه میدانم گاز هم میدهند، خدا را شکر نیست .
به لباس پوشیدنم هم چندان کاری ندارد. یعنی بعضی جاها میگوید روسری سرت کن اما عروسی خواهر کوچکم حتی اجازه داد آن پیراهن بنفش آستین کوتاه را که خودش برایم خریده بود، بپوشم. موهایم را هم گفت فندقی کنم. اما کاش نمیپوشیدم. مردها مست بودند و من با آن لباس اجازه رقصیدن نداشتم.
من که بین مردها نیستم، چه میدانم راجع به زنی که با پیراهن ساتن آستین کوتاه عروسی خواهرش برقصد چه فکرها که نمیکنند. خودش خوب تشخیص میدهد کجا اینطور و کجا آنطور باشم، شوهرم را میگویم. هر چه نباشد مرد است، بیرون از خانه هزار چیز میبیند.
از همه مهمتر اهل رفیقبازی و این برنامهها هم نیست. خودش نیست خدایش که هست. سالی ماهی یکبار چطور بشود بدون ما با دوستانش برود چینی، تایلندی جایی که آن هم بیشتر اهداف کاری است.
شبها هم که میآید خانه، اصلا˝ از این اخلاقها ندارد بخواهد به بچه ها گیر بیخود بدهد. کاسه را پر تخمه میکند و دراز میکشد روی کاناپه، دست چپش را از آرنج خم میکند و میگذارد زیر سرش و با دست راست تخمه میشکند و فوتبالش را میبیند. من هم چایی را که دم کردم، بچه ها را بر میدارم و میرویم توی اتاق تا مزاحم فوتبال دیدنش نشوند. کوچیکه را می گذارم روی پاهایم و همینطور که تابش میدهم مشق بزرگه را میگویم. حالا اگر فکر کنید این وسط مدام بخواهد صدا کند چایی بده یا میوه بده، اصلا.
خودش هر چه بخواهد می رود سر یخچال بر میدارد. بعدا از هسته هلوها و شاخه گیلاسهای روی میز میفهمم طفلک مرد خودش رفته و میوه برداشته. گاهی هم موقع شستن شلوارکهایش چوب سیبها را توی جیبهایش پیدا میکنم.
خب یکخورده بگویی نگویی مامان بابایی هست. فامیل خودش را ارجحیت میدهد، که این هم عادی است دیگر، یعنی میگوید اگر آنها در حقت بدی هم کردند تو نباید به روی خودت بیاوری. هر چه نباشد زن منی، من هم توی فامیلم اسم و رسمی دارم. راست هم میگوید، همهجور دیگری رویش حساب میکنند هر وقت کاری داشته باشند، صدایش میزنند. با تمام اینها نمیدانم چرا خوشحال نیستم. خوشی زده زیر دلم لابد خانم جان.
البته کمی وسواسی هست. هر شب تا می رسد شلوار نکنده، چند بار لای پردهها و آسترهایش را چک میکند. بعد چند قدم عقب عقب میآید، نگاه میکند. دوباره برمیگردد و یک بار دیگر کیپشان میکند .
اما هیچ گلی بیعیب نیست، هست؟
الو گوشتان با من است؟
Photo by Viktoria Sorochinski
بسیار زیبا و دلنشین از خوندنش لذت بردم
عالی بود
عالی بود
خیلی خوووب بود. خیلی.