site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در جهان > «در مذمت لذت زندگی»؛ نوشته‌ی فیلیپ لوپیت
steve shcapiro

«در مذمت لذت زندگی»؛ نوشته‌ی فیلیپ لوپیت

۲۸ مهر ۱۴۰۰  |  نیلوفر صادقی

سال پشتِ سال گذشته و من رفته‌رفته از مضحکه‌ی معروف به لذت زندگی گریزان و بیزارتر شده­‌ام، از، چه می‌گویند، این‌که بدانی چطور زندگی کنی و قلق لذت‌بردن از زندگی دستت بیاید. اشتباه نشود، بنده با همه‌ی شکل‌های لذتِ جانانه از زندگی مخالف نیستم. بالاخره آدمیزاد هر جا که باشد ممکن است ناغافل تبِ شادمانی بیفتد به جانش و خودش هم تقصیر نداشته باشد؛ مثل وقتی که  آنفولانزای آسیایی حمله می‌کند یا هوا یک‌باره بهتر می‌شود (این دومی بیشتر وقت‌ها علت بلافصل نشاط آدمی است). خیر. مسأله‌ی من چیز دیگری‌ست. من با تبدیل چنین امر خصوصی‌ای به آیینی منکوب‌کننده و مد کردنش در جامعه است که مشکل دارم. احتمالاً فرانسوی‌ها که پیک‌نیک را به مقام عالی‌ترین آیین متمدنانه رسانده‌اند، این‌جا هم پایشان گیر است و چنین سبکی را مد کرده‌اند، سبکی پرزرق‌وبرق و خودنما و چشم‌گیر. بدون نبوغ خاص فرانسوی‌جماعت در تبدیل امر غیررسمی به رسمی، امکان نداشت نان باگت و شراب و پنیرِ پیک‌نیک بشود نان و شراب مقدس. البته در نقاشی‌های رنوار هم لباس‌های بی‌آستینِ مخصوص یکشنبه‌های لذیذ پیدا می‌شود و  فراغت و تن‌آساییِ آخر هفته‌ با کرشمه و رقص ساتیری رنگ‌وبویی سنت‌شکنانه می‌گیرد.

این مرض فرانسوی گریبان هنری میلر -که از قضا نویسنده‌ی خوب و آبرومندی است- را هم گرفت و دوان‌دوان برگشت تا از آبریزگاه‌های فضای باز[۱] در خیابان‌های پاریس برایمان بگوید (بنده تا امروز سر درنیاورده‌ام ایشان چرا سرتاپا مجذوب آبریزگاه‌های پاریسی شد!). البته اگر خواستار دوز بالاتری از لذت زندگی باشید، باید بروید سر وقت نسخه‌ی متأخر و به‌روزتری از اسطوره‌ی فرانسوی شادمانی غیرالهی: عکس‌های مجموعه‌ی بنی‌آدم ـ عکس‌های عاشقانی که تا ابد بوسه بر لب دارند و شکارِ دوربین روبر دووانو و ادوارد بوبا شده‌اند. عکس نمادین هنری کارتیه برسون که بماند (عکس آن نیم‌وجبی که مغرور و سرخوش بطری مشروب به دست گرفته و می‌برد) … اصلاً حرفش را نزنیم! کارتیه برسون و مریدانش کم مانده با  آری‌گویی به زندگی (آن هم با روشی بسیار ملال‌انگیز و قابل پیش‌بینی) ما را خفه کنند؛ اما به‌خاطر همین کارهایشان عکاسانی درجه یک محسوب می‌شوند.

لذت زندگی اساساً میراث فرانسوی‌هاست و در  تخصص آن‌ها؛ اما در عمل، کل ناحیه‌ی مدیترانه شده محل نشو و نمو لذت زندگی، آن هم به‌شکلی حرفه‌ای. مدیترانه‌ای‌‌‌ها لذت زندگی را تقلیل داده‌اند به سرگرمی‌های تکراری و مرسوم، چیزی در ردیف نمایش‌های صدا و نور در بناهای باستانی. ایتالیایی‌ها فلسفه‌ی بطالت شیرینشان[۲] را چنان به دنیا صادر می‌کنند که انگار رب گوجه‌شان است. یونانی‌ها هم که رقص زوربا در ستایش زندگی، جای هنرِ عصر کلاسیکشان را گرفته و شده جاذبه‌ی توریستی اصلی‌شان! همین مانده که آدم مجبور شود در آن رقص نفس‌گیر (یا به‌اصطلاح برون‌ریزی احساسات با موسیقی بومی) که همه را خردوخمیر می‌کند، شرکت کند … بعید است وضعیتی دل‌به‌هم‌زن‌‌تر از این وجود داشته‌باشد. البته از بخت بلند، مملکتشان از آدم‌های لاغر و عصبی و تلخ‌مزاج بی‌نصیب نمانده؛ اما از طرف دیگر، هستند یونانی‌هایی که آدم را خوش‌خوشان به شکم گردوقلمبه‌شان می‌فشارند و در جا له می‌کنند.‌ متخصص لذت از زندگی مبلغی است اصلاح‌ناپذیر که بنا را بر این می‌گذارد که همه‌ تمایل دارند به‌شکلی معین و قالبی، نشان بدهند که طرفدار زندگی‌اند.

هشدار: بنده درونم لبریز است از نارضایتی عصبی (عده‌ای نامش را می‌گذارند خصومت) و در نتیجه احتمالش می‌رود دیگران را پیش خود ناسزوارانه قضاوت کنم و ایرادهایشان را بشمرم – چون بقیه آن‌طور که باید و شاید شبیه من نیستند. آدمی که پیشش هستم، معمولاً از همان اول تا آخر کار به‌چشمم زیادی تندوتیز یا در مقابل، بی‌مزه یا فلان و بهمان است و همین می‌شود که نمی‌توانم باز و راحت فکر کنم و به‌اصطلاح وسعت اندیشه‌ام مجال بروز نمی‌یابد. بالاخره سیر از گرسنه خبر ندارد (دست‌ودلت باید برای می لرزیده باشد وگرنه از هر که می‌خواره است راحت بیزار می‌شوی، کنت برک گفته). این نکته دقیقاً درباره‌ی بنده صدق می‌کند، اصلاً به‌خاطر همین منتقد ادبی نشدم. باور دارم سلیقه‌ی خاصم در واقع نوعی آگاهی (از جنس سختگیرانه) است و بس. خوب آگاهم چه چیزهایی ـ بر اساس موقعیت خانوادگی و طبقاتی‌ که وجودم را شکل داده ـ می‌تواند سر ذوقم بیاورد؛ اما این که می‌دانم سلیقه‌ام خاص و جهت‌دار است و خیلی وقت‌ها از دید عموم پذیرفتنی نیست، باعث نشده از معیارهایم دست بکشم و همچنان همان آدم اهل تبعیضم و خواهم بود ـ با برداشت منفی در نگاه اول مقایسه‌اش کنید، برداشت منفی هزاربار هم که خلافش ثابت شود، از ذهن پاک نمی‌شود. تنابنده‌ای از صنف طالع‌بینان (باز هم مثالی از یک نظام دروغین) اگر اول کار حدس بزند طرفش متولد برج قوس است، اما بعد به اطلاعش برسد که خیر، متولد برج عقرب است، خواهد گفت عقرب! بله، بله! صد البته! در ضمن هیچ هم خود را از تک‌وتا نمی‌اندازد و ذره‌ای از اعتمادبه‌نفسش کم نمی‌شود. جناب طالع‌بین همچنان باور خواهد داشت که می‌تواند طالع مردم را ببیند و در آن مورد خاص هم اشتباه نکرده‌ – متولد برج عقرب درواقع متولد برج قوس است اما قضیه از خودش پنهان مانده!

 

۱. خانه‌ی قایقی

دقیق به‌خاطر می‌آورم که بذر بیزاری از لذت زندگی چه سالی در دلم جوانه زد. ۱۹۶۹. سالی که رفتیم سائوسالیتو تا نقاش پیر یونانی به‌نام وارتاس‌ و خانه‌ی قایقی‌اش را ببینیم. شور و سرزندگی‌ وارتاس پیر زبانزد بود و دیدار با او افتخاری معنوی به‌حساب می‌آمد، انگار با پاپ دیدار کرده ‌باشی. وارتاس هر یکشنبه درِ خانه‌اش یا درواقع درِ قایقش را باز می‌کرد و مشتاقانِ دیدارش را می‌پذیرفت. معرف و راهنمای من فرانک قبل از آن هم چندین بار به خانه‌ی قایقی رفته و برای وارتاس آلبوم موسیقی برده‌ بود – نقاش پیر دل در گرو گروه‌های راک سانفرانسیسکویی داشت. فرانک گفت وارتاس از رفقای هنری میلر بوده و به‌نظرش من که نویسنده‌ای روس‌تبارم از او خوشم خواهد آمد. نکته‌ی قیاسش را نگرفتم اما کشش غریزی‌ام (منظور انزجار از هر تنابنده‌ای است که بااطمینان گفته‌شده از او خوشم خواهد آمد) را رکاب زدم و آماده شدم به نقاش پیر شانسی بدهم.

پیرمرد که روی تخته‌ی پل بین قایق و اسکله به استقبالمان آمد، موی سفید قوی و پرپشت و ابروی برف‌نشسته داشت و صورتش از آفتاب سرخ شده ‌بود. ما را که می‌برد توی قایق، با افتخار به من گفت هفتاد‌وهفت سالش است و به نقاشی‌هایش هم اشاره کرد؛ تابلوها را در فاصله‌ی یکی دو متری از هم کف کابین گذاشته و به دیوار تکیه داده ‌بودند. نقاشی‌هایی با رنگ‌های اصلی در تجلیل اژه‌ی نیلگون، قایق‌های لنگرانداخته در بندرها و خانه‌های سفیدرنگ سرِ تپه‌ها، که در اصل کلاژی بود از آینه و کنف و آب‌نبات‌های حلقه‌ای رنگی (برند لایف‌سیورز). آن قاب‌های کوچک روشن و آفتابی – سرشار از ذوق و طبعی خوش و بی‌ریا و البته روح نسل سوم هنرمندان مون‌مارتر – گواه عشق به زندگی بود، عشقی چنان محکم و بی‌خمش که به تنگ‌نظری پهلو می‌زد و در عمل دست‌کمی از تعصب‌ جناب جیرولامو ساونارولا[۳] نداشت. وارتاس در نقاشی‌هایش اساساً منکر اندوه بود و کارهای خجسته‌اش از قماشی محسوب می‌شد که در گالری‌های خیابان مدیسن خوب می‌فروشند ـ گالری‌هایی با اجاره‌های کمرشکن و متخصص در ارائه‌ی بنجل‌های هنری اروپایی.

بعد متوجه حضور سه زن جوان و زیبا شدم که لنگ سفید بسته و شانه‌ها را بیرون انداخته ‌بودند. کمند موی بلوند هر سه زن جوان تا زیر سینه‌بند آبی آسمانی‌شان می‌رسید و جای تردید نمی‌گذاشت که با سه الهه‌ی رحمت طرفیم. به اطلاعم رسید که سه الهه‌ی رحمت در همان قایق با وارتاس زندگی می‌کنند؛ اما کسی نمی‌داند در مقابل چه پاداشی نصیبشان می‌شود. شاید مزدشان همین بود که می‌توانستند جلوی بازدیدکنندگان مایه‌ی سربلندی و غرور نقاش باشند. نقاش یونانی مثل گرگی پیر دوروبر سه الهه‌اش می‌پلکید و لبخند می‌زد، و آن‌ها هم ناچار سهم خود را ادا کرده و شور جوانانه‌ی او را می‌ستودند. البته بعضی از مهمان‌ها شور و نشاط جوانانه را دوپهلو و کنایه از قدرت جنسی همچنان در اوجِ وارتاس می‌دانستند. سه الهه‌ی رحمت خوراکی‌های پیشکشی بازدیدکنندگان را جمع کردند تا ناهاری تدارک ببینند. بعد قایق را که بادبان هم داشت، به آب انداختند. اعتراف می‌کنم باد که خوابید منِ اهلِ ضد حال (چه می‌گویند، مناع‌العیش!) گل از گلم شکفت. متوقف شده‌ بودیم. آن روز چندین نفر از فرانسوی‌های ساکن خلیج سان‌فرانسیسکو هم در قایق بودند. فرانسوی‌ها پاها را از کناره‌ی قایق آویزان کرده‌بودند و خوشه‌های انگور را دست‌به‌دست می‌دادند و ترانه می‌خواندند ـ به‌نظرم ترانه‌هایی بود مخصوص اردو به‌زبان گالی. فرانسوی‌ها با مفهوم ملال آشنایند و درنتیجه می‌دانند در موقعیت‌های این‌چنینی چه‌کار باید کرد. بر مبنای مشاهدات شخص بنده بسیاری از مردان و زنان فرانسوی که در آمریکا زندگی می‌کنند هیچ سخت نمی‌گیرند و دور هم در به‌اصطلاح تفریحگاه‌های تندرستی گله‌ای صفا می‌کنند ـ گوی سبقت هم که از آنِ کالیفرنیاست. دارودسته‌ی مهاجران فرانسوی (شامل یک تحلیل‌گر مسائل امنیتی، یک جامعه‌شناس دانشگاهی، یک زنانه‌دوز آن‌چنانی و در نهایت زن‌وشوهری که شوهر مدیریت موزه‌ای را بر عهده داشت) همان‌جا در قایق وارتاس مست کردند و رفتارشان شد عین سرخ‌پوست‌ها یا وحشی‌های نجیب تاهیتی. البته که لذت زندگی همین‌طور خشک‌وخالی دست نمی‌دهد و یک پشت ناخن بی‌تمدنی و بدوی‌بازی می‌طلبد. اما همین بازگشت به بدویت هم توهمی است که زود بی‌مزه می‌شود و به جایی نمی‌رسد، و در نتیجه باید به‌فکر ابتکارهای دیگری بود.

بیشتر روزمان در این صرف شد تا قدیمی‌ها برای بارِ اولی‌ها از جمله بنده از آداب و رسوم مخصوص خانه‌ی قایقی بگویند و ما را با شمّه‌ای از نگاه رابله‌ای[۴] وارتاس به زندگی آشنا کنند. در قایق وارتاس بازدیدکنندگان تشویق می‌شدند هرکاری که عشقشان می‌کشد، بکنند (آخر وسط مشتی غریبه‌ آن هم توی قایقی که وسط آب مانده دقیقاً چه‌کار می‌شود کرد!). در کل کسی از گذشته‌ی میزبان چیز دندان‌گیر و موثقی نمی‌دانست و همین باعث می‌شد تنابنده‌ای که به هر طریق به نکته‌ی خاصی دست یافته ‌بود، از ما بهتران شود و در چشم بقیه ارج و قرب بیشتری پیدا کند. در ضمن بهتر بود آب در هاون بکوبی تا از مرکز تمامی توجهات و احترامات یعنی جناب وارتاس چیزی بپرسی. ایشان زمانی که در جمع بود در عمل لام تا کام حرف نمی‌زد (که البته بر تأثیرگذاری و جذابیتش می‌افزود) و بعد هم مدت مدیدی آن زیرها از نظر غایب می‌شد.

غروب دور هم شامکی خوردیم. بعد از شام صفحه‌ی جدید گروه گریت‌فول دِد را که فرانک آورده ‌بود، گذاشتند و وارتاس شروع کرد به رقصیدن. اول تنهایی رقصید و بعد با سه الهه‌ی رحمتش. به‌معنای کلمه دست می‌افشاند (دامنه‌ی قوس دست‌هایش خیلی وسیع بود) و پا می‌کوبید. تمام مدت هم نگاهش مزورانه دورتادور می‌گشت تا تحسین را در چهره‌‌ی مهمان‌ها ببیند ـ یک‌جورهایی به نمایش لوطی و انترهایش می‌مانست. عنایت فرموده و تنابنده‌ای را در نظر بیاورید که خودرضامندی‌اش را چون باران رحمت بر سر دیگران می‌فشاند و در مقابل تعریف و تمجید می‌طلبد و لاغیر. پیرمردی که توانسته تصویری از فناناپذیری‌ را به جماعت بفروشد، در قالب به‌اصطلاح سرودی در ستایش زندگی. نمی‌شود گفت طرف شارلاتان است. نه‌خیر. بالاخره آن‌چه را که قولش را داده‌بوده، عرضه کرده ـ تجسم لذت زندگی ـ و نمایشش هرچند سطحی و بی‌مغز اما تأثیرگذار هم بوده و حتی برایش حرمسرا به ارمغان آورده (راستش من بیشتر از همه از این آخری سوختم!)

چند سالی گذشت. برنامه‌سازان شبکه‌ای تلویزیونی در هلند که چشمشان همیشه و همه‌جا دنبال شگفتی‌های جمع‌وجور و به‌دردبخور ینگه‌ی دنیا بود، تصمیم گرفتند مستندی درباره‌ی زندگی وارتاس بسازند ـ شادی‌نامه‌ا‌ی در ستایش جوانی جاودان. بعدها از فرانک شنیدم که وارتاس قبل از تکمیل پروژه جان سپرده. از نظری خیلی حیف شد. فیلمی که من از پیرمرد در ذهنم ساخته‌ام و بارها بازپخشش کرده‌ام یک‌جورهایی خراب شده، رنگ‌ها به‌هم ریخته و سناریوی سروتهش هم نمی‌آید و چیز معینی دست نمی‌دهد. فقط از یک چیزش مطمئنم، نام فیلم: مردی که لذت زندگی را به گند کشید.

***

امان! عجب برقی دارد چشم این پیرمرد! حلوای تک‌تکمان را می‌خورد بعد می‌رود! این­ها را به کسانی که سنی ازشان گذشته و حوصله‌مان را سر می‌برند می‌گوییم، هدفمان هم تعریف و تمجید است و احترام. بازتاب نیرو و شور زندگی را ما بیشتر در وجود سن‌وسال‌دارهاست که می‌بینیم و می‌ستاییم. آن‌ها چه تقصیری دارند … با شنیدن تعریف و تمجیدها توجهشان جلب می‌شود و سعی می‌کنند از شگفتی ما از طول عمرشان کمال بهره را ببرند و حسابی جلب توجه کنند، انگار که طول عمر تردستی یا شیرین‌کاریِ خودشان است. همین آدم‌های سن‌وسال‌دار با خودشان که روراست بشوند، می‌فهمند هنر خاصی به خرج نداده‌اند تا به این سن برسند و حتی اگر هزارویک روز و شب دیگر را هم ببینند مایه‌ی غرور نیست. با تمام این‌ها باز هم در اتوبوس می‌شنویم که مرد یا زنی سالخورده نخودی می‌خندد و به راننده می‌پراند خدایی باورت می‌شود من هشتادوچهاااار سالم باشد! انگار انتظار دارند دیگران آفرین‌گویان بزنند پشتشان که در هشتادوچهار سالگی هنوز بلدند حرف بزنند، یا خیال می‌کنند با حرارت و تحرکشان در عمل به بقیه‌ی مسافران سور زده‌اند و به ریششان خندیده‌اند. بازی‌ها و ریشخندهای این‌چنینی که نشان از حس ناامنی دارد، همیشه معذبم کرده؛ ترجیح می‌دهم رو برگردانم و با طرف چشم‌درچشم نشوم. نمی‌خواهم ناچار با چاشنی لبخند دروغ بگویم که بعله! شما بی‌نظیرید والا!،  به‌نظرم ترحم‌آمیز می‌آید و درضمن انگار هم خودم و هم آن دیگری را کوچک کرده‌ام.

بعضی از سن‌وسال‌دارها قاعدتاً گیج می‌شوند که چطور باید در نقش‌های اجتماعی که متر و معیار معینی هم ندارد، جا افتاد ـ در چنین وضعیتی عین بچه‌هایی هستند که ناچار نقش مامانی و بامزه‌ی مورد نظر بزرگ‌ترها را بازی می‌کنند ـ و همین است که به‌نظر می‌رسد یک‌سره مشغول نق‌زدنند: خوبم دیگر؟ … یعنی نسبت به سنم خوب مانده‌ام و کاردرستم دیگر؟ جالب است که آسیب‌پذیرترین گروه‌های اجتماع ما، یعنی کودکان و سالمندان تبدیل شده‌اند به نماد عاطفه و احساس. دستان کوچک و حریص کودکی که گرسنه‌ی زندگی است و به آن چنگ می‌اندازد، انگشتان ضعیف و لرزان سالمندی که به ریسمان لغزان زندگی آویخته … این دو در کنار هم می‌شود فراگیرترین و تحسین‌برانگیزترین استعاره‌ی تبلیغاتی دنیا. بچه‌ی کوچولویی را در آغوش مادربزرگ یا پدربزرگش بگذارید تا  لذت زندگی به ارمغان بیاید، آن هم کرور کرور.

 

۲. مهمانی شام

من مرتب به مهمانی شام و برانچ و غیره دعوت می‌شوم و راستش همه‌‌ی دعوت‌ها را اجابت می‌کنم. با وجود این‌که در نهان‌خانه‌ی دل شریک خوش‌بینی مردم و نگاه مثبتشان به چنین مراسمی نیستم، دوست دارم در جمع باشم و بقیه را ممنون و راضی کنم. می‌روم، اما باور ندارم قرار است خوش بگذرد. می‌روم تا دقیق شوم در احوالات جماعتی که باور دارند مهمانی شام یعنی اوقات خوش. می‌روم و خوراک‌های آن‌چنانی می‌خورم، شراب میزبان را می‌نوشم و در گپ‌وگوی شاد و مفرح سهم خود را ادا می‌کنم. بیشتر وقت‌ها شب دلپذیری رقم می‌خورد اما دفعه‌ی بعد که دعوت می‌شوم، باز چندان امیدی ندارم و دلم اساساً روشن نیست. خلاصه‌اش کنم، امثال من را می‌گویند نمک‌نشناس و ناشکر.

‌راه درازی را پشت سر گذاشته‌ام و از رگ‌وریشه‌ی کارگری رسیده‌ام به‌ جایی که مثل خرده‌بورژواهای نمونه رفتار می‌کنم، حرف می‌زنم، لباس می‌پوشم و پول خرج می‌کنم. با وجود این، هنوز در مواجهه با زوال طبقه‌ی متوسط و متوسط‌ به بالا (منظور شیوه‌ی ملال‌آور تفریحاتشان است) آتش خشم پسرک فقیرِ درونم در سینه شعله‌ور می‌شود. در ضمن مثل خوره‌های فیلم و سینما در اتحاد جماهیر شوروی که حیران پای صحنه‌های زندگی سرمایه‌دارانِ خاویارخورِ پیش از انقلاب می‌نشستند، حیران می‌مانم؛ اما همراه بقیه شکم‌چرانی می‌کنم. البته مادر و پدرِ منزوی من در کل دوران کودکی و نوجوانی‌ام هرگز مهمانی ندادند و من تازه در حدود سی سالگی با مسأله تشریفات آشنا شدم ـ شاید همین است که هنوز در مهمانی‌های شام معذبم. من، جاسوسی در سرزمین دشمن، خود را به جایی رسانده‌ام تا بتوانم درنهایت صبوری آداب‌ورسوم بیگانه را مشاهده و بررسی کنم، و حالا مشاهداتم را در اختیار سایر جاه‌طلبانی که بدتر از من دیر پا بر پله‌ی ترقی اجتماعی گذاشته‌اند، قرار می‌دهم:

همه در وهله‌ی اول باید بدانند مراسم شام نه سرِ میز، که معمولاً در اتاق نشیمن آغاز می‌شود. بساط پیش‌غذا از گردو گرفته تا سینی اردور در نشیمن به راه است تا شیره‌های گوارشی به جریان بیفتد. غریبه‌ها همین‌جاست که معرفی و با هم آشنا می‌شوند. در هر مهمانی شام، هستند چند نفری که چشمشان تا آن روز به جمال هم روشن نشده؛ اما بانو یا آقای میزبان حدس می‌زنند آشنایی‌شان خجسته باشد. برخورد این زوج‌های جدید و تعاملشان نمکِ حرف‌وحدیث‌های بعد از مهمانی است، مثلاً کی با کی جور شد و غیره. از طرفی به‌اصطلاح غریبه‌های جمع که از پیش باقی مهمان‌ها را نمی‌شناسند، ناچارند به نقطه‌ی اشتراک جمع یعنی بانو یا آقای میزبان تکیه کنند و در عمل دنبال آن‌ها باشند. اساساً یکی از انگیزه‌های اصلی مهمانی‌دادن تجربه‌ی همین توجه و وابستگی عاجزانه است.

مهمانی شام فعالیتی است تفریحی که بعد از کار روزانه برگذار می‌شود؛ اما در اصل مراسم تجلیل از هویت شغلی افراد است. مهمان‌ها انگار که گل‌چین شده‌اند و حاصل فرایند گل‌‌چینی در شکل خاص و پیشرفته و تردستانه‌‌اش، دسته‌گلی است از شغل‌های مختلف. البته در نهایت امر مسأله همانندی است نه تنوع، این‌که آدم‌ها با زمینه‌‌های شغلی مختلف به کدام یک از موضوع‌های طرح‌شده علاقه‌ی یکسان نشان می‌دهند و درباره‌اش هوشمندانه (یا دست‌کم روان و راحت) گفت‌وگو می‌کنند. مسلم است که مهمان‌ها نمی‌توانند درباره‌ی زمینه‌ی فعالیتشان خیلی تخصصی داد سخن بدهند، و در نتیجه راست می‌روند سراغ موضوع‌هایی که به‌اصطلاح پتانسیل هم‌پوشانی داشته‌باشد و دیگران هم بتوانند واردش شوند. روان‌پزشک از دست بیمارش (گونه‌ی جدیدی از خودشیفتگان خودباخته‌ که دائم سروکله‌شان در مطب پیدا می‌شود) می‌نالد: عشقِ ساحل‌ بیکار و بیعاری که وجدان کاری هم ندارد. استاد دانشگاه از پیشینه‌ی علمی باسمه‌ای و نادانی دانشجویانِ خودپسندش شاکی است و کتاب‌فروش ادای مشتری‌ای را درمی‌آورد که سوفوکل را بر وزن پروتوکل تلفظ کرده ‌بوده. پس مهمانی شام تمرینی است برای این‌که بتوانیم نادانی دیگران (نه خودمان) را دریابیم. البته حاضران حسابشان جداست، تک‌تکشان فی‌النفسه بازمانده‌ی دسته‌ی درمعرض خطرِ مردمان متمدن هستند که به‌سرعت برق‌وباد رو به محو کامل می‌رود.

امکان دیگری هم هست. می‌شود مهمانی شام را با گردهمایی باشگاه انقلابیون یکی دانست. گردهمایی نخبگان فن‌سالاری که تعامل آن شبشان در اصل رزمایشی است برای به‌دست‌گیری حکومت در آینده. حاضران اعضای هیأت دولت آینده هستند (دریغا که در حال حاضر باید به هیأتِ در سایه رضایت بدهند) و اولین بار است که گردِ هم آمده‌اند تا تمرین کنند. چقدر هم خوب با هم می‌سازند! دوستان من، زمانش به‌زودی فرا خواهدرسید …  شاید به‌نظر شما زیاد در عالم وهم‌وخیال فرو رفته‌باشیم. خوب، پس چطور است مهمانی شام را با اجتماع اهالی آرمان‌شهری مثل بروک‌فارم مقایسه کنیم؟ قرار شام باشگاه برگزیدگان بروک‌فارم. طرف پایش را که از در می‌گذارد تو خیال برش می‌دارد، بالاخره یکی از برگزیدگان و نخبگان است. حتی مرحله‌های تکراری فرایند مهمانی طوری طراحی شده که به‌اصطلاح خویشتن‌دوستی حاضران را برافزاید. البته منظور این نیست که جمع یکدست است. بالاخره همیشه هستند یکی، دو نفری که عذاب الیم جداافتادگی و حذف را تجربه می‌کنند. جداافتادگان بس که خجالت می‌کشند، نمی‌توانند حرفشان را بزنند یا خیال می‌کنند چیزی هم بگویند حرفشان به‌اندازه‌ی حرف بقیه مهم تلقی نمی‌شود. جمع در عین رضامندی مشغول حرافی است و  جداافتادگان را که هر آن است غرق شوند و از دست بروند، نادیده می‌گیرد ـ عملی که از طرفی غافلانه و بی‌رحمانه است و از طرفی مهربانانه. مهربانانه چون به جداافتادگان مجال می‌دهد هر زمان که آماده بودند به نغمه‌ی پیروزی جمع بپیوندند.

بالاخره از گروه درخواست می‌شود قدم‌رنجه فرمایند سرِ میز. بار دیگر همه از احساس و برداشت مشترکشان به‌شگفت می‌آیند، سوپ ماهی عجب خوش‌طعم شده! وای، گوجه‌های شکم‌پر را ببین، چه خوشگل! راستی چی‌ها ریختید توی سس سبزتان؟ حالا بحث مواد اولیه داغ می‌شود و هر جا لازم باشد نام خالق اثر را می‌برند: سالاد را ژاک درست کرده … مامان‌جان نان خانگی آوردند. همه به بانوی میزبان التماس می‌کنند بنشیند و دیگر این‌قدر زحمت نکشد ـ جمله‌ی پوچی که دورنگی مستتر در آن برای هیچ‌کس مهم نیست … آخر جز بانوی میزبان کی قرار است بلند شود و ظرف کره را بیاورد سرِ میز! لحظه‌ای فرا می‌رسد که همه ساکت می‌شوند و فقط سروصدای لمباندن بلند است ـ شبیه آن لحظه‌ی خاص در مراسم کلیسا که قرار است همه در سکوت دعا کنند.

من آلوده‌ی کفر شکمی جماعت نیستم چون مسأله‌ی خوراک تا حد زیادی برایم علی‌السویه است. خیلی کم پیش می‌آید فکرم را مشغول چیزی کنم که در دهان می‌گذارم. درست، بارها و بارها با کسانی که بی‌اندازه به خوراکشان اهمیت می‌دهند، سرِ میز نشسته‌ام و ذائقه‌ی نامتمدن و بدوی‌ام خواه‌ناخواه خیلی تغییر کرده؛ اما حاشاوکلّا که یک قدم دیگر بردارم. در این مورد خاص خرافاتی‌ام، به‌نظرم روزی که در رستورانی بگویم سفارشم را برگردانند آشپزخانه یا به‌خاطر فلان خوراک، سفری سخت و طولانی را به خود هموار کنم، روزِ مرگ آزادی‌ام است ـ روزی که حاضر شده‌ام روحم را به خداوندگاری نه‌چندان بلندمرتبه بفروشم.

راستی هیچ انتظار ندارم خواننده‌ام با من هم‌نظر باشد. اصلاً نکته چیز دیگری‌ست. برخلاف حاضران در مهمانی شام که می‌طلبد پیِ هم‌زبانی و هم‌رایی باشند، بنده مجبور نیستم پشت ماشین تحریرم که نشسته‌ام غصه‌ی اتفاق یا اختلاف نظر را بخورم. اتفاقاً آزادم همین‌جا خطاب به دوستی ـ بانویی که زمانی به من گفت دوره‌های شام یکی از انگشت‌شمار فرصت‌های معاشرت و گفت‌وگوی دوستانه و پرمغز در شهر چندپاره و سرد ماست ـ بگویم تو مغزت تاب دارد. گفت‌وگویی که در مهمانی‌ها درمی‌گیرد مغزـ ازکارانداز است نه پرمغز. چطور امکان دارد در فضایی که هر نوع جدل جدی و پرشور باعث می‌شود همه رو ترش کنند، بحثی روشنگرانه و قابل تامل راه انداخت ـ خواه در باب سیاست یا هنر یا اقتصاد یا امور روحانی. در چنین فضایی باید بر تمایلت به پیگیری نظرها در باب موضوعی خاص رکاب بزنی و به برداشت‌های لحظه‌ای بسنده کنی. در ضمن باید آماده‌ی گذار باشی، یعنی نسیم‌وار از موضوعی به موضوع دیگر پر بزنی. صحبت‌ها باید پرشور و هیجان باشد اما تندوتیز … اصلاوابدا. تلاش برای روشنگری فقط جلوی جریان روان گفت‌وگو را می‌گیرد و فایده‌ی دیگری ندارد. گاهی پیش می‌آید که کسی چیز جالبی بپراند و بلافاصله فکری در سر آدم جرقه بزند؛ اما مهمانی شام جای فکرکردن نیست. در چنین موقعیتی بهتر است چند کلمه گوشه‌ی دستمال سفره خرچنگ‌قورباغه بنویسیم و بعدتر سر فرصت فکرش را بکنیم.

خب، در مهمانی شام درباره‌ی چه موضوع‌هایی گپ می‌زنند؟ فیلم‌های روز، معضل گرانی، نسل جدید ماشین‌های تایپ، رستوران‌های مختلف، قمه‌کشی و جیب‌بری و دزدی، تفاوت‌های مدرسه‌های دولتی و خصوصی، احمقی که در کاخ سفید جلوس کرده (آن‌قدر احمق پشت احمق به کاخ سفید آمده که این موضوع خاص به‌واقع کسل‌کننده شده)، بی‌لیاقتی افراد برجسته و نامدار در حوزه‌‌ی کاری هر مهمان، سرمایه‌گذاری‌های مد روز و سرمایه‌گذاری در مد روز. سرِ میز شام هم اطلاعات مربوط به طبقه‌های مختلف ردوبدل می‌شود و مهمانان متوجه می‌شوند در طبقه‌ی اجتماعی خود پیش‌رو هستند یا پس‌رو، یا از بخت بلند، هم‌رو!  بنا به بحث‌های جدی‌تر باشد هم مهمانان آخرین مقاله‌ی نیویورکر را که به بررسی کامل و جامع معضل‌های جامعه می‌پردازد در چنته دارند. همان جنابانی که در حالت عادی حتی یک دقیقه از وقت گران‌بهایشان را هدر نمی‌دهند تا غصه‌ی سوءرفتار بیمارستان‌های روانی با بیماران مبتلا به شیزوفرنی، عاقبت بریتانیای کبیر در بازار مشترک یا مشکل امحای زباله‌های اتمی را بخورند، یکباره وجدانشان به‌درد می‌آید و همگی هم‌نوا می‌شوند ـ صدالبته از دولت گاهنامه‌ی محبوبشان. بماند که یک ماه بعد همه معضل‌های قبلی را فراموش می‌کنند و سراغ دغدغه‌ی تازه‌ای می‌روند.

مهمانی شام، تفریحی به‌اصطلاح حومه‌ی شهری است، و این‌که در شهرها هم فراگیر شده یعنی فرهنگ حومه حیله‌گرانه (با استراتژی ستون پنجم) به دلِ کلان‌شهر نفوذ کرده. در حومه‌ از اهم واجبات است که بتوانی خیلی آگاهانه درباره‌ی مرکز شهر داد سخن بدهی، اما از نظرگاه بازارگردی که روزها می‌رود مرکز شهر تا خرید کند. در واقع گپ‌وگو در مهمانی شام از نظر کارکردِ ارتباطی معادل پرسه‌ در مرکزهای خرید است.

نکته‌­ی دیگر ـ خون جگرها خورده‌شده تا تعداد ایده‌آل حاضران در مهمانی شام تعیین شود: هشت نفر با بانوی میزبان. شش نفر: بار زیادی روی دوش هر مهمان می‌افتد. ده نفر: حاصل چنددستگی و جدل است. هشت نفر آخرش است، در جمع هشت‌نفره می‌شود همه را واداشت در گپ‌وگوی دوستانه (حتی زورکی دوستانه) شرکت کنند. بنده اما با یک نفر که هم‌کلام باشم زبانم راحت‌تر شل می‌شود تا با هشت نفر، و همین هم هست که زیاد طالب شرکت در مهمانی­های شام نیستم. بدبختانه سرِ میز شام گپ شیرین دونفره پذیرفتنی نیست و می‌گویند طرف ضداجتماع است. بیشتر وقت‌ها در مهمانی‌ بدجوری مستأصل می‌شوم. بالاخره بین جماعت کسل‌کننده به یکی دو نفر آدم جذاب و جالب برمی‌خورم و دلم غنج می‌زند با هر کدام تنها صحبت کنم؛ اما شدنی نیست و باید به اشارات نظر از دو طرف میز بسنده کنیم و تمام مدت با چشم و ابرو به هم بگوییم شاید در فرصتی دیگر. خوب، حالا که عیبش را گفتیم، از هنرش هم بگوییم. بعد از شام که میزبان و مهمان‌ها از سر میز بلند می‌شوند و برمی‌گردند به اتاق نشیمن، قانون معاشرت گروهی مثل سرِ شب سفت‌وسخت رعایت نمی‌شود و حاضران می‌توانند دو نفر دونفر نیمچه‌خلوتی کنند و صمیمانه گپ  بزنند. البته همه باید حواسشان جمع باشد، اساس معاشرت گروهی می‌طلبد که آخر کار همه وفادارانه و در بیعتی دوباره گردِ هم بیایند.

اولین نفری که قصد رفتن ­کند، طلسم شب را می­‌شکند. خط­‌شکن یک‌باره به­ طرف رختکن یا دستشویی یا اتاق­‌خواب می‌­­شتابد و چند نفر دیگر هم زیر سایه‌­ی گناه نخستینِ او عذرخواهانه مهمانی را ترک می­‌کنند. کاخ رویای مهمانی به­‌مثابه‌ی آرمان­شهر فرو می­‌ریزد. آن­هایی که مانده­‌اند یااز خواص وفادارند یا از بی­‌خوابان یا از پرنوشانی که  دست نمی­‌کشند و آخرین جرعه کنیاک را هم بالا می‌­اندازند. زود است، نروید حالا! میزبان به التماس افتاده، آخر خوب می­‌داند چه غم و دردی در انتظارش است، احساس سرخوردگی و حتی میل به سرزنشِ خود. ظرف‌های کثیف برخلاف تصور عام وجودشان مایه­‌ی دل‌خوشی است. جریان آب گرم آن لحظه­‌ی اهریمنی را عقب می­‌اندازد، لحظه­‌ی برآورد موفقیت یا شکست مهمانی در سکوت سهمگین خانه­‌ی خلوت (چه لزومی دارد آخر؟!).

 

۳. همزاد­های لذت زندگی

هیچ قصد ندارم در مذمت نسل دهه‌­ی ۱۹۷۰ شمشیرم را از رو ببندم. همه خوب می­‌دانیم که عشرت­‌طلبی خاص زندگی خوبِ عصر ما (از غذای سبُک و سالم گرفته تا کفش مخصوص دویدن نایکی) حاصل تکنیک­‌های نوین تحقیقات بازار است. هدف از توسعه­‌ی تکنیک­‌های نوین جااندازی بازار نقدی بوده که آن هم طبیعتاً منجر به رشد سریع کاپیتالیسم مصرفی می‌­شود. البته پشتِ اعتراض بنده به وضعیت موجود تحلیلی سیاسی از جنس تحلیل­‌های اخلاق­گرایانه‌­ی کریستوفر لش[۵] نخوابیده (کاش جور دیگری بود؛ اما در هر حال نمی‌­توانم تظاهر کنم که!). به­‌علاوه از نظر فعالیت اجتماعی و به‌­اصطلاح کنش­‌گرایی سابقه­‌ی آن­چنان درخشانی ندارم و در جایگاهی نیستم که گوش مشتاقانِ برانچ­‌خوری آخرهفته را بکشم تا آستین بالا بزنند و به ­جای شکم‌­چرانی به جنگ بی­‌عدالتی اجتماعی بروند.

هر چه فکرش را می‌­کنم، می‌­بینم ریشه‌ی نگاه منفی من به لذت­‌طلبی آرمان‌­گرایی­ نیست. وضعیت غریبی است چون بین بدعنقی ذاتی و اشتیاقِ گاه وافرم به زندگی، تضاد عجیبی وجود دارد. این­جاست که یادِ ویلیام هزلیت[۶] می‌­افتم. هزلیت، قهرمان زندگی‌­ام، با آن مزاج تلخ و روی ترش و در عین حال ظرفیت بالا برای لذت از طعم‌­ومزه‌­ی زندگی ـ چه می‌­گویند … gusto! (راستی این واژه را هزلیت وارد زبان کرده نه جوزف شلیتزِ صاحب کارخانه‌­ی آبجوسازی).[۷] هزلیت انگار که یک‌سره در دفاع از فردیت و استقلال خود است، آن هم در برابر زورگویی بی‌­نام که سر از پی­اش گذاشته و آزارش می‌­دهد. او در سرزندگی به­ مقام خبرگیِ خودآموخته دست یافته ­بود؛ اما زندگی اگر جامش را لبالب پر نمی‌کرد، آتش خشمش شعله­‌ور می‌­شد. من آتشم آن­قدرها تند نیست ـ خرده‌­چیزی هم برای خنده باشد در جمع با بقیه هرهر و کرکر می­‌کنم ـ اما چنین  خوشی­‌هایی را بیشتر دلهره‌­آور و تنش‌­زا می‌­دانم تا تفریحاتی تمام­‌عیار و لذت­‌بخش.

تصور گذراندن روزی طولانی در ساحل وحشتی به جانم می‌­اندازد که نگو و نپرس. بکوبم و بروم ساحلی باصفا و به‌­اجبار ساعت­‌ها بمانم و زورکی خوش بگذرانم … کاری شاق­‌تر از این سراغ ندارم. جایی که قاعدتاً باید سخت نگیرم و شاهد کمرنگی و درنهایت محو مرزهای شخصیتم باشم ـ از تصورش هم سرم گیج می‌­خورد و انگار بین زمین و هوا معلق می­‌مانم، حال بدی است. آخر من به تشک آبی هم هیچ علاقه‌­ای ندارم، به ‌­نظرم مشکلم ترس از احساس اقیانوسی فروید است … اساساً به هر چیزی که باعث شود آن­قدر ساکن بمانم تا ناگزیر به عمق درماندگی­‌ام فکر کنم، بدبینم.

مشکل دیگری هم با لذت زندگی دارم. آداب و مراسمش را با افسردگی مرتبط می‌­دانم و همین به بیزاری‌­ام دامن می‌­زند. جماعتی که دور استخر می‌­نشینند و مارگاریتا می‌­نوشند در واقع شاد نیستند، خیلی هم افسرده‌­اند! البته شاید سرخوردگی­ و حال خرابم را بی­خود به بقیه تعمیم می‌­دهم و  زیادی کلی­‌بافی­ می­‌کنم. شخص بنده وقتی مست و تفته از آفتاب در ساحل روی صندلی دراز افتاده ­باشم، نمی‌­توانم حس تنهایی مطلق و فصل از بشریت و ارتباطات بشری را از خود برانم.

مقاله‌­ای که در باب افسردگی در صفحه­‌ی علمی مجله­‌ی تایمز چاپ شده (انگار هر چند ماه یک مقاله در باب افسردگی دارند) بیماری افسردگی را چنین توصیف کرده: درماندگی آموخته­‌شده.[۸] دکتر مارتین سلیگمن از دانشگاه پنسیلوانیا در شرح آزمایش‌­هایش گفته: ابتدا به سگ­‌ها در وضعیت دست‌­وپابسته و بدون امکان فرار شوک الکتریکی ضعیفی وارد کردیم. آزمایش بعدی شوک الکتریکی با امکان فرار بود اما سگ­‌ها فرار نکردند. همان­‌طور درازکش ماندند و با حالتی منفعل پذیرای درد شدند. به‌­نظر می­‌رسید حیوان‌­ها با توجه به ناتوانی در کنترل شرایط آزمایش در وضعیتی شبیه به افسردگی انسان­‌ها قرار گرفته‌­اند.

همیشه گفته­‌ام و می­‌گویم، خودتان را مشغول نگه دارید. به هر قیمتی شده از انفعال دوری کنید، انفعال راه‌­آبی است که به باتلاق ناامیدی[۹] می‌­ریزد.  زمانی نازنینی ـ یکی از دوست­‌دخترهایم دیگر، به­ خیالتان کی می­‌تواند باشد! ـ من را متهم کرد که حاضر نیستم رویکرد افسردگان به جهان را بپذیرم ـ رویکردی که هوشمندانه است و شاکله‌­ی اخلاقی خود را دارد اما من آشکارا قادر به درکش نبودم و نیستم. حرف حساب می‌­زد. من از بوی افسردگی بدم می‌­آید (بله، افسردگی بو دارد، از آن بوهای بدِ قابل تمیز. مثل بوی دهن آدمِ ناشتا) و تا حد امکان از افسرده­‌ها دوری می­‌کنم. خب البته دوستان نزدیک و فامیل حسابشان جداست. درضمن ناگفته پیداست که منِ حساس و نازک­‌نارنجی هم مجذوب افسرده­‌ها می‌­شوم، آخر به­ نظر می‌­رسد چیزی می‌­دانند که ما نمی­‌دانیم. از طرف دیگر احتمالش را رد نمی­‌کنم که منطق قهوه‌­ای ـ خاکستری افسردگی ممکن است اصلِ حقیقت باشد. در آزمایش دیگری (این یکی هم در بخش علمی تایمز چاپ شده) به‌­اصطلاح خوش‌­بین­‌ها را با بیماران افسرده­ طرف کرده‌­اند تا ببینند آن­ها می­‌توانند با کمک توانمندی خاص (از نوع خودادراک‌­شده) و اراده‌­شان حاصل کار را جور دیگری رقم بزنند یا خیر. پژوهشگران هرچند غیرقطعی اما نتیجه گرفتند که افسرده­‌ها نگاهشان به جهان واقع­‌گرایانه و روشن­‌تر است. همه‌­چیز به کنار، من گاهی وقت­‌ها از یک کار عزیزان افسرده خیلی لجم می‌­گیرد، این­‌که درنهایت تروگرمی بازی من­‌که­‌گفته­‌بودم راه می‌­اندازند، البته با چاشنی غرور و خودبزرگ­‌بینی (مثل هواداران وودی آلن که رخوت همراه با فقدان علاقه را مایه­‌ی مباهات و برتری می­‌دانند).

در نهایت تمام این­‌ها باعث می‌­شود افسرده‌­ها به کیش لذت زندگی بگروند و آتششان هم خیلی تند باشد. علتش: لذت زندگی و افسردگی ضدیتی با هم ندارند که هیچ، تازه فامیل هم هستند ـ در عمل نسبتشان خیلی نزدیک است، اصلاً دوقلویند! مراسم دوستداران لذت زندگی را که تماشا می­‌کنم، افسردگی را همان دوروبر می‌­بینم. همان­‌جاست، مثل روح­‌هایی که در برنامه­‌های تلویزیون نشان می­‌دهند. مردی زن طلاق‌داده را می‌­شناختم که زیر سلطه­‌ی پدری قدرتمند بار آمده ­بود و باور داشت بالاخره توانسته از افسردگی ناشی از طلاقش رها شود. هر بار هم را می­‌دیدیم می­‌گفت زندگی‌­اش همین‌­طور بهتر و بهتر می­‌شود، به خوراک سالم رو آورده و حالا می‌­تواند کیلومترها بدود، تازه در چهل سالگی از بیست­‌وپنج سالگی‌­اش هم قبراق‌­تر شده، سه تا دوست گرفته و با آن­ها بیرون می­‌رود … در ضمن خاطرنشان می­‌کرد پیش درمانگر خوبی می­‌رود و خیلی مشتاق است تابستان کلبه­‌ای کرایه کند ـ در جنگلی سرسبزتر از آنی که تابستان گذشته رفته ­بود. نمی‌­دانم به­‌خاطر لحنش بود یا شانه­‌های آویزانش یا چیز دیگری، اما هربار که می‌­دیدمش بغضم می­‌خواست بترکد. ای کاش قبول می­‌کرد چقدر بدبخت است تا بتوانم دلداری­‌اش بدهم، نه این‌­که با دیدن زجر عمیقِ نشسته در نگاهش ـ انگار تیغی بلعیده­ بود و حالا داشت از درون پاره‌­پاره می‌­شد ـ معذب شوم. بوی دردش مثل سابق اتاق را به­ گند می­‌کشید. لباس ورزشی‌­اش بوی کلم گندیده می‌­داد؛ اما خودش چیزی بروز نمی­‌داد، فکر می­‌کرد دیگر بوی گندِ درد نمی‌­دهد. درمانگرش گفته­ بود باید خود را ببخشد، او هم حرف گوش کرده و خود را بخشیده ­بود،  زبان­‌بسته­‌ی بی­نوا! حالا شما بفرمایید بدانم کسی که افسرده نیست اساساً محتاج برنامه­‌ی دقیق و منظم لذت­‌ بردن از زندگی می‌­شود؟

 

۴. در باب لحظه و امر حیّ­‌وحاضر

مرشدان و مریدان لذت­‌گرایی جملگی اتفاق نظر دارند که تنها در صورتی می‌­توانیم به اوج سعادت برسیم که خود را به غنای لحظه بسپاریم و تمام توجهمان را به خوان بزمی که لحظه‌ی پیش رویمان گسترده اختصاص دهیم. من که هرازگاهی حیّ‌­وحاضر بودن را تجربه کرده­ و در لحظه زندگی کرده‌­ام، خدمتتان می‌­گویم آن‌طورها هم که می­‌گویند نیست. زیادی شلوغش می‌­کنند. می­‌خواهید موقتی دست از سر خاطراتتان بردارید یا سر از جیب دربیاورید و غصه­‌ی آینده را نخورید … بله، جواب می‌­دهد. قبول دارم، تغییر خوبی است. اما دائم حی­‌وحاضربودن، هر لحظه و هر ساعت … نمی­‌شود. هرگز. من حتی از داستان­‌هایی که در زمان حال می­‌گذرد خوشم نمی‌­آید. امان از شاعرانی که دستشان به زمان گذشته نمی‌­رود! لیاقتشان همان ابدیتی است که حاضرند برایش جان بدهند.

درضمن، زمان حال خواهی‌­نخواهی خود را به ما تحمیل می‌­کند، پس چه اصراری است که کاروزندگی­‌مان را ول کنیم و پیش‌­پیش برویم استقبالش! خودش بیاید و عین خودرویی که توی چاله می­‌رود و آب به اطراف می­‌پاشد، کارش را صورت بدهد. هر زمان آمد، بنده که در پیاده‌روی تنهایی­‌ام می‌­پلکم­ سرسنگین سلامش می‌­دهم، اساساً با دیگر ملالت­‌های عصر مدرن فرقی ندارد.

فرض کنید می‌­روم کنسرت تا مجالی هرچند کوتاه برای تنفس بیابم و در خلسه­‌ی گذشته و آینده فرو بروم (پرواضح است که قصدم گوش‌­سپردن به قطعه‌­ها نیست). آن­جاست که پی می‌­برم در لحظه‌­­ای خاص موسیقی می‌‌­تازد توی گوشم و هجوم نت­‌ها از پسِ هم وادارم می­‌کند توجه نشان دهم. به‌­گمانم چنین تازش و هجومی را با نزاکت تمام پذیرا ­شوم. حال همیشه هم مهمان ناخوانده نیست، البته به‌­شرط این­که آید و بیرون برود. زیاد بماند و بیرون نرود فرایند یادآوردن را مختل می‌­کند.

هیچ لازم نیست تمام حواسمان را جمعِ حال کنیم، حتی به‌­بهانه‌­ی حفظ جان. عابری که غرق خواب­‌وخیال از خیابان رد می­‌شود، معمولاً غریزه نجاتش می‌­دهد و نیازی نیست تمرکز کند. هوشیاری به‌­خودی‌­خود چیز بدی نیست اما نباید فرض کرد ضامن شادمانی بشر است. آن­هایی که می‌گویند توجه به دم و لحظه و آن و … نسخه‌­ی شفابخش و کلید شانس است، فقط بخشی از حقیقت را بر زبان می­‌آورند. باید حواسمان را جمعِ لحظه­‌ی حاضر کنیم تا شاد باشیم اما خلافش هم با حواس­‌جمعی و توجه پیش می­‌آید.

توجه در بهترین حالت شکلی از نیایش است. در مقابل (آن­‌طور که سیمون وی [۱۰] گفته) نیایش از راه­‌های تمرکز توجه است. به همین دلیل بر پیروان تمامی مذهب­‌ها واجب است در نیایش‌­ها نام خداوندگارشان را تکرار کنند. تکرار نام خداوند عملی‌ست عبادی که نیایشگر را به شبه‌خلسه‌­­ای از آگاهی کامل به لحظه و محیط پیرامون می­‌کشاند. نیایشگر با بخشی از روحش خداوند را می‌­ستاید و با بخش دیگر ولع و ناکامی و میل به ارتباط روحانی نزدیک‌­تر را فریاد می­‌کند. ستایش هرگز نباید خواهش را پشت سر بگذارد چون بی‌­شک خواهش است که ما را به جایی ورای لحظه و حال می‌­رساند.

قصد داشتم بگویم عمل توجه خواهش را دربردارد؛ اما ممکن است همیشه این­‌طور نباشد. توجه همیشه با میل در هم نمی‌­آمیزد، بلکه خیلی وقت­‌ها سر صبر و بعد از ارضای آنی میل از راه می‌­رسد. مثالش، عشق­‌بازی یا کار زیاد. برده بدنش بعد از کار سخت و کمرشکن آزاد و چشمش  بازِ باز می‌­شود. حالاست که درنهایت شگفتی روشنایی­‌های شهر را در ذهن ثبت می­‌کند، خسته­‌تر از آن است که چیز دیگری بخواهد.

چنین لحظه‌­­ای اما کمیاب است (هرچند کمیاب، ستایش شاعرانه‌ی زیبایی‌­های جهان از دل آن­ زاده می‌­شود). به­ نظر نمی‌­رسد بشود موجبش شد یا طولانی‌­ترش کرد ـ دست‌­کم راه‌­وروش معتبری ندارد. سوای این لحظه­‌ی خاص، ما بیشتر وقت­‌ها یا عصبی هستیم یا بی‌­قرار و یا پکر و سرخورده. خوب انگار به زبان بی­زبانی معترفیم که زمان حال آن­قدری که باید خوب و مطلوب نیست. مردم اغلب سعی می­‌کنند سرخوردگی‌شان را پنهان کنند. مگر مادر جان بریمن [۱۱] به پسرش نصیحت نکرد نگذارد کسی بو ببرد سرخورده است؟ به‌­زعم مادر سرخوردگی نشان می­‌داد پسرش از گنج درون بی‌­بهره است. اما از چنین موضوعی راحت نمی‌­شود گذشت.

سرخوردگی. کم‌­ارج‌­ترین شکل عذاب که به درجه­‌ی کج­‌خلقی و زودرنجی  نزول کرده، اما دست‌­کم می‌­تواند فاصله‌­ی امید و واقعیت را دقیق نشان دهد. البته هم عیب دارد و هم هنر. به­ نظرتان چرا بعد از گذشت چند سال به جایی که احساس خوشبختی کرده‌­ایم، برمی­‌گردیم؟ مگر جز این است که می‌­خواهیم لذت تلخ ­و شیرین سرخوردگی را مزمزه کنیم؟ حتماً خوب می‌­دانید که سرخوردگی یک‌­بارش شاید اشک دربیاورد، اما چندبارش لبخند بر لب­ می­‌نشاند (روبرت موزیل). باز هم هست. سرخوردگی و گرایش به زیبایی و نزاکت و مدنیت دو روی یک سکه­‌اند. فقط آن‌هایی که طالب نظم و هارمونی هستند، ممکن است سرخورده شوند.

زیر گوش ما خوانده‌­اند که سرخوردگی یعنی هنوز بالغ نشده‌­ای و انتظارت از زندگی واقع­‌بینانه نبوده. آدم عاقل بدون پیش‌­­پنداشت با لحظه لحظه‌ی زندگی رو­به‌­رو می‌­شود، دغدغه­‌ی تجربه یا دلبستگی و گرایش ندارد و بابت هر آن­چه زندگی تقدیمش می‌­کند، شکرگزار است. چنین آموزه­‌ی زیان­‌باری برداشت­‌های شخصی ما و نگاهمان به دنیا را هیچ می‌­انگارد. با وجود آموزه­‌ها شاید بخواهیم همچنان در انتظار امر نامنتظر باشیم. نه این­که اهل دنیا نباشیم، اتفاقاً چون از زمره­‌ی دنیادوستانیم از دنیای بی‌­انصاف و عدالت توقع عدل و انصاف بیشتری داریم. باید از صاحبان قدرت و فرادستان توقع داشته ­باشیم مهربان باشند و به فرودستان ظلم نکنند. کم‌ترین کاری‌ست که از دستمان ساخته ­است و البته می‌­دانیم که به احتمال زیاد سرخورده خواهیم شد.

در واقع عقل مایه­‌ی تلخکامی انسان است. آدم عاقل نباید خود را ساده‌­لوح جلوه دهد و تظاهر کند لحظه لحظه‌­ی زندگی تازه است و بی­‌بدیل. آدم عاقل باید تلخی تجربه را بزرگ­‌منشانه به­ جان بخرد و تا توانش را دارد لب به ناله و شکایت باز نکند. فقط یک انتظار دیگر می­‌ماند: نباید بگذاریم تلخکامی چنان وجودمان را فرا بگیرد که هیچ­‌چیز نتواند شگفت‌­زده­‌مان کند.

 

۵. معاشقه

شاید به درک لذت تفریح و تجربه­‌هایی که در توانم نمی‌­گنجد قادر نباشم؛ اما داستان روی دیگری هم دارد، کسانی را که توانایی بیشتری دارند و لذتش را می‌­برند، به­‌شدت تحسین می‌­کنم. همیشه با زن­‌هایی طرح دوستی ریخته‌­ام که راحت­‌تر از من تن به آب می­‌زنند. کارها طوری پیش می­‌رود که انگار از آن­‌ها می­‌خواهم اصل ­و اصول رابطه را یادم بدهند. البته که از چندوچون کار آگاهم (کمابیش) اما حس ناامنی دوران نوجوانی هنوز با من است. آن روزها خیال می‌­کردم چیزهایی هست که نمی‌­دانم و لازم است تمام‌­وقت آموزگاری از جنس مخالف و البته سن­‌وسال‌­دارتر داشته ­باشم. اولین تجربه­­‌هایم کنار آموزگارانی بزرگ‌تر از خودم رقم خورد. بعدتر هم که با هم­‌سن­‌وسال­‌های خودم و جوان‌­ترها بُرخوردم، ریش و قیچی را دست آن‌­ها می‌­دادم و با ریتم حرکت و تب‌­وتابشان هم­‌آهنگ می­‌شدم. البته که می­‌خواستم خود را راغب و پذیرا نشان بدهم؛ اما در اصل ته دلم فکر می­‌کردم زن­‌ها ـ هر زنی ـ درک خاصی از رابطه دارند که من به آن راه نمی­‌برم. در بستر شاگردی‌شان را می­‌کردم اما بعدش کاری می­‌کردم که بهایش را بپردازند، بالاخره اجازه داده ­بودم من را در کسوت شاگرد ببینند. رابطه همیشه برایم امری فی­‌البداهه بوده و خارج از اختیار، هر بار متفاوت با بار قبل و پیش‌­بینی‌­ناشدنی. پیش می‌­آمد که یک‌باره و در کمال اعتمادبه‌­نفس قدرت را دست بگیرم؛ اما چنان ناگهانی و پیش‌­بینی‌­نشده بود که حیرت می­‌کردم و قدرت در عمل به ضعف بدل می­‌شد.

میشل لیریس [۱۲] در کتابش، مردانگی، چیزی گفته که از ذهنم پاک نمی‌­شود: مدت­‌هاست که دیگر عمل جنسی را ساده نمی‌­انگارم و اتفاقاً آن را در دسته­‌ی عمل­‌های به‌­نسبت خاص و استثنایی قرار می‌­دهم. عملی وابسته به امری درونی از جنس خوشی یا غم که هیچ شباهتی به حال عادی فرد ندارد.

منورالفکری شهرنشین با هزار مشغولیت ذهنی قرار است تبدیل به حیوانی شهوتی شود ـ گاو نر می­‌خواهد و مرد کهن! زنی زنده و درپیچ‌­وتاب سروکله‌­اش در رختخواب آدم پیدا می‌­شود، تازه معلوم نیست چه می­‌خواهد و تا کجا می­‌خواهد. شاید از سر طرف زیاد باشد. شاید هم مسخره یا محدودکننده یا سعادت­‌بار به­‌نظر برسد. سرکار علیه تودل­برو باشند که دیگر هیچ. قلب ضعیف و گرسنگی­‌کشیده­‌ی امثال من تحمل عاطفه با غلظت بالا را ندارد.

بیشتر وقت­‌ها تن به توفان می‌­سپارم. شاید فی‌­البداهه کارهایی هم بکنم، مثلاً پرچم سفید به دکل کشتی­‌ام ببندم (آب هر آن است که دکل را از جا بکند و ببرد) و درخواست بخشش یا مهر کنم. اما هنروری و خویشتن­داری و اسیرگیری با کمک … حسابش جداست. اشتباه نشود، نمی‌گویم هیچ زنی کنار من به رضایت کامل دست پیدا نکرده. بوده‌­اند زن­‌هایی که بینمان انس و الفت برقرار شده و اتفاقاً خیلی هم صمیمی شده‌­ایم. زن‌­هایی که همین‌­طوری هم با هم کلی حرف داشتیم و لباسمان را که می­‌کندیم زبان بدن بهترین وسیله­‌ی ارتباطمان می­‌شد.

اما زن­‌هایی که علاقه­‌ی خاصی به آن­‌ها نداشتم … پیش می‌­آمد که جلویشان ضایع شوم. من مثل بعضی مردها نمی­‌توانم به­‌زور و بدون سر سوزنی عاطفه پرشوروحال یا دست­‌کم ورزشکارانه عمل کنم. طیف وسیع و البته درهم رابطه­‌هایم نشان داده نه در دسته‌­ی خوب­‌ها می­‌نشینم و نه در دسته­‌ی بدها. من آدمی هستم که بر اساس جو و احساسات موجود عمل می­‌کنم. می‌­دانم، خیلی پیش‌­پاافتاده بود. اما دلیل نمی‌­شود درست نباشد.

همه­‌چیز به­‌کنار، نمی‌­توانم به احساس ناامنی­ در رابطه­‌ی جنسی فکر نکنم یا مسکوتش بگذارم. حتی شک کرده‌­ام که دلیل نگاه منفی­‌ام به لذت‌گرایی همین باشد، می­‌ترسم در این زمینه­‌ی خاص قضاوت شوم: عملکردم در رابطه چطور است؟ یعنی کاردرستم؟ پیک­نیک با پنیر بری و شراب، بدن­‌های برنزه در ساحل و دیگر شکل­‌های لذت زندگی … در تمامشان چیزی هست مرتبط با امر جنسی که شاید درکش ­نکنم و برایم خطرساز باشد. من بدتر از پیردختری هستم که با دیدن صحنه­‌ی بوس‌­وکنار جوان­‌های سکسی سرخ‌­وسفید می­‌شود و نگاهش را می­‌دزدد.

بیست سالم بود که ازدواج کردم. همسرم دومین زن زندگی‌­ام بود. ازدواج کردیم چون فهمیده ­بودیم همراهان خوبی هستیم و به هم می­‌‌آییم، می‌­توانستیم کل روز قدم بزنیم و گل بگوییم و گل بشنویم و هر حرفی را با هم درمیان بگذاریم. می­‌توانستیم مثل دهقانان چینی شانه­‌به­‌شانه کار کنیم، مثل دانشجویان تحصیلات تکمیلی در سکوت کنار هم درس بخوانیم، مثل خواهروبرادر سربه­‌سر هم بگذاریم و درنهایت شب­‌ها خسته و کوفته ملافه بکشیم روی سرمان و کاری صورت دهیم. همسرم دو سال از من بزرگ‌تر بود؛ اما من خوب بلد بودم ادای آدم­‌های بالغ را دربیاورم. از طرفی مگر می­‌شد چنین همدم و غمخوار و پرستار مهربان و قابل اعتمادی را پر بدهم برود، جواهر بود!

رابطه­‌مان منظم بود و بااعتدال و البته، شیرین و خانگی. گاهی دم‌­دمای غروب انرژی سرریز می­‌کرد و ناغافل می­‌دیدم پشت سر او توی آشپزخانه‌­ام. دست همسرم را که در آشپزخانه مشغول کاری بود می­‌گرفتم و می‌­کشاندمش توی اتاق­‌خواب. اول دکمه­‌ها و بعد نوازش سروسینه. گه‌گاه برق تمنا در چشمش ظاهر می­‌شد، مثل نگاه ژرمن­‌شپردی که دست نوازش به سرورویش بکشند. انگار از دوردست نغمه‌­ای به گوشش می­‌رسید. حواسش پرت می­‌شد و به عالم خیال پامی­‌گذاشت و در همان حال نوازشم را پاسخ می­‌داد. با صبری مادرانه بازویم را می­‌نوازید ـ صبر مادری که فکرش درگیر غذای سرِ بار است و می­‌خواهد کودک گریانش را هم آرام کند. من هم گوش می­‌خواباندم تا حدس بزنم چه صدایی به گوشش خورده، جیک‌­جیک پرنده یا سوت بخار. نوک پستانش زیر انگشتانم بزرگ می­‌شد و هر بار مجذوب چنین تغییری می­‌شدم. نرسیده به اوج (دست­‌بالا یک لحظه تا اوج فاصله داشتم) توجهم به پوستش (چه جاهایی که لمس کرده­ بودم و چه جاهایی که دستم نخورده بود) جلب می­‌شد و می‌­دیدم مو به تنش سیخ شده ـ مشاهده­‌ی علمی جالبی بود. بعد لباس‌­ها را می‌­کندیم و او می­‌رفت توی حمام و من که تک‌‌­تک ذره­‌های شناور در هوا را می‌­دیدم روی تخت منتظرش می‌­ماندم، حاضر و آماده. شوهر مغرور و سربلند در انتظار دست‌یابی به گنج … وضعیت محبوبمان: او بالا و من پایین (با حرکت روبه­‌بالا). گیجی، حواس‌­پرتی، مراجعه و اکتشاف در آرامش کامل ویژگی زندگی احساسی ما بود. خطاپوشی اوج بخشش و بزرگواری محسوب می‌­شد. خیلی وقت­‌ها هم به کمال دست می­‌یافتیم.

بعد وارد مرحله‌­ای دیگر شدم و به ­اسارت مهبل­‌های دلفریب اما سنگدل درآمدم. دوره­‌ی مینی‌­­ژوپ بود و بیکینی­‌های رودی گرنریچ و لباس­‌های زیر تایگر مورس و پیراهن­‌های تن‌­نما. چیزهایی رو می‌­شد که آدم را وامی‌­داشت (بهتر بگویم دعوت می­‌کرد) دستی به آن بالاها یا زیرها برساند. دلم می­‌خواست همسرم هم جذاب و فریبنده­­ باشد. با هم می­‌رفتیم خرید و او همیشه می­‌نالید که مدل­‌های جدید به هیکل و پاهایش نمی­‌آید. یک­‌بار هم سربلند و پیروز با لباسی سه­دلاری آمد خانه ـ موفق شده­بود از حراجی پیراهن نمدی کوتاهی به­رنگ آبی­ و صورتی بخرد. پیراهن را که دیدم قلبم تیر کشید، همه­‌چیز به­‌کل اشتباه بود. رابطه­‌مان دیگر هیجان خاصی نداشت و همسرم هم کم­کم از وضع موجود ناراضی شد. دلش می­‌خواست با حس­‌وحال غریبه‌­هایی که در پرواز با هم آشنا می­‌شوند اغوایم کند اما من زیادی سهل­‌الوصول بودم و اغواگری دوطرفه می‌­شد. پیش از آن­که ازدواجمان از هم بپاشد یک‌­بار دیگر نهایت تلاشمان را کردیم تا رابطه‌­مان را نجات دهیم. تصمیم گرفتیم انعطاف داشته ­باشیم و مثل پیکرتراش‌­ها در معبدهای هند شکل­‌های دیگری از احساس را در وجود هم بجوییم. هنگام رابطه سعی می‌­کردم به خود بقبولانم بدن یک زن یعنی بدن تمام زنان عالم اما تنها چیزی که عایدم شد خواب­‌وخیالِ رابطه از راه دور با ارواح ناشناس خبیث و شهوت­‌انگیز بود (دستم که بهشان نمی­‌رسید). یادم هست اوج دیوانه‌­بازی­‌ام کِی و کجا بود. یک روز عصر با همسرم در پارکی نشسته­ بودیم که یک‌باره از جا پریدم و با شدت ­و حدت او را بوسه‌­باران کردم. می­‌خواستم به‌­اصطلاح آتش عشقمان را شعله­‌ور کنم. بعد چشم‌­ها را بستم و به­‌روش فرانسوی‌­ها زبانم را به ­کار گرفتم. تا عمر دارم یادم نمی‌­رود که چقدر ترسیده ­بود و در سکوت التماس می‌­کرد دست بردارم ـ شده­ بودم آدمی که حتی همسرش او را نمی‌شناخت.

اما هنوز سنی نداشتیم و فارغ از رابطه زناشویی مثل بچه­‌یتیم­‌ها به هم وابسته ­بودیم. بیست­‌وپنج سالم بود که ترکش کردم. می­‌دانستم حماقت محض است و همه­‌چیز را خراب کرده‌­ام اما انگار چاره‌­ای نداشتم و باید تا آخرش می‌­رفتم. از بخت بد زندگی مهر و آرامش را خیلی زودتر از وقتش نصیبم کرده ­بود. بعد از جدایی رفتم کالیفرنیا تا شاید بهشت زمینی عاشقان را آن­جا بیابم. آن سال نهایت تلاشم را کردم تا با لذت زندگی در صلح و آشتی باشم. بیمار بودم اما نمی‌­دانستم ـ نیچه بود چه می­‌گفت … انسان حیوانی‌ست بیمار. دوروبر خوابگاه دانشگاه برکلی می‌­پلکیدم و به برج ساعت معروف خیره می‌­شدم، یا می‌­نشستم روی چمن و دختر و پسرهای کم­‌سن‌­تر از خودم را دید می­‌زدم. به همه گفته بودم هنوز دانشجویم (آخر دغلکاری در آن برهه) و سعی می‌­کردم  با ریتم جوانی و بی­‌پروایی هم‌گام باشم. در تجمع­‌ها قاطی بقیه می‌­شدم، در گردهمایی هیپی‌­هاو ضدفرهنگ­‌های دیگر بیرون گود می­‌ایستادم و رابطه‌­ی گروهی (آدم­‌ها روی هوا دست­‌به‌­دست می‌­شدند) و دیگر مراسمشان را تماشا می­‌کردم. اما هرگز آن­قدر پیش نرفتم که به گروه اعتماد کنم و موش آزمایشگاهی یا خوکچه­‌ی هندی بقیه بشوم. شاید هم تا حدی اعتماد کرده ­باشم اما هر چه بوده بی‌­تردید از موضع بالا بوده (از بابت این مساله به خود می‌­بالم). مغرور بودم و باور داشتم چیزی نمی­‌تواند تغییرم بدهد ـ بماند که ته دلم دوست داشتم تغییر کنم. قسم خوردم وارد مقولات تراجنسیتی نشوم و بعد به جاده و کوه‌­وکمر زدم. هم به جشنواره­‌های رسمی شراب می­‌رفتم و هم کنار ساحل با کولی­‌های هیپی از یک جام شراب می­‌نوشیدم ( جام شراب دور می­‌گشت و دهنی بود اما حتی جای لب­‌ها را پاک نمی‌­کردم). همان سال در دوره‌­­­ی آزاد و مجانی واکنش جنسی در انسان­‌ها شرکت کردم ـ البته قصدم تور پهن کردن بود. اتفاقاً خوب هم جواب داد. راستش خیلی تعجب کردم و رفتم سراغ یکی دیگر و یکی دیگر … آن سال­‌ها زنان بسیاری کنار من لباس از تن کندند. کاش نام تک­‌تکشان یادم می­‌آمد. هر که بود با هم علف می­‌کشیدیم و بعد من از سرِ اعتمادبه­‌نفس بالا داروی روان­گردان می­‌خوردم و در کلبه­‌های ساحل یا پشت بوته­‌ها عشقبازی می­‌کردیم ـ انگار قمه­‌به­‌دست راهمان را توی جنگل باز می­‌کردیم و پیشتر و پیشتر می‌­رفتیم و از شگفتی­‌های طبیعت در عجب بودیم. قبول دارم، تجربه­‌های غریب این­چنینی به من آموخت که احساس عاشقانه تا کجا بدن را زیر تاثیر خود می‌گیرد و همه­‌چیز را تغییر می‌­دهد. هوس‌­بافی‌­های غریب و تمام­‌رنگی … گاهی دوست دخترم را به­‌شکل­‌وشمایل سینیوریتایی گل­‌به‌­سر با کمند موی تابدار و آن­چنانی می­‌دیدم و یک‌باره به­‌خود می­‌پیچیدم …سعادت لمس سروسینه برنزه­ و موی شرمگاهش … همه­‌چیز چنان کامل بود و ایده­‌آل که فقط می‌­شد درنهایت شرم و خاکساری شکر نعمت به­ جا آورد. در آن لحظه­‌ی خاص خوب می­‌دانستم که کل دنیا را در چنگ دارم. بدن زن موطن و خانه­‌ی من بود، پستی­ و بلندی‌­ای که پروازم می­‌داد. یک­‌بار بعد از مصرف روان­گردان با رویایی کودکانه به اوج رسیدم: داشتم گل می­‌زدم و در پس­‌زمینه‌­ی ذهنم پرچم آمریکا به­ نشان وطن­‌پرستانه ­بودن فعالیتم در اهتزاز بود … گل به­ ثمر رسید. اولین باری بود که بابت نتیجه و زمان­‌بندی عملیات انزال احساس گناه نمی‌­کردم.

در ادامه از نقطه­‌ی اوجمان فاصله می­‌گرفتیم و پایین و پایین‌­تر می­‌رفتیم. طلسم می­‌شکست و هوا به­‌خاطر احساس گناه تن‌­فروشی سنگین و خفه می‌­شد ـ اما سقوط از خلسه­‌ی عروج و شیدایی نابِ آن لحظه‌­های خاص نمی­‌کاست. من دیگر روان­گردان مصرف نمی­‌کنم ـ راستش از دارو روگردان شده‌­ام ـ اما به ­نظرم هنوز مدیون تجربه­‌ی آن دوره‌­ام، آموختم چه­‌طور کامل و همه‌­جانبه به تحریک پاسخ­ دهم. اول راه بدون دارو قادر به درک شگرفی حیرت­‌آور امر جنسی نبودم. بعدها پیش می­‌آمد که بدون دارو هم با تمام وجود زنی را که همراهم بود (قبلش گپی دلپذیر زده‌ ­بودیم یا همراه هم با تاکسی از مهمانی برمی­‌گشتیم) عاشقانه بخواهم. آتش میل که در چنین لحظه­‌هایی دامن‌­گیر می‌­شود و در ادامه لذت فرونشاندنش …همه­‌چیز چنان درست است و به‌­جا که به­‌نظرم می‌­آید با سر در لطف الهی فرو رفته‌­ام. آن لحظه­ طلایی جاودان نیست و جادویی هم در کار نیست، کار ِذهن است و خون جاری در رگ­‌ها ـ این حرف­‌ها را از یک گوش می­‌گیرم و از گوش دیگر درمی­‌کنم.

کسی که شور شیدایی را تجربه کرده تا پایان عمر آلوده‌­اش خواهد بود. می­‌خواهم قیاسی کنم که شاید مسخره باشد، پس پیشاپیش عذر می‌خواهم. به این می‌­ماند که موز قرمزی را با لباس­‌های سفید توی ماشین رختشویی بیندازید، موز می‌­چرخد و می­‌چرخد و تمام لباس­‌های سفید را صورتی می­‌کند. بعد از آن تجربه­ باید از سرخوشی­‌هایی که بی­‌اندازه از روزمرگی دورند بپرهیزیم. اشتباه نشود، بنده قصد ندارم کنار بکشم. از طرف دیگر شاید چون مستعد شور و خلسه‌­ام تا حالا سراغ عرفان و رازورزی مذهبی نرفته­‌ام، ممکن است خطرناک باشد. شعر هم خطرناک است. هر آن­چه بیداری و آگاهی ما را تسریع و کاری کند تا به بودنمان در لحظه اشراف داشته­ باشیم بعدتر بهای سنگینی خواهد طلبید.

یعنی هستند مردمانی که بتوانند تمام­ مدت در خلسه زندگی کنند؟ شاید همین است راز لبخند احمقانه‌­ای که بر هلال صورت وارتاسِ نقاش نقش می‌­بست؟ عاشقان سینه­‌چاک زندگی، چلینی­‌ها و کازانوواهای[۱۳] هوس­باز دوران ما … آیا لذت­گرایان به شگردی دست یافته­‌اند که مرزهای شیدایی را جابه­‌جا می‌­کند و تا ناکجا گسترش می‌­دهد؟ من که باور نمی­‌کنم. هنوز هم که هنوز هست لذت­‌جویان از همان معضل پیشین در رنجند: باید به زمان حال بسنده کنند. از میزان کامیابی عارفان و صوفیان هم که کسی خبر ندارد. در هر صورت نمی­‌توانم حرف دلم را بزنم و بگویم منتظر دیدار خداوندگارم. از آن حرف­‌های متظاهرانه و البته جسورانه است و به من و طرز فکر و عرف زندگی­‌ام نمی­‌آید. با وجود این می‌­­توانم با سیمون وی همزادپنداری کنم (دست­‌کم در مرحله­‌ی اولش):

روح انسان فقط می‌­داند که خوراک می­‌خواهد، همین و بس. نکته­‌ی مهم: گریه می­‌کند تا بفهماند گرسنه است. به کودک گرسنه بگویید شاید نانی در کار نباشد … باز هم گریه­‌‌وزاری‌­اش را ادامه می­‌دهد. برایش فرقی نمی‌­کند، همین­‌طور اشک می‌­ریزد. اهمیتی ندارد که روح شک کند اساساً نانی در کار هست یا نه. زنگ خطر زمانی به­ صدا درمی­‌آید که گرسنگی را زیر سوال ببرد و به خود بقبولاند اصلاً گرسنه نیست.

خب، این هم از لذت زندگی. بله، خیلی کمبودها را جبران می‌­کند اما، چه می­‌گویند، بیش‌­ازحد است. راستش نمی‌­دانم منتظر چه هستم و از زندگی چه می­‌خواهم. فقط می‌­دانم تا زمانی که به خواسته‌­ام نرسم مثل شکارچی‌­­ها هوشیار می­‌مانم. شاید از زمین­‌وزمان ممنون باشم که بادکی وزیده و بوی شکار را به مشام رسانده اما شکر و شادمانی­‌ام را جور دیگری بروز نمی­‌دهم. من که هنوز گرسنه­‌ام چرا باید تظاهر کنم سیر و راضی‌­ام؟ به­‌نظرم آخرِ دورویی است!

 

[۱] pissoirs

[۲] dolce far nienteas

[۳] کشیش ریاضت‌کش و متعصب ایتالیایی (۱۴۹۸-۱۴۵۲) و از مخالفان سرسخت رنسانس ـ م.

[۴] اشاره به فرانسوا رابله، ادیب و نویسنده‌ی هزل‌گو و طنزپرداز فرانسوی ـ م.

[۵] تاریخ­دان و منتقد اخلاق­گرای آمریکایی (۱۹۳۲-۱۹۹۴) ـ م.

[۶] جستارنویس و منتقد ادبی طناز انگلیسی (۱۷۷۸-۱۸۳۰) ـ م.

[۷] اشاره به استفاده از واژه gusto در تبلیغ بازرگانی نوشیدنی­‌های کارخانه­‌ی شلیتز ـ م.

[۸]  Learned Helplessness

[۹] اشاره به داستان تمثیلی سیروسلوک زائر نوشته­‌ی جان بانیان ـ م.

[۱۰] عارف مسیحی و فعال اجتماعی فرانسوی (۱۹۰۹-۱۹۴۳) ـ م.

[۱۱] شاعر آمریکایی سبک اعترافی که در شعر به بیان خود می­‌پرداخت (۱۹۱۴-۱۹۷۴) ـ م.

[۱۲] نویسنده، شاعر و نژادشناس فرانسوی (۱۹۰۱-۱۹۹۰) ـم.

[۱۳] اشاره به بنونوتو چلینی مجسمه‌­ساز و جاکومو کازانووا نویسنده و شاعر ایتالیایی که به ­عاشق­‌پیشگی شهره ­بودند ـ م.

 

 

منبع:

Against Joie de Vivre: Personal Essays

photo: Steve Shcapiro
Against Joie de Vivre Phillip Lopate جستار شخصی در ذم لذات زندگی فیلیپ لوپیت نیلوفر صادقی
نوشته قبلی: ادبیات­‌درمانی در جهان
نوشته بعدی: کنار رودخانه‌ی هادسون با والریا لوییزلی

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh