ـ تو با تبلت برو سر کلاس فیزیک، من این ساعت جلسه دارم.
ماراتن شروع میشود.
شب موبایل را میگذارم روی حالت پرواز و ساعتش را در چندین زمان تنظیم میکنم؛ ۷:۴۵ شروع کلاس سنا، ۸ شروع جلسهی خودم، ۸:۳۰ کلاس محمدرضا.
وسط جلسه، ساعتِ۸:۳۰، موبایلم زنگ میخورد. هندزفری را درمیآورم، صدای لپتاپ را بالا میبرم که بشنوم و میروم سراغ پسرم. چندبار صدایش میکنم با چشمان باز و بسته، تلوخوران میآید توی هال و تبلت را دستش میگیرد. اشاره میکنم که صدایش را بیاورد پایین. معلمش دارد موسیقی ورزش باستانی پخش میکند. اسمش را که از زبان معلم میشنود از جا میپرد. دمبلهای هدیهی دوست پدر را نشان معلم میدهد، دوربین را خاموش میکند و ولو میشود روی مبل.
جلسهی من در جریان است. درمورد «شیوههای ارزشیابی یادگیری و عملکرد دانشآموزان» تصمیم میگیریم. سپر انداختهایم همه! ترم پیش را با آزمون شفاهی، مصاحبه، آزمون کتبی با دوربین روشن، حتی به حداقل رساندن زمان آزمون و بالابردن تعداد سؤالها گذراندیم. پرچمهای سفید به نشانهی صلح به اهتزاز درآمدهاند. تغییر همیشه سخت است. ویروس کووید۱۹ فقط دستگاه تنفسی را نشانه نگرفته است؛ زیرپوستی و خزنده به سمت نظامیگری نظام آموزشی سینهخیز رفته و خشتخشت سلولهایش را ویران کردهاست: برپا برجاها، نقطه سرخطها، سالنهای برگزاری امتحان، شکل امتحانی نشستن، اصلاً تو بگو«مراقب و مراقبت» امتحان!
درهای کلاسمان باز شده؛ آنهم چهارطاق! با کلیک روی لینکهای آبی صفحهی نمایش وارد کلاسها میشویم. اولیا میروند سر کلاس فرزندانشان، مدیر و معاونها میروند سرکلاس معلمها، معلمها سر کلاس همکاران خودشان. حالا ما مهمانهای ناخواندهی خانههای هم شدهایم! دیگر رنگ پردهها و دیوارها، تابلوها و گلدانها، کتابهای کتابخانه هم را از بر هستیم! همین است که وقتی به دلیل رفع مشکل اینترنت جای لپتاپ را عوض میکنم به محض روشن کردن دوربین پیامها ردیف میشوند که:
ـ خانم تغییر لوکیشن دادهاید؟
ساعت نزدیک ۹ است. جلسه را با گوشی موبایل ادامه میدهم، سماور را نیمهپر میکنم، تکههای نان را از فریزر میگذارم لای سفره.
– مامان! من کلاس بعدیام رو با تبلت برم یا لپتاپ؟
– با لپ تاپ برو، من این ساعت کلاس ندارم. برات چایی دم بکنم؟
– آره
چای ایرانی! بچهها با طعم گس و تلخش کنار نیامدهاند. هل را در هاون کوچک میکوبم و اضافه میکنم. قوری متوسط را میگذارم روی سماور.
تفالههای قوری کوچکتر را خالی میکنم و میشویم و استکانهای باقیمانده از سانس اول صبحانه را در آبچکان میگذارم. روی ظرف ناهار همسرم یادداشت را میبینم که: «ناهار نمیبرم. ظهر برمیگردم. دورکارم امروز! ولی یه سر میزنم اداره بعدش بیام برم شرکت.»
ظرف را برمیگردانم داخل یخچال. آه بلندی میکشم.
ـ خب دیشب میگفتی!
عقربهها را دنبال میکنم. زنگ تفریح دوم است.
همین ساعتها از کلاسها خارج میشدیم، پلهها را پایین میآمدیم. با دستهای گچی و روسریهای آویزان. بچهها هجوم میبردند سمت حیاط و بوفه و گعدههای چند نفریشان. صدای تذّکرها و فراخوانهای معاون پشت بلندگو یا آهنگ و موسیقی به مناسبتی درخور! به دفتر میرسیدیم، چای آماده بود و نان تازه و پنیر روی میزها. یک ربع تمام اخبار سیاسی و اقتصادی روز را دوره میکردیم. رئیس جمهور انتخاب میکردیم، قیمت دلار را پایین میآوردیم و مکان نمایشگاه کتاب را تغییرمیدادیم. پیشنهاد شام و عصرانه، الگوی مانتو و آدرس مغازهی کیف و کفش را که حراج زده، رد و بدل میکردیم.
کجا باید دنبال این صداها بگردم؟ شلیک خندهی بچهها کدام سیستم الکترونیکی را میلرزاند؟ هقهق گریه و خشم و غُرهایشان را به شانهی کدام رفیق یا مشاور خالی میکنند؟
ـ مامان! وضعیت نت امروز هیچ خوب نیستها! من از کلاس فیزیک پرت شدم بیرون. میخواستیم فیلم آزمایش ببینیم. بعدش باید آزمایش کنیم.
ـ وسایل آزمایش فیزیک رو از کجا بیاریم؟
ـ درستش میکنم خودم.
ـ نت گوشی رو امتحان کن، هرچند آنتن ضعیفه.
تکههای مرغ را داخل ماهیتابه میچینم با پیاز خلال فراوان و حلقههای هویج. درش را میگذارم و شعله را کم میکنم.
«ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون»
همین غزل خوب است برای آزمون نهایی!
برنج را پیمانه میکنم، یک و نیم برابر هم آب میریزم.
دو تا هم تلمیح دارد. قارون و اسکندر را میتوانند پیدا کنند. گنج روان و آیینه اسکندر کجای زندگی امروز ماست؟ اینترنت و شبکههای مجازی کدام سمتاند؟ «ملک دارا» پشت کدام جستجوگر پنهان شدهاست؟
قابلمهی برنج را میگذارم روی بخاری که آرام آرام خیس بخورد.
«سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد، دلبر که در کف او موم است سنگ خارا»
اگر سؤال بدهم: «نقش ضمیر جابهجا شده را پیدا کنید.» چه نقشی به ضمیر میدهند؟ حالا که همهی مناسبات در حال جابهجا شدن است.
ـ من الان چی بخورم؟
نزدیک ساعت سوم است. کلاس دارم.
ـ من چه میدونم مادر!
هر دو میروند سر یخچال. کلکل سر اینکه این سهم من بود، تو تکهی کیک خودت راخورده بودی!
اهمیت نمیدهم، رژم را پررنگ میکنم و جورابهایم را میپوشم. مسواک میزنم حتی و عطر.
روسریام با شومیز و شلوارم هماهنگ است! بگذار خبری از مانتو و شلوار و کفش و کیف نباشد، او که مرا میبیند در قامت معلمی.
– خانم! دسترسیها را بازکنید.
ـ خب! سلام. سلام بچهها روزتون به خیر. چه خبرا؟
پاسخها ردیف میشوند.
دانشآموزی میکروفنش را روشن میکند و میپرسد:
ـ تصویر هم بدهم؟
ـ آره! چرا که نه؟ چهرهات رو ببینم دلم وا بشه دختر!
اما ته دلم میخواهم تصویری حقیقی از دانشآموزم داشته باشم.
کشمکش بین حقیقت و مجاز به جاهای باریکی کشیده شدهاست.
کتاب «درخت زیبای من» را معرفی میکند.
چند نفر نظر میدهند:
ـ وای خانم خیلی غمگینه.
مینویسم:
ـ من هم سهبار این کتاب رو خوندم و هر بار هم گریه کردم. واقعاً کتاب بینظیریه.
قسمتی از کتاب را میخواند؛ آنجا که زهزه، قهرمان کتاب، دوستش، مرد پرتغالی را از دست داده:
«عیسای کوچک! تو بدجنسی… چرا مثل بچههای دیگر دوستم نداری؟ من که عاقل و سر به راه بودم…
آن وقت صدایی بسیار ملایم، بسیار با مَحبت با قلبم حرف زد. حتماً صدای تأثرآور درختی بود که رویش نشسته بودم.
ـ بچهجان، گریه نکن. او در آسمان است.
…دیگر به راستی میدانستم که درد یعنی چه. درد به معنای کتکخوردن تا حد بیهوش شدن نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را درهم میشکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آن که بتواند رازش را با کسی درمیان بگذارد.» (۱)
ـ تموم شد خانم. دوربینم رو خاموش کنم؟
ـ بله مانلی. ممنون از کتابی که معرفی کردی. بچهها چک کردم نسخهی الکترونیکیش رو «طاقچه» هم داره.
علامت مثبتش را در دفترم ثبت میکنم و یادم میآید دخترک کلاسم در این گیر و دار پدرش را از دست داده است و خانواده اصرار داشتند خبر پخش نشود مگر به ضرورت.
چرا این قسمت کتاب را انتخاب کردهاست؟ چقدر درد کشیده و چقدر گشته است که این عبارتها را به استعاره از فقدان عزیزش انتخاب کند؟ نوجوان کلاس من همچون بسیاری از داغداران کرونا دلش از درد درهمشکسته و راز بزرگی بر وجودش سنگینی میکند. «زه زه» داستان از این غم به درخت پناه برده و درخت، به او آرامش داده است. حالا که دیدار هم میسر نیست، چطور میتوانم به این دخترم آرامش بدهم؟ یادم باشد امروز پیامی خصوصی در سایت برایش بفرستم، بخواهم دستکم در مورد کتاب حرف بزنیم.
هدیه، دختر دیگر، شعر میخواند: «قاصدک! هان چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوشخبر باشی…»
دخترهای دیگر ایموجی میفرستند، واژههای تکبعدی را کشدار مینویسند تا بُعد صدا و تصویر را بچپانند در همین کلمههای تخت و بیروح؛
چههه خوووووب! دااااستان!
خااااانووووم؟ وااااای تکالیف خیییییلی زیاااااده!
توووووووولدت مبااااااااارک!
ارائهدهنده که میشوند، برروی تخته خطهای رنگی میکشند. تست صدا میدهند و حرف میزنند. اجازه میگیرند تا موسیقی آخر زنگ مدرسه را پخش کنند. کاج آسیبدیدهی رابطههامان کمکمک دارد پا میگیرد و دانههای فروریخته از میوههای کاج ریشه دادهاند در اسکایروم، بیگبلوباتن، ادوبریدر، جیتسیمیت و… (۲)
ـ صدا بَده خانوم!
ـ بذارید یه بار اتاق را ببندم و باز کنم.
اما عقربهها دارند میدوند، زمان کلاسم دارد از دست میدهد و هیچکدام از راهها جواب نمیدهند. از اتاق خارج میشوم، هندزفری را به گوشیام میزنم، گوشی موبایلم آنتن ندارد و نت جواب نمیدهد، میدوم بالای پلهها، میدوم توی حیاط، درست پشت در کوچه آنتن میآید، وارد اتاق کلاس میشوم.
ـ سلام دوباره، الان صدا چطوره؟
خوبها پشت هم میآیند.
ـ فقط بچهها! من با موبایل هستم نمیتونم تصویر بدهم. فایل را کسی دارد آپلود کند و نشانمان دهد؟
دستها بالا میرود. منم به نشانهی تشکر گل میفرستم پشت سر هم! مینشینم لب باغچه روی سنگهای سرد. کنار بوتههای گل خشکشده و شمعدانیهای پژمرده. چه خوب که گلهای مجازی هنوز قرمزند!
به صدایم یکی دو همسایه میآیند پشت پنجرهشان. لبخند میزنند و سر و دست تکان میدهند.
ـ خب کجا بودیم دخترها؟ تمرین چندم؟
وای خدایا! کتاب و جزوه و لیست را با خودم نیاوردهام. برمیگردم جلوی در، به پسرم اشاره میکنم وسایلم را بیاورد، میگوید نمیتواند؛ او هم سر کلاس است. اگر بروم توی خانه، دوباره قطع میشوم، یکهو دخترم میدود توی حیاط:
ـ اجازه گرفتم از معلممون، بیا جزوه و کتاب و لیست و مدادت.
نگاهش میکنم و لبخند میزنم و روی چهار انگشتم برایش بوسه میفرستم.
ـ خب تکالیفتون رو گذاشتهام، از حالت پنهان درشان میآورم تا ببینید. یک فیلم آموزشی از تدریس وابستههای پسین برایتان درست کردهام. کاربرگ گروههای اسمی را هم گذاشتهام. فیلم را ببینید و کاربرگ را انجام دهید و برایم بفرستید.
ـ خانم از قلم نوری استفاده کردهاید؟
ـ بله، برایتان نمودار کشیدهام و توضیح دادهام. چندبار فیلم را نگاه کنیدها! دو روز ساختنش وقت برده! بعدش کاربرگ مربوط به فیلم را انجام دهید و بفرستید.
و لبخند میفرستم.
وقتی کرونا رخت اقامت افکند و آموزش مجازی جدی شد، ماندیم به حال گچ و تخته چه فکری بکنیم؟! معلم بیتخته که معلم نیست! گفتند قلم نوری آمده. گفتند معلم قرن ۲۱ هستید و لازمتان میشود دیر یا زود؛ با کرونا یا بیکرونا! گفتند نقد میخواهید یا در سه قسط!
بعضی ضرورتها را نمیشود تایپ کرد: نمودارها، محورها، شکلهای هندسی، پیکانها یا فرمول نویسی و… اینجاها قلم نوری به فریاد ما رسید. بد نیست! جای گچ و تخته را نمیگیرد، بدخط و کج مینویسد و تختهی بعضی پلتفرمها بیشتر اذیت میکنند؛ اما جای خالی دستخط معلم و شاگردها را تا حدی پر میکند.
خلاصهی کلاس از یادداشتهای اشتراکی دانلود میکنم که بعد بگذارم روی سایت. اتمام کلاس را میزنم و خارج میشوم. برمیگردم داخل خانه. روسریام را بازمیکنم که بوی سوختنی را میشنوم.
ـ ای وای! غذا!
سریع زیرش را خاموش میکنم.
میروم سراغ برنج که گذاشته بودم روی بخاری. مگر ممکن است اینقدر آب کم ریخته باشم؟ یا شعلهی بخاری زیاد بوده که چنین آبش را کشیده؟ زیرش شفته و رویش دانِ دان!
تصویر بیدغدغهی غذا درست کردن مادرم و مادربزرگها، نسل پیش و پیشتر، مقابل چشمم میآید.
کلاس پنجم را تمام کردهام! به جای این کلاس و آنکلاسی که آن موقعها مد نبود آمدهام چند روز پیش دایی و زندایی مادرم بمانم.
بشقابهای چینی گلگندمی را جمع میکنم. تشکر میکنم از غذایی که پخته واز خوشمزگیاش تعریف میکنم.
ـ خانهمان درتبریز اتاقهای بزرگ داشت. باید هر روز سراسر اتاقها را جارو میزدیم، فرشها را بلند میکردیم و زیرشان را هم میتکاندیم. زیر فرش و کف اتاق گچ و خاک بود، نه. هر جور جک و جونور هم پیدا میشد. میگفتند اگر دختر بچهای عقربی را با انگشت کوچک بِکُشد، دستش مزهدار میشود و غذاهایش لذیذ.
زندایی ادامه میدهد:
از تو کوچکتر بودم، یک عصر گرم تابستان تیز تبریز، جارو را پرت کردم و با انگشت کوچک دست راستم کوبیدم روی عقرب.
آقدایی میپرسد: «قهوه میخوری؟» سرتکان میدهم. عینک دورکائوچوی مشکیاش را به چشم میزند، ساعت سیکوی نبضی را روی مچش تنظیم میکند. قهوه را که پیمانه میکند بویش آشپزخانه را برمیدارد. سه استکال بلور فرانسوی سرخالی در قهوهجوش، آب سرد میریزد و میگذارد روی گاز سهشعلهی ارج رومیزی. میایستد کنارش و چشم از ساعت و قهوهجوش برنمیدارد.
آقدایی از مغازههای نرسیده به چهارراه استانبول قهوه میخرید از راستهی کافه نادری و از کافه هم کیک عصرانه. اولین قهوههایم را آنجا خوردم.
چندبار قهوههایم کف رویش را ازدست داده و چایم جوشیده و چای ماسالا سررفته و گازم را به گند کشیده؟!
برنج را میگذارم روی گاز، چه کارش کنم؟! روغن میریزم، آب اضافه میکنم.
ـ فکر کنم غذا را باید با چاپاستیک بخورید! مثل پلوی شفتهی چینیژاپنیها! با مرغ و پیاز و هویج نیمسوز!
عقربهای من کجا هستند؟ من زحمت کشیده بودم از صبح برای این غذا! عقربها هم پیش چشمم میآیند. پیامها، صفحهی لپتاپ، صدای آلارم گوشی، از گاز به لپتاپ و از لپتاپ به گوشی و از گوشی به یخچال پریدن. نسل پیش از من نه با دستهایشان که عقرب کشته باشند که با فکر و جانشان غذا میپختند.
ـ خیلی خوب بود مامان! خوشمزه بود تنوع بود شکل پلو و مزهی مرغ.
من اما از خودم دلگیرم. ظرفها را داخل ظرفشویی میچینم.
اسفند ماه سال ۹۸ است؛ خوشخیال دو، سهروزه و یکهفته یکهفته تعطیلی اعلام میشود. سیل پیشنهادهای پخت و پز، فیلم و کتاب و هنرنماییها در هر گروه، کانال و صفحهای سرازیر است، برای پر کردن «اوقات بیکاری و قرنطینه»!
ماییم که در موج موج این سیل یک دست و چشم به کیبورد و صفحه نمایش داریم و یک دست و چشم به اجاقگاز و یخچال و فر.
زنگ در را میزنند.
ـ باباست!
ـ اووه! گفته بود ناهار برمیگرده! ای بابا تازه جمع کردیم که!
جواب سلام حسین را میدهم؛ کت و کیفش را میدهد دستم و میرود سمت دستشویی تا دستهایش را ضدعفونی کند. کت را آویزان میکنم و کیف را میگذارم گوشهی دیوار و به دستهایم الکل میزنم.
دوباره میروم سمت آشپرخانه که غذا را گرم کنم.
ـ پیراهن اتوکرده دارم؟ برای کت و شلوار سُربیه.
ـ باید باشه، اگر هم نباشه امروز لباس انداختم ماشین از روی بند رخت حیاط خلوت بردار. من الان باید تکلیف تصحیح کنم. لپتاپ تازه از انحصار بچهها درآمده.
نگاهی به رگال میاندازد، پیراهن اتو شده را پیدا میکند؛ بعد رو به سنا میگوید:
ـ لپتاپ شرکت رو آوردم تا من ناهار میخورم، روشنش کن. عصر یه مصاحبهی رادیویی دارم. باید محتوایش را آماده کنم.
ناهاری را که در ظرف بود نگه میدارم برای فردایش و از غذای امروز برایش میکشم.
یک لیوان هم دوغ و پیالهای ترشی میگذارم کنارش و سماور را روشن میکنم.
مینشینم سر لپتاپ که پیام معاون میآید، منتظر فرمهای نظرسنجی در مورد دانشآموزان است با دو ردیف گل و بوته و لبخند و قلب!
مینویسم:
ـ سلام. شما هم خسته نباشید و خدا قوت. چشم تا آخر امشب ارسال میکنم آخرین سری تکالیف را باید تصحیح بکنم و بازخورد بنویسم. به اعضای گروه درسی هم گفتهام که هرکدام جداگانه ارسال کنند.
من هم چند برگ و گل و لبخند میفرستم.
حسین سینی به دست میرود سمت آشپرخانه.
ـ سماور جوش اومده، چایی رو هم دم کن. یه چیزی هم بنداز توشها. سادهاش خیلی تلخه.
ـ تا چایی دم بکشه من یهربع چرت میزنم. بیدارم کنیدها! برسم متن مصاحبه را آماده کنم.
با خودم میگویم: «خوش به حالت که فرصت چُرت داری.»
همزمان با تصحیح تکالیف، جدول ارائهی وبینار را بازمیکنم. من آخرین ارائه را دارم. پس هنوز فرصت هست.
ـ سنا! کلاست کی شروع میشه؟
ـ اگر خانم پورمند دیر نکنه، یه ساعت دیگه باید زنگبزنه به اسکایپ.
استند و ویولونش را آماده میکند، موهایش را میبندد و بلوز گلبهی و شلوار جین میپوشد. موومان دوم کنسرتوی شماره پنج زایتس را تمرین میکند. در اتاق را که میبندد میفهمم معلمش زنگ زده. معلم ساز سنا را از پشت دوربین کوک میکند!
سهشنبهها! بعد از کلاسهای مدرسه، باید بتازیم سمت کلاس موسیقی. ترافیک ناتمام اتوبان چمران تا امیرآباد شمالی، کشآمدن دقیقهها وقتی منتظرم کلاس تمام شود و از خستگی روی یک صفحه از کتاب میمانم. صندلیها اینقدر ناراحت هستند که چرتم هم نمیبرد. باز کلاچ وترمز روی پل شیخبهایی تا دوربرگردان به سمت اتوبان همت. سنا خوابش برده. من از این پادکست به آن موسیقی و بعد کتاب صوتی و مغزم تاب هیچ کلام و نُتی را ندارد. دست آخر سکوت. بینهایت بار روی دایره «مکان فعلی شما» میزنم و بینهایت بار «کجا میخواهی بروی» را مینویسم و مارپیچهای قرمز و زرشکی روی صفحه نمایان میشود. مسیر همان است فقط زمان رسیدن دقیقه به دقیقه عقب میرود. ساعت هفت بلکه دیرتر به خانه میرسیم.
حالا خلاص از حجم متراکم اتومبیلها اما گیرافتاده در میان ردیفهای دفتر تمرین مجازی.
اولین جدول بازخورد را ذخیره میکنم.
چای را میریزم و همسرم را سر یک ربع بیدار میکنم.
مینشیند سر لپتاپ.
محمدرضا میدود طرفش که برای کاردستی کلاس علوم کمک بگیرد.
ـ اصلاً الان نمیتونمها. بذار آخر شب. سنا! تو هم در اتاقت رو ببند و ویولن تمرین کن.
حکومت نظامی حاکم میشود که جناب چند سطر بنویسند!
ـ شنیدهام معلمهای مدرسههای پسرانه هم معمولاً میرن مدرسه. خب اونجا راحتترند. از دردسرها و مسئولیتهای خونه خبری نیست.
کلماتم را رها میکنم در هوا و برمیگردم سر فرمهای ارزیابی و تکالیف.
محمدرضا موبایلم را روی پایهی دوربین فیلمبرداری تنظیم میکند، روی صندلی رو به دوربین مینشیند و دکمهی شاتر را میزند و کار ترازویی را که با دو لیوان یک بارمصرف و کمی نخ کاموا و یک تکه چوب بلند ساخته توضیح میدهد، بارگذاری میکند روی سایت. کمی هم با معلم حرف میزند:
ـ سلااام آقا! من این ترازو رو ساختم، خیلی کیف داد.
چشمهایم را چند لحظه میبندم.
کلاس سوم دبستان هستم برقها رفته است، زیر نور کمجان گردسوز از روی درس تمامنشدنی «صحرانَوَرد» رونویسی میکنم، بعدش هم باید کسی را پیدا کنم دیکتهی شبم را بگوید یا خودم بنویسم. سایههای سیاه، روی دیوارها تکانتکان میخورند. سایهی معلمم را میبینم که لای انگشتان سارا مداد گذاشته چون دستخط بدی دارد، چون از هر غلط املایش کمتر از بیست بار نوشته. مداد پرچمیام را جلوی نور میگیرم تا از سر تا ته مدار راههای اریب و پیچ در پیچش را دنبال کنم، میبینم روی دیوار خط بلندی میافتد مثل بارفیکس بستهشده به چهار چوب درکلاس که باید دستهایمان را از میله بگیریم و ده بار خودمان را تا قفسهی سینه بالا بکشیم. مداد را رها میکنم.
چشمهایم را باز میکنم. همهجا روشن است.
پیامش را به همراه چندین ایموجی خنده و دوربین و مداد و تکان دادن دست، برای معلمش میفرستد.
رابطهی معلم و شاگرد کوچک، مجازی اما روشن و گرم است.
ـ مامان من تکلیف ندارم، فقط معلمها باید ببینند و تیک بزنند، حالا میشه دو مرحله بازی کنم؟
همزمان میرود سراغ تبلتش. اجازهگرفتن فرمالیتهست!
در ردیفهای بین میز و صندلیها راه میروم بچهها به نوبت تمرینها را میخوانند یا میآیند پای تخته. من با خودکار رنگی دفتر یا کتاب یا جزوه یا برگه هرچه که هست را امضا میکنم آفرینی، لبخندی، دقت کنی چیزکی خلاصه… نقص تکلیفشان را ثبت میکنم، نکتهها را میگوییم و میرویم سر فعالیت بعدی!
حالا ساعتها طول میکشد تکالیف یک کلاس را چک کنم!
نوشتههایم را ذخیره میکنم و همراه نامهای از راه اتوماسیون اداری برای همکارم میفرستم.
یکربع تا شروع وبینار «تجربههای آموزشی من ـ ارزشیابی» وقت دارم. با چه سرعتی لفظ وبینار (دورسخنی!) جای خودش را در زبان محاوره پیدا کرد. یادم نمیآید واژهی سمینار را با این بسامد شنیده و استفاده کرده باشم. این نشانهی تلاش و تکاپوی جماعتی است برای یاددهی و یادگیری در دوران فاصلههای اجباری.
بلند میشوم که کمی راه بروم. پشت زانویم از نشستن زیاد میگیرد. لنگانلنگان به سمت آشپرخانه میروم. یک قرص جوشان منیزیم برمیدارم که بیندازم داخل لیوان آب. پایم را باز و بسته میکنم. از نشستن زیاد عضلههایم میگیرند. محمدرضا همچنان سر تبلت است. رها میشوم روی مبل. چشم غره میروم:
ـ بسه دیگه! پاشو ببینم. تبلت رو بده به من. امروز موسیقی تمرین کردی؟ کاربرگی را که نوشته بودم حل کردی؟
ـ سنا! تو هم تموم کن! از صبح که کلاس داشتی حالا هم هی بچرخ توی اینستا و چت. چهارتا حرکت کششی بکن یا کتاب بخون کله و چشمات آرامش پیدا کنه. خانوادهی تیبو به کجا رسید بالاخره؟
ـ جلد سومش داره تمام میشه.
ـ ایول دخترم! شام امشب هم با توست من حالا حالاها کار دارم.
شانههایش پایین میافتد و ابروهایش هشتی میشوند.با یک آفرین قضیه را دور میزنم.
ـ میشه شیرنسکافه درست کنم؟
ـ آره برای منم درست کن بیار با هم بخوریم. چندتا ساقهطلایی برای من بیار.
روسریام را سر میکنم. آرامش ندارم. باید یک نصفه پروپرانول میخوردم تا تپش قلب نداشته باشم اما همینکه روی سن نیستم و چشمهای فراوانی را که به من زل زدهاند، نمیبینم قابل تحمل است. لینک را از واتسآپ وب بازمیکنم. حدود ۱۵۰ کاربر حضور دارند. من اپراتور هستم. در سکوت فایلهایم را بارگذاری میکنم. نمونه آزمون بچهها، روشهایی که استفاده کردهام، فرصتها و محدودیتهای این روش.
همکارانم بهترتیب ارائه میدهند، گروه ریاضی عنوانهای «یادگیری از همسالان» و «تدریس، یادگیری، رقابت» را برای وبینارشان برگزیدهاند، بخشی از آزمونشان پروژه و بخشی حل مسئلههایی بوده که خودشان طرحکردهاند. گروه نگارش با عنوان «معیار نو، دنیای نو» اشاره میکنند که ارزشیابیشان یک روندِ فرایندی بوده، نقد داستان و انواع نوشته را هم دانشآموزان تجربه کردهاند.
نوبت من میشود، بعد از سلام و احوالپرسی و خوشآمد مطالبم را نمایش میدهم: «مثال خودت را بزن» عنوان وبینار من است.
«درگروه ادبیات تصمیم گرفتیم برای ارزشیابی پایانی، متنهایی خارج از کتاب درسی تهیه کنیم. مثلاً قسمتی از قابوسنامه یا بخش آغازی لیلی و مجنون. سؤالهایی بدهیم که بتوانند آنچه را که در طول ترم و یا سالهای قبل یادگرفتهاند از این متون استخراج کنند و هم پاسخهای واگرا و متفاوت داشته باشد. میتوانستند مثالهای خودشان را بسازند یا پیدا کنند. فرصت کافی برای جستجو و نوشتن داشتند تا دچار اضطراب و استرس نشوند.»
نمونهها را نمایش میدهم، جدول فرصتها و محدودیتها را هم بازمیکنم.
«یکی از محدودیتهای این نوع آزمون زمانبر بودن طراحی و تصحیح آن است.»
کاربران نظرات خودشان را میگویند و سؤالاتشان را میپرسند. در انتها هم فرم نظرسنجی را پرمیکنند.
من تشکر میکنم از حضورشان، آنها هم از ارائهی من و کاربردی بودن روش پیشنهادیام برای ارزشیابی.
ـ مامان! میشه سر شام فیلم ببینیم؟
ـ آره یک انیمیشن انتخاب کن مثلاً «روباه بد گنده و سه قصهی دیگر» شنیدم خوبه.
ترجیعبند «حالا که همه در خانه هستیم!» در مغزم تکرار میشود به خصوص وقتی در پیچهای گردنهی تعطیلاتکرونا نفس کم میآورم و یاد «پیشنهادهایی برای خانهنشینی این روزها»، «جعبهی بگیر و بنشین»، «لیست pdf کتابهای فلان کتابخانه» و… میافتم! حالا کجاست آنهمه وقتِ اضافهآمده؟!
ما از ماندن میان ریسههای ممتد قرمز و سفید بزرگراهها، به ماندن پشت سیستمهای صفر و یکی و خیرگی به مستطیلهای نورانی کف دستمان، تبعید شدیم؛ بدون وقت اضافه!
ظرفها را میگذارم در ظرفشویی. فکر میکنم چه خوب که ساعت و روز کارگاه «سبکهای زیرزمینی» با وبینار امروز همزمان نشد. من که بعد از سالها، به یُمن مجازی بودن، فرصت پیدا کردم یک کارگاه ثبتنام کنم و یاد بگیرم، حیف بود از دستش بدهم.
سماور جوش آمده. دمنوش «آرام ترش» را داخل قوری چینی میریزم؛ مخلوطی از چای قرمز، لیمو امانی، گلگاوزبان، دارچین، سنبلالطیب، بهارنارنج و بهلیمو. نبات هم میاندازم رویش و میگذارم دم بکشد.
تکالیف را بارگذاری کردهام و محتوای کلاسهای آفلاین را. روی تذکرات کلیک میکنم که برای دانشآموزان نوتیفیکیشن برود.
ـ حالا نوبت بازی دستهجمعیه!
ـ این وقت شب آخه پسر؟! اگه مدرسهها باز بود جنابعالی ۲ ساعت پیش خوابیده بودی، صبحم ساعت ۶ بیدار میشدی به جای هشت و نیم!
ـ اگر مدرسهها باز بود من میرفتم اردو، توی حیاط با دوستام فوتبال بازی میکردم، آزمایشگاه و کارگاه و کتابخونه داشتم!
ـ بله! شماها میرفتید منم نفس میکشیدم. فردا مثلاً روز کاری من نیست ولی باید خبردار بایستم از صبح تا شب!
بازی «مکعبهای قصهگویی» را میآورد. بازی نُه تاس دارد که روی هر وجه آن تصویری است، تاسها را میریزی روی زمین و با تصاویرش قصه میگویی.
ـ از بابا شروع کنیم:
حسین با «خواب و پرنده و هرم» شروع میکند: از صدای خروپف خودم از خواب پریدم، ذهنم مثل پرندهای از قائدهی هرم تصوراتم پرکشید و رفت و رفت و رفت.
محمدرضا با «توپ و پرچین» ادامه میدهد: از صدای خروپف خودم از خواب پریدم، ذهنم مثل پرندهای از قائدهی هرم تصوراتم پرکشید و رفت و رفت و رفت. به یک زمین رسید که پرچینهایش جای دروازه بودند و آنقدر شوت کرد و ضربه زد که توپ گل شد.
سنا داستان محمدرضا را با «گل و لبخند» کامل میکند: از صدای خروپف خودم از خواب پریدم، ذهنم مثل پرندهای از قائدهی هرم تصوراتم پرکشید و رفت و رفت و رفت. به یک زمین رسید که پرچینهاش جای دروازه بودند و آنقدر شوت کرد و ضربه زد که توپ گل شد. از خوشحالی گلی که زده بود لای موها و توی جیب همهی عالم گل گذاشت که لبخند روی لبهای بدون ماسکشان بیاید.
و من با «شهاب سنگ و ساعت(زمان)» داستان را تمام میکنم: از صدای خروپف خودم از خواب پریدم، ذهنم مثل پرندهای از قائدهی هرم تصوراتم پرکشید و رفت و رفت و رفت. به یک زمین رسید که پرچینهاش جای دروازه بودند و آنقدر شوت کرد و ضربه زد که توپ گل شد. از خوشحالی گلی که زده بود لای موها و توی جیب همهی عالم گل گذاشت که لبخند روی لبهای بدون ماسکشان بیاید. ذهنم مثل شهاب سنگی کوتاه درخشید و زمان را برایم روشنتر کرد. نه جلو برد نه عقب! «فرصت بین دو عدم بهترین است!» (۳)
موبایل را میگذارم روی حالت پرواز.
*
پینوشتها
۱. درخت زیبای من، ژوزه مائورو ده واسکونسلوس، ترجهی قاسم صنعوی.
۲. اشاره دارد به شعر دو کاج از محمد جواد محبت.
۳. اشاره دارد به شعری منسوب به حضرت علی: ما فات مضی و ماسیاتیک فاین / قم فاغتنم بین العدمین (آنچه مرده گذشته است و آینده کجا است/ پس برخیز و غنیمت شمر فرصت بین این دو نیستی را).
از بهترین ها بود
بسیار لذت بردم. قلم روان و ذهن روشن با ذکر جزئیات و پیوند دادن آنها به زمانهای مختلف از ویژگیهای بسیار خوب این جستار است. امیدوارم در آینده نزدیک نوشتههای بیشتری از سرکار خانم خطایی بخوانم.
عالی بود. لذت بردم.
متشکرم.
ممنون حمیده خانم نوحپیشه. لطف شماست.
خوب بود .ساده و دلنشین روزهای سخت کرونایی رو وصف کرده بودید این نیز بگذرد
چه بیان خوب و رسایی از احساسات و اندیشههای گوناگون داشتید. همراه با هر حسی بودم، که توصیفش کردید. رفت وبرگشت در زمانها و مکانها خیلی لذتبخش بود. تصویر چندبعدی کاملی از زندگی یک خانم معلم، ارائه شد.
روایت دقیق و بی پرده ای بود از وضعیت غریب انسان امروزکه عاجزانه می کوشد از حصار مستطیل های روشن مجازی به حقیقت ساده و ارزشمند زندگی نقب بزند. لذت بردم و مشتاق شدم بیشتر بخوانم از الهام خطایی.
ثبت وقایع روز و روزگار با چاشنی هنر روایتگری؛ آمیزه ای از وقایع و گفتگوهای عالم درون؛ هم نشینی عین با ذهن و بده بستانهای دو عرصه در این نوشته به نمایش گذاشته شده و روایتی از تجربه ای تازه در ورود به جهانی متفاوت با در آمیختن مرزهای مجاز و حقیقت و کشف گستره های نو برای اندیشیدن و دریافتن ایده هایی نو و رفتارهایی تازه و الگوهایی متفاوت از قبل و در نهایت تمرین خلوت با خویشتن؛ همه گزارشهایی است که می توان در این گزارش روزانه به خوانش نشست. دستمریزاد! به همراه خانواده محترم زنده و پاینده باشید!
بسیار سپاسگزارم دوست عزیز! از وقتی که گذاشتید و نظری که دادید.
نبض شعر جاری دیجیتال زندگی بانوی امروز نگاهی به داستان “روز مستطیل های روشن” داستان کوتاه روز مستطیل های روشن را در تعریفی کلی به روشنای خروجی نور تبلت ها و نمایشگرهای مستطیل شکل امروزی قرینه نمود که از محدوده قالبی مستطیل های مرسوم فراتر رفته و خود را به زیبایی و کمال منتشر می نماید . نه واگویه های زنانه ای است که در بسیاری از آثار مشابه شاهد آن هستیم و به عبارتی در آستانه ی فصلی سرد ، سرما و نومیدی ها را در قالب مطلوب های مقطعی زنانه به تصویر می کشند و بجز همراهی های کاذب و مصلحتی دلدارنه در مخاطب اثری برجا نمی گذراند و نه شباهتی به کپی برداری های داستان سرایانه ی امروزی که داعیه ی پست مدرنی هم دارند دارد. ایجاز خاص روایی که در روایت غیر خطی داستانی که تصویرگر صادق مشغله بازار یک بانوی بروز ایرانی است میبینیم از نکات حائز اهمیت و خلاقانه ی این اثر است که با بهره بردن از رهایی شیوه ی سیال ذهن ، ذهن خلاق و نگاه ریز بین نویسنده را که اتفاقاً مبتنی بر سطح ادراک امروزی ذهن مخاطب است،اثری مبتنی بر دقت که اعتبار کلامی ایجاد میکند و به اصل باورپذیری و در نتیجه به خلق حس ارزشمند همذات پنداری های عمیق ، مخاطب را رهنمون می سازد که نهایت توفیق یک اثر ادبی است. آنچه مخاطب در این تصویر سازی شاهد است ، ترجمه ی خلاقانه ی زندگی بسیاری از خانواده های این سرزمین است که علیرغم وجود موانع و مشکلات بسیار بواسطه ی وجود ریشه های پر عمق فرهنگ و تمدنی این مردم ، روی به سمت خورشید پر نور امید دارند و چه مادرانه مادری می کنند در مستطیل های دور نگه داشته شده از آنتن های سیگنال و نت که خیلی ها از آن، تعبیر پستوی خانه دارند. تعبیر مادرانه ، که اگر با تامل بدان بنگریم ، تجمیع خصایص خالق بودن،استقامت، هنر، خلاقیت ، پشتکار ، جدیت و مهرورزی منحصر بفرد است در جنس زن که به یقین والاترین مراتب تکامل است برای ایشان و هیچ مرتبت دست ساز بشری هرگز بدان نخواهد رسید، چو آنکه امروزه بانویی علاوه بر این خصایص که در زندگی جاری داستان روز مستطیل های روشن مصادیق بسیاری از آن ویژگی ها را در روایتی زلال و روان شاهد هستیم ، برخوردار از سواد روز و به تعبیر خود داستان “معلم قرن بیست ویکمی” است و به ابزار پیشرو امروزی تسلط دارد، از پشتوانه ی شعر ، آداب زندگی و آیین های انسان بودن های فرهنگ دیرپای خویش نیز باوری محکم و ایمانی کارامد دارد و در گردش های سیال ذهنش به سادگی مصادیق رفتار امروز را مبتنی بر رسوم قومی تبارش ، با ذکر عین به عین روایت میکند که مخاطبان نا آشنا با آن فرهنگ را ترغیب به “کشتن عقرب با انگشت کوچک”خود می نماید. ترجمان احساس درونی حال خود را با مصداق شعر پیشینیان به زیبایی انتقال می دهد و با ارجاع به داستانهای روز سایر ملل و انطباق حسی حاکم بر آن داستان بر وضع حال آدم های داستان روز مستطیل های روشن، اشراف نویسنده ی به زبان مشترک حسی و بدون مرز آدمیان قرن بیست و یکم را به اعتبار باور ذهن مخاطب می رساند همچونان که به “چپستیک و برنج شفته” و نوع غذای سایر ملل آگاهی دارد. زلالی روایت ، که تصویری بدون حذف و اضافه از جاری زندگی آدم های داستان که همه با نام واقعی خویش در داستان حضور دارند و رفتارهای معرف شخصیت شان برای شخصیت پردازی در این روایت خلاقانه انتخاب شده است ، ضمن معرفی تقریباً کاملی از شخصیت اجتماعی ایشان، از عنصر منحصر بفرد ایجاز بهره میبرد که با ساده ترین و کوتاه ترین تصویر رفتاری، شخصیت به مخاطب معرفی می شود و براحتی نویسنده از اطناب در این مهم موفق بوده است . بعنوان مثال ورود محمدرضا به داستان که از مولفه ی آشنای رفتار خواب آلودگی شروع و به رفتار ظاهری رسمیت لحظه ای جلوی دوربین ارتباطی با معلم و تقلب رفتاری در نشان دادن دمبل های ورزشی پدر به معلم و ولو شدن روی مبل بلافاصله پس از قطع ارتباط ، با تصویری جذاب ، موجز و تکمیل، شخصیت پسر امروزی داستان را روایت میکند که البته در ادامه ی داستان نیز با تصویر رفتار چسبیدن به تبلت و بازی محمدرضا ابعاد دیگر این شخصیت را نمایان می سازد در عین اینکه این رفتار شخصیت پرداز بخشی از قصه ی این روایت هستند و داستان را با جذابیت خود پیش میبرند.در این ماجرا حتا شخصیت معلم محمدرضا که دیگر اطلاعاتی از ایشان داده نمی شود برای مخاطب آشنا بنظر می رسد و سختگیری ایشان در کنترل رفتار پسر بچه های عصر تاچ که از ضریب هوشی بالایی نیز برخوردار هستند برای مخاطب روشن و مورد تحسین هم قرار میگیرد. سنای همدل مادر در این داستان، که خلاقانه، شفته شدن برنج را تنوع تعبیر میکند در ادامه ی داستان مخاطب متوجه میشود که گاهی آشپز و تامین کننده ی شام خانه هم هست در عین حال که مسلط به ابزار تاچ و ارتباطی امروزی است، نوازنده ی قطعه ی موومان دوم کنسرتوی شماره پنج زایتس موسیقی کلاسیک جهانی است و پارتی تور خواندن علمی را با تسلط بر آرشه ی ویولون دارد و همدلانگی اثبات شده اش در مولفه ی غذا را با رساندن جزوات مادر مابین کلاس خودش به اوج میرساند. در ساختار های روایی غیر خطی، دور نشدن از اصل موضوع داستان بیس در گریز های خارج از موضوع از سخت ترین موارد اینگونه ی روایتی است که ضمن برخورداری از روایت آن گریز و بهره ی محتوایی آن، قدرت جذب موضوعی و نوع پرداخت آن ، بخصوص اطناب ، عامل دور شدن ذهن مخاطب از فضای حسی روایت پایه ی داستان نشود و از همین روست که ایجاز و نوع پرداخت را کاری دشوار ساخته که در این داستان مخاطب نه تنها در فضای اصلی داستان از ابتدا تا انتها قرار دارد که شیوه ی طرح موضوع و پرداختن به آن و حتا ارایه ی مطالب محتوایی در آن خلال را، در مواردی که از موفقیت های خاص نویسنده در این اثر است را اصلا متوجه نمی شود . بعنوان مثال وقتی معلم با لمس مطلب آیی رنگ ( که خود معرف کامل لینک است ) وارد کلاس می شود و پس از ارایه ی تصویری تقریبا جامع از کلاس به طرح موضوع تکلیف میرسد ، از سوال دانش آموزی که ابزار قلم نوری را بعنوان سوالی ( غیر مهم ) به گوش مخاطب می رساند، سیال ذهن نویسنده مخاطب را به دفتر و توضیحات مدیر و حتا وضعیت فروش نقدی و اقساطی ابزار به معلمان میبرد و ضمن آن، از دنیای ناشناخته ی زنان ( بخصوص برای مخاطبان جنس مخالف ) تصویری محتوایی و در عین حال جذاب از گعده ی زنان ارایه میدهد که از نان تازه و پنیر چیده شده ی منظم بروی میز که دل هر خواننده ای را به خواستنش سوق میدهد و خالق جذابیتی از نوع خود است ، به دیالوگ هایی که بین جمع جاری است و از مدل مانتو تا تغییر رییس جمهور را شامل می شود پرده برداری کرده و مجددا به کلاس برمیگردد که ذهن مخاطب در طعم نان تازه و پنیر گیر نکرده و با درد دختری دلسوخته که گویی مجبور هم شده بی صدا گریه ی بزرگترین پشتوانه ی احساسی اش را مرحم دل کند و از بلیه ی روز کرونا و دامنگیر شدنش بر جان پدر آن دخترک پر بغض نیز ، روزنگاری وقایع جاری را در متن داستان با حفظ فضای حسی کل داستان براحتی گنجانیده است. بی شک هیچ اثری بخصوص داستانی که بعنوان نخستین اثر خالقش منتشر شده است اثری کامل به مغهوم مطلق کلمه نیست و در مسیر پیش رو به حداقل رساندن کاستی ها و زایش خلاقیت ها پله های تکامل این قلم خواهند بود اما مولفه های موفق این داستان کوتاه پر شمار تر از این موارد مثالی است که طبعاً تجمیع تمام آن ویژگی ها منتج به خلق جادوی ایجاد ارتباط با مخاطب میگردد و از این حیث این داستان یکی از موفق ترین هاست که ضمن برخورداری از نکات خاص و گاهی دقیق تکنیکی ، فضای پر التهاب و پر مسلولیتی را در شرایطی پر مانع و پر تپش خلق میکند که به نقل از خود داستان قرص کامل پروپرانول هم فرونشاننده ی دمی از این تپش و تنش ها نیست چه رسد به نیمه ای که حتا استفاده نشده است و در برابر نیروی خلاق و قدرتمند مادرانه یارای رویارویی نداشته که قهرمان راوی داستان با استفاده از نکته ی دقیق تکنیکی نشانه گذاری، به تداوم و تکرار روزآمد این مسایل ،که در جاری زندگی امروز حاکمیت دارد پرده برداشته است که شروع داستان با قراردادن وضعیت پرواز تلفن یا همان قطع ارتباط های کلامی جاری برای ایجاد تمرکز در دنیای پر ارتباط نت آغاز و پس از تصویرگری وقایع روزانه ی یک ابرقهرمان بی ادعا در خانه ای معمولی و دور از چشم ها ، که با گذر موفق از تمام موانع روزگذر، با تربیت آگاهی مدارانه ی مادرانه ی فرزندان و کلاج و دنده های پر چالش مسیرهای پر خستگی زندگی ، هارمونی موزون و دلنواز موسیقی را حاکم بر فردای زندگی فرزندان ساخته که برای فردا اسطوره هایی به جمع انسان ها تحویل دهد که به یقین آن اسطوره ها با تمام باور میدانند که چه اسطوره ای داشته اند برای آن پرواز در اوج و تمام این سختگذری های روز و پر حلاوت های امید فردا را با فرا رسیدن شب و حاکمیت وضعیت پرواز تلفن در انتهای داستان ، براحتی از تکرار و تکرار های روزانه ی این نبرد با نومیدی ها برای ذهن مخاطب تعبیر می سازد که در عین حال امید آفرینی های معتبر و در دسترسی را به باور مخاطب میرساند و مگر چه غایتی برای یک اثر ادبی بیش از این انتظار است که ، داستان روز مستطیل های روشن داستانی است ارزشمند و حتما خواندنی . شاید اعتراف پدرانه ای در ختم این کلام هم خالی از لطف نباشد که به یقین رسیده ام همبن امشب ، با دسته گلی خدمت مادر خانه ام برسم که تشابه های تصویر شده در این داستان با زندگی جاری اکثر ماها و من ، گوشه ای از زحمات طاقت فرسای ایشان که کامل دور از چشم هایم بود برایم ترسیم شد و البته که رسم پاسداشت ها قدردانی است . محمد مختاری فیلمساز ، فیلمنامه نویس
ممنونیم ازتون آقای مختاری گرامی.
ممنون
خیلی لطف کردید آقای مختاری. ممنون از اینکه خواندید و نظر دادید.