سال پشتِ سال گذشته و من رفتهرفته از مضحکهی معروف به لذت زندگی گریزان و بیزارتر شدهام، از، چه میگویند، اینکه بدانی چطور زندگی کنی و قلق لذتبردن از زندگی دستت بیاید. اشتباه نشود، بنده با همهی شکلهای لذتِ جانانه از زندگی مخالف نیستم. بالاخره آدمیزاد هر جا که باشد ممکن است ناغافل تبِ شادمانی بیفتد به جانش و خودش هم تقصیر نداشته باشد؛ مثل وقتی که آنفولانزای آسیایی حمله میکند یا هوا یکباره بهتر میشود (این دومی بیشتر وقتها علت بلافصل نشاط آدمی است). خیر. مسألهی من چیز دیگریست. من با تبدیل چنین امر خصوصیای به آیینی منکوبکننده و مد کردنش در جامعه است که مشکل دارم. احتمالاً فرانسویها که پیکنیک را به مقام عالیترین آیین متمدنانه رساندهاند، اینجا هم پایشان گیر است و چنین سبکی را مد کردهاند، سبکی پرزرقوبرق و خودنما و چشمگیر. بدون نبوغ خاص فرانسویجماعت در تبدیل امر غیررسمی به رسمی، امکان نداشت نان باگت و شراب و پنیرِ پیکنیک بشود نان و شراب مقدس. البته در نقاشیهای رنوار هم لباسهای بیآستینِ مخصوص یکشنبههای لذیذ پیدا میشود و فراغت و تنآساییِ آخر هفته با کرشمه و رقص ساتیری رنگوبویی سنتشکنانه میگیرد.
این مرض فرانسوی گریبان هنری میلر -که از قضا نویسندهی خوب و آبرومندی است- را هم گرفت و دواندوان برگشت تا از آبریزگاههای فضای باز[۱] در خیابانهای پاریس برایمان بگوید (بنده تا امروز سر درنیاوردهام ایشان چرا سرتاپا مجذوب آبریزگاههای پاریسی شد!). البته اگر خواستار دوز بالاتری از لذت زندگی باشید، باید بروید سر وقت نسخهی متأخر و بهروزتری از اسطورهی فرانسوی شادمانی غیرالهی: عکسهای مجموعهی بنیآدم ـ عکسهای عاشقانی که تا ابد بوسه بر لب دارند و شکارِ دوربین روبر دووانو و ادوارد بوبا شدهاند. عکس نمادین هنری کارتیه برسون که بماند (عکس آن نیموجبی که مغرور و سرخوش بطری مشروب به دست گرفته و میبرد) … اصلاً حرفش را نزنیم! کارتیه برسون و مریدانش کم مانده با آریگویی به زندگی (آن هم با روشی بسیار ملالانگیز و قابل پیشبینی) ما را خفه کنند؛ اما بهخاطر همین کارهایشان عکاسانی درجه یک محسوب میشوند.
لذت زندگی اساساً میراث فرانسویهاست و در تخصص آنها؛ اما در عمل، کل ناحیهی مدیترانه شده محل نشو و نمو لذت زندگی، آن هم بهشکلی حرفهای. مدیترانهایها لذت زندگی را تقلیل دادهاند به سرگرمیهای تکراری و مرسوم، چیزی در ردیف نمایشهای صدا و نور در بناهای باستانی. ایتالیاییها فلسفهی بطالت شیرینشان[۲] را چنان به دنیا صادر میکنند که انگار رب گوجهشان است. یونانیها هم که رقص زوربا در ستایش زندگی، جای هنرِ عصر کلاسیکشان را گرفته و شده جاذبهی توریستی اصلیشان! همین مانده که آدم مجبور شود در آن رقص نفسگیر (یا بهاصطلاح برونریزی احساسات با موسیقی بومی) که همه را خردوخمیر میکند، شرکت کند … بعید است وضعیتی دلبههمزنتر از این وجود داشتهباشد. البته از بخت بلند، مملکتشان از آدمهای لاغر و عصبی و تلخمزاج بینصیب نمانده؛ اما از طرف دیگر، هستند یونانیهایی که آدم را خوشخوشان به شکم گردوقلمبهشان میفشارند و در جا له میکنند. متخصص لذت از زندگی مبلغی است اصلاحناپذیر که بنا را بر این میگذارد که همه تمایل دارند بهشکلی معین و قالبی، نشان بدهند که طرفدار زندگیاند.
هشدار: بنده درونم لبریز است از نارضایتی عصبی (عدهای نامش را میگذارند خصومت) و در نتیجه احتمالش میرود دیگران را پیش خود ناسزوارانه قضاوت کنم و ایرادهایشان را بشمرم – چون بقیه آنطور که باید و شاید شبیه من نیستند. آدمی که پیشش هستم، معمولاً از همان اول تا آخر کار بهچشمم زیادی تندوتیز یا در مقابل، بیمزه یا فلان و بهمان است و همین میشود که نمیتوانم باز و راحت فکر کنم و بهاصطلاح وسعت اندیشهام مجال بروز نمییابد. بالاخره سیر از گرسنه خبر ندارد (دستودلت باید برای می لرزیده باشد وگرنه از هر که میخواره است راحت بیزار میشوی، کنت برک گفته). این نکته دقیقاً دربارهی بنده صدق میکند، اصلاً بهخاطر همین منتقد ادبی نشدم. باور دارم سلیقهی خاصم در واقع نوعی آگاهی (از جنس سختگیرانه) است و بس. خوب آگاهم چه چیزهایی ـ بر اساس موقعیت خانوادگی و طبقاتی که وجودم را شکل داده ـ میتواند سر ذوقم بیاورد؛ اما این که میدانم سلیقهام خاص و جهتدار است و خیلی وقتها از دید عموم پذیرفتنی نیست، باعث نشده از معیارهایم دست بکشم و همچنان همان آدم اهل تبعیضم و خواهم بود ـ با برداشت منفی در نگاه اول مقایسهاش کنید، برداشت منفی هزاربار هم که خلافش ثابت شود، از ذهن پاک نمیشود. تنابندهای از صنف طالعبینان (باز هم مثالی از یک نظام دروغین) اگر اول کار حدس بزند طرفش متولد برج قوس است، اما بعد به اطلاعش برسد که خیر، متولد برج عقرب است، خواهد گفت عقرب! بله، بله! صد البته! در ضمن هیچ هم خود را از تکوتا نمیاندازد و ذرهای از اعتمادبهنفسش کم نمیشود. جناب طالعبین همچنان باور خواهد داشت که میتواند طالع مردم را ببیند و در آن مورد خاص هم اشتباه نکرده – متولد برج عقرب درواقع متولد برج قوس است اما قضیه از خودش پنهان مانده!
۱. خانهی قایقی
دقیق بهخاطر میآورم که بذر بیزاری از لذت زندگی چه سالی در دلم جوانه زد. ۱۹۶۹. سالی که رفتیم سائوسالیتو تا نقاش پیر یونانی بهنام وارتاس و خانهی قایقیاش را ببینیم. شور و سرزندگی وارتاس پیر زبانزد بود و دیدار با او افتخاری معنوی بهحساب میآمد، انگار با پاپ دیدار کرده باشی. وارتاس هر یکشنبه درِ خانهاش یا درواقع درِ قایقش را باز میکرد و مشتاقانِ دیدارش را میپذیرفت. معرف و راهنمای من فرانک قبل از آن هم چندین بار به خانهی قایقی رفته و برای وارتاس آلبوم موسیقی برده بود – نقاش پیر دل در گرو گروههای راک سانفرانسیسکویی داشت. فرانک گفت وارتاس از رفقای هنری میلر بوده و بهنظرش من که نویسندهای روستبارم از او خوشم خواهد آمد. نکتهی قیاسش را نگرفتم اما کشش غریزیام (منظور انزجار از هر تنابندهای است که بااطمینان گفتهشده از او خوشم خواهد آمد) را رکاب زدم و آماده شدم به نقاش پیر شانسی بدهم.
پیرمرد که روی تختهی پل بین قایق و اسکله به استقبالمان آمد، موی سفید قوی و پرپشت و ابروی برفنشسته داشت و صورتش از آفتاب سرخ شده بود. ما را که میبرد توی قایق، با افتخار به من گفت هفتادوهفت سالش است و به نقاشیهایش هم اشاره کرد؛ تابلوها را در فاصلهی یکی دو متری از هم کف کابین گذاشته و به دیوار تکیه داده بودند. نقاشیهایی با رنگهای اصلی در تجلیل اژهی نیلگون، قایقهای لنگرانداخته در بندرها و خانههای سفیدرنگ سرِ تپهها، که در اصل کلاژی بود از آینه و کنف و آبنباتهای حلقهای رنگی (برند لایفسیورز). آن قابهای کوچک روشن و آفتابی – سرشار از ذوق و طبعی خوش و بیریا و البته روح نسل سوم هنرمندان مونمارتر – گواه عشق به زندگی بود، عشقی چنان محکم و بیخمش که به تنگنظری پهلو میزد و در عمل دستکمی از تعصب جناب جیرولامو ساونارولا[۳] نداشت. وارتاس در نقاشیهایش اساساً منکر اندوه بود و کارهای خجستهاش از قماشی محسوب میشد که در گالریهای خیابان مدیسن خوب میفروشند ـ گالریهایی با اجارههای کمرشکن و متخصص در ارائهی بنجلهای هنری اروپایی.
بعد متوجه حضور سه زن جوان و زیبا شدم که لنگ سفید بسته و شانهها را بیرون انداخته بودند. کمند موی بلوند هر سه زن جوان تا زیر سینهبند آبی آسمانیشان میرسید و جای تردید نمیگذاشت که با سه الههی رحمت طرفیم. به اطلاعم رسید که سه الههی رحمت در همان قایق با وارتاس زندگی میکنند؛ اما کسی نمیداند در مقابل چه پاداشی نصیبشان میشود. شاید مزدشان همین بود که میتوانستند جلوی بازدیدکنندگان مایهی سربلندی و غرور نقاش باشند. نقاش یونانی مثل گرگی پیر دوروبر سه الههاش میپلکید و لبخند میزد، و آنها هم ناچار سهم خود را ادا کرده و شور جوانانهی او را میستودند. البته بعضی از مهمانها شور و نشاط جوانانه را دوپهلو و کنایه از قدرت جنسی همچنان در اوجِ وارتاس میدانستند. سه الههی رحمت خوراکیهای پیشکشی بازدیدکنندگان را جمع کردند تا ناهاری تدارک ببینند. بعد قایق را که بادبان هم داشت، به آب انداختند. اعتراف میکنم باد که خوابید منِ اهلِ ضد حال (چه میگویند، مناعالعیش!) گل از گلم شکفت. متوقف شده بودیم. آن روز چندین نفر از فرانسویهای ساکن خلیج سانفرانسیسکو هم در قایق بودند. فرانسویها پاها را از کنارهی قایق آویزان کردهبودند و خوشههای انگور را دستبهدست میدادند و ترانه میخواندند ـ بهنظرم ترانههایی بود مخصوص اردو بهزبان گالی. فرانسویها با مفهوم ملال آشنایند و درنتیجه میدانند در موقعیتهای اینچنینی چهکار باید کرد. بر مبنای مشاهدات شخص بنده بسیاری از مردان و زنان فرانسوی که در آمریکا زندگی میکنند هیچ سخت نمیگیرند و دور هم در بهاصطلاح تفریحگاههای تندرستی گلهای صفا میکنند ـ گوی سبقت هم که از آنِ کالیفرنیاست. دارودستهی مهاجران فرانسوی (شامل یک تحلیلگر مسائل امنیتی، یک جامعهشناس دانشگاهی، یک زنانهدوز آنچنانی و در نهایت زنوشوهری که شوهر مدیریت موزهای را بر عهده داشت) همانجا در قایق وارتاس مست کردند و رفتارشان شد عین سرخپوستها یا وحشیهای نجیب تاهیتی. البته که لذت زندگی همینطور خشکوخالی دست نمیدهد و یک پشت ناخن بیتمدنی و بدویبازی میطلبد. اما همین بازگشت به بدویت هم توهمی است که زود بیمزه میشود و به جایی نمیرسد، و در نتیجه باید بهفکر ابتکارهای دیگری بود.
بیشتر روزمان در این صرف شد تا قدیمیها برای بارِ اولیها از جمله بنده از آداب و رسوم مخصوص خانهی قایقی بگویند و ما را با شمّهای از نگاه رابلهای[۴] وارتاس به زندگی آشنا کنند. در قایق وارتاس بازدیدکنندگان تشویق میشدند هرکاری که عشقشان میکشد، بکنند (آخر وسط مشتی غریبه آن هم توی قایقی که وسط آب مانده دقیقاً چهکار میشود کرد!). در کل کسی از گذشتهی میزبان چیز دندانگیر و موثقی نمیدانست و همین باعث میشد تنابندهای که به هر طریق به نکتهی خاصی دست یافته بود، از ما بهتران شود و در چشم بقیه ارج و قرب بیشتری پیدا کند. در ضمن بهتر بود آب در هاون بکوبی تا از مرکز تمامی توجهات و احترامات یعنی جناب وارتاس چیزی بپرسی. ایشان زمانی که در جمع بود در عمل لام تا کام حرف نمیزد (که البته بر تأثیرگذاری و جذابیتش میافزود) و بعد هم مدت مدیدی آن زیرها از نظر غایب میشد.
غروب دور هم شامکی خوردیم. بعد از شام صفحهی جدید گروه گریتفول دِد را که فرانک آورده بود، گذاشتند و وارتاس شروع کرد به رقصیدن. اول تنهایی رقصید و بعد با سه الههی رحمتش. بهمعنای کلمه دست میافشاند (دامنهی قوس دستهایش خیلی وسیع بود) و پا میکوبید. تمام مدت هم نگاهش مزورانه دورتادور میگشت تا تحسین را در چهرهی مهمانها ببیند ـ یکجورهایی به نمایش لوطی و انترهایش میمانست. عنایت فرموده و تنابندهای را در نظر بیاورید که خودرضامندیاش را چون باران رحمت بر سر دیگران میفشاند و در مقابل تعریف و تمجید میطلبد و لاغیر. پیرمردی که توانسته تصویری از فناناپذیری را به جماعت بفروشد، در قالب بهاصطلاح سرودی در ستایش زندگی. نمیشود گفت طرف شارلاتان است. نهخیر. بالاخره آنچه را که قولش را دادهبوده، عرضه کرده ـ تجسم لذت زندگی ـ و نمایشش هرچند سطحی و بیمغز اما تأثیرگذار هم بوده و حتی برایش حرمسرا به ارمغان آورده (راستش من بیشتر از همه از این آخری سوختم!)
چند سالی گذشت. برنامهسازان شبکهای تلویزیونی در هلند که چشمشان همیشه و همهجا دنبال شگفتیهای جمعوجور و بهدردبخور ینگهی دنیا بود، تصمیم گرفتند مستندی دربارهی زندگی وارتاس بسازند ـ شادینامهای در ستایش جوانی جاودان. بعدها از فرانک شنیدم که وارتاس قبل از تکمیل پروژه جان سپرده. از نظری خیلی حیف شد. فیلمی که من از پیرمرد در ذهنم ساختهام و بارها بازپخشش کردهام یکجورهایی خراب شده، رنگها بههم ریخته و سناریوی سروتهش هم نمیآید و چیز معینی دست نمیدهد. فقط از یک چیزش مطمئنم، نام فیلم: مردی که لذت زندگی را به گند کشید.
***
امان! عجب برقی دارد چشم این پیرمرد! حلوای تکتکمان را میخورد بعد میرود! اینها را به کسانی که سنی ازشان گذشته و حوصلهمان را سر میبرند میگوییم، هدفمان هم تعریف و تمجید است و احترام. بازتاب نیرو و شور زندگی را ما بیشتر در وجود سنوسالدارهاست که میبینیم و میستاییم. آنها چه تقصیری دارند … با شنیدن تعریف و تمجیدها توجهشان جلب میشود و سعی میکنند از شگفتی ما از طول عمرشان کمال بهره را ببرند و حسابی جلب توجه کنند، انگار که طول عمر تردستی یا شیرینکاریِ خودشان است. همین آدمهای سنوسالدار با خودشان که روراست بشوند، میفهمند هنر خاصی به خرج ندادهاند تا به این سن برسند و حتی اگر هزارویک روز و شب دیگر را هم ببینند مایهی غرور نیست. با تمام اینها باز هم در اتوبوس میشنویم که مرد یا زنی سالخورده نخودی میخندد و به راننده میپراند خدایی باورت میشود من هشتادوچهاااار سالم باشد! انگار انتظار دارند دیگران آفرینگویان بزنند پشتشان که در هشتادوچهار سالگی هنوز بلدند حرف بزنند، یا خیال میکنند با حرارت و تحرکشان در عمل به بقیهی مسافران سور زدهاند و به ریششان خندیدهاند. بازیها و ریشخندهای اینچنینی که نشان از حس ناامنی دارد، همیشه معذبم کرده؛ ترجیح میدهم رو برگردانم و با طرف چشمدرچشم نشوم. نمیخواهم ناچار با چاشنی لبخند دروغ بگویم که بعله! شما بینظیرید والا!، بهنظرم ترحمآمیز میآید و درضمن انگار هم خودم و هم آن دیگری را کوچک کردهام.
بعضی از سنوسالدارها قاعدتاً گیج میشوند که چطور باید در نقشهای اجتماعی که متر و معیار معینی هم ندارد، جا افتاد ـ در چنین وضعیتی عین بچههایی هستند که ناچار نقش مامانی و بامزهی مورد نظر بزرگترها را بازی میکنند ـ و همین است که بهنظر میرسد یکسره مشغول نقزدنند: خوبم دیگر؟ … یعنی نسبت به سنم خوب ماندهام و کاردرستم دیگر؟ جالب است که آسیبپذیرترین گروههای اجتماع ما، یعنی کودکان و سالمندان تبدیل شدهاند به نماد عاطفه و احساس. دستان کوچک و حریص کودکی که گرسنهی زندگی است و به آن چنگ میاندازد، انگشتان ضعیف و لرزان سالمندی که به ریسمان لغزان زندگی آویخته … این دو در کنار هم میشود فراگیرترین و تحسینبرانگیزترین استعارهی تبلیغاتی دنیا. بچهی کوچولویی را در آغوش مادربزرگ یا پدربزرگش بگذارید تا لذت زندگی به ارمغان بیاید، آن هم کرور کرور.
۲. مهمانی شام
من مرتب به مهمانی شام و برانچ و غیره دعوت میشوم و راستش همهی دعوتها را اجابت میکنم. با وجود اینکه در نهانخانهی دل شریک خوشبینی مردم و نگاه مثبتشان به چنین مراسمی نیستم، دوست دارم در جمع باشم و بقیه را ممنون و راضی کنم. میروم، اما باور ندارم قرار است خوش بگذرد. میروم تا دقیق شوم در احوالات جماعتی که باور دارند مهمانی شام یعنی اوقات خوش. میروم و خوراکهای آنچنانی میخورم، شراب میزبان را مینوشم و در گپوگوی شاد و مفرح سهم خود را ادا میکنم. بیشتر وقتها شب دلپذیری رقم میخورد اما دفعهی بعد که دعوت میشوم، باز چندان امیدی ندارم و دلم اساساً روشن نیست. خلاصهاش کنم، امثال من را میگویند نمکنشناس و ناشکر.
راه درازی را پشت سر گذاشتهام و از رگوریشهی کارگری رسیدهام به جایی که مثل خردهبورژواهای نمونه رفتار میکنم، حرف میزنم، لباس میپوشم و پول خرج میکنم. با وجود این، هنوز در مواجهه با زوال طبقهی متوسط و متوسط به بالا (منظور شیوهی ملالآور تفریحاتشان است) آتش خشم پسرک فقیرِ درونم در سینه شعلهور میشود. در ضمن مثل خورههای فیلم و سینما در اتحاد جماهیر شوروی که حیران پای صحنههای زندگی سرمایهدارانِ خاویارخورِ پیش از انقلاب مینشستند، حیران میمانم؛ اما همراه بقیه شکمچرانی میکنم. البته مادر و پدرِ منزوی من در کل دوران کودکی و نوجوانیام هرگز مهمانی ندادند و من تازه در حدود سی سالگی با مسأله تشریفات آشنا شدم ـ شاید همین است که هنوز در مهمانیهای شام معذبم. من، جاسوسی در سرزمین دشمن، خود را به جایی رساندهام تا بتوانم درنهایت صبوری آدابورسوم بیگانه را مشاهده و بررسی کنم، و حالا مشاهداتم را در اختیار سایر جاهطلبانی که بدتر از من دیر پا بر پلهی ترقی اجتماعی گذاشتهاند، قرار میدهم:
همه در وهلهی اول باید بدانند مراسم شام نه سرِ میز، که معمولاً در اتاق نشیمن آغاز میشود. بساط پیشغذا از گردو گرفته تا سینی اردور در نشیمن به راه است تا شیرههای گوارشی به جریان بیفتد. غریبهها همینجاست که معرفی و با هم آشنا میشوند. در هر مهمانی شام، هستند چند نفری که چشمشان تا آن روز به جمال هم روشن نشده؛ اما بانو یا آقای میزبان حدس میزنند آشناییشان خجسته باشد. برخورد این زوجهای جدید و تعاملشان نمکِ حرفوحدیثهای بعد از مهمانی است، مثلاً کی با کی جور شد و غیره. از طرفی بهاصطلاح غریبههای جمع که از پیش باقی مهمانها را نمیشناسند، ناچارند به نقطهی اشتراک جمع یعنی بانو یا آقای میزبان تکیه کنند و در عمل دنبال آنها باشند. اساساً یکی از انگیزههای اصلی مهمانیدادن تجربهی همین توجه و وابستگی عاجزانه است.
مهمانی شام فعالیتی است تفریحی که بعد از کار روزانه برگذار میشود؛ اما در اصل مراسم تجلیل از هویت شغلی افراد است. مهمانها انگار که گلچین شدهاند و حاصل فرایند گلچینی در شکل خاص و پیشرفته و تردستانهاش، دستهگلی است از شغلهای مختلف. البته در نهایت امر مسأله همانندی است نه تنوع، اینکه آدمها با زمینههای شغلی مختلف به کدام یک از موضوعهای طرحشده علاقهی یکسان نشان میدهند و دربارهاش هوشمندانه (یا دستکم روان و راحت) گفتوگو میکنند. مسلم است که مهمانها نمیتوانند دربارهی زمینهی فعالیتشان خیلی تخصصی داد سخن بدهند، و در نتیجه راست میروند سراغ موضوعهایی که بهاصطلاح پتانسیل همپوشانی داشتهباشد و دیگران هم بتوانند واردش شوند. روانپزشک از دست بیمارش (گونهی جدیدی از خودشیفتگان خودباخته که دائم سروکلهشان در مطب پیدا میشود) مینالد: عشقِ ساحل بیکار و بیعاری که وجدان کاری هم ندارد. استاد دانشگاه از پیشینهی علمی باسمهای و نادانی دانشجویانِ خودپسندش شاکی است و کتابفروش ادای مشتریای را درمیآورد که سوفوکل را بر وزن پروتوکل تلفظ کرده بوده. پس مهمانی شام تمرینی است برای اینکه بتوانیم نادانی دیگران (نه خودمان) را دریابیم. البته حاضران حسابشان جداست، تکتکشان فیالنفسه بازماندهی دستهی درمعرض خطرِ مردمان متمدن هستند که بهسرعت برقوباد رو به محو کامل میرود.
امکان دیگری هم هست. میشود مهمانی شام را با گردهمایی باشگاه انقلابیون یکی دانست. گردهمایی نخبگان فنسالاری که تعامل آن شبشان در اصل رزمایشی است برای بهدستگیری حکومت در آینده. حاضران اعضای هیأت دولت آینده هستند (دریغا که در حال حاضر باید به هیأتِ در سایه رضایت بدهند) و اولین بار است که گردِ هم آمدهاند تا تمرین کنند. چقدر هم خوب با هم میسازند! دوستان من، زمانش بهزودی فرا خواهدرسید … شاید بهنظر شما زیاد در عالم وهموخیال فرو رفتهباشیم. خوب، پس چطور است مهمانی شام را با اجتماع اهالی آرمانشهری مثل بروکفارم مقایسه کنیم؟ قرار شام باشگاه برگزیدگان بروکفارم. طرف پایش را که از در میگذارد تو خیال برش میدارد، بالاخره یکی از برگزیدگان و نخبگان است. حتی مرحلههای تکراری فرایند مهمانی طوری طراحی شده که بهاصطلاح خویشتندوستی حاضران را برافزاید. البته منظور این نیست که جمع یکدست است. بالاخره همیشه هستند یکی، دو نفری که عذاب الیم جداافتادگی و حذف را تجربه میکنند. جداافتادگان بس که خجالت میکشند، نمیتوانند حرفشان را بزنند یا خیال میکنند چیزی هم بگویند حرفشان بهاندازهی حرف بقیه مهم تلقی نمیشود. جمع در عین رضامندی مشغول حرافی است و جداافتادگان را که هر آن است غرق شوند و از دست بروند، نادیده میگیرد ـ عملی که از طرفی غافلانه و بیرحمانه است و از طرفی مهربانانه. مهربانانه چون به جداافتادگان مجال میدهد هر زمان که آماده بودند به نغمهی پیروزی جمع بپیوندند.
بالاخره از گروه درخواست میشود قدمرنجه فرمایند سرِ میز. بار دیگر همه از احساس و برداشت مشترکشان بهشگفت میآیند، سوپ ماهی عجب خوشطعم شده! وای، گوجههای شکمپر را ببین، چه خوشگل! راستی چیها ریختید توی سس سبزتان؟ حالا بحث مواد اولیه داغ میشود و هر جا لازم باشد نام خالق اثر را میبرند: سالاد را ژاک درست کرده … مامانجان نان خانگی آوردند. همه به بانوی میزبان التماس میکنند بنشیند و دیگر اینقدر زحمت نکشد ـ جملهی پوچی که دورنگی مستتر در آن برای هیچکس مهم نیست … آخر جز بانوی میزبان کی قرار است بلند شود و ظرف کره را بیاورد سرِ میز! لحظهای فرا میرسد که همه ساکت میشوند و فقط سروصدای لمباندن بلند است ـ شبیه آن لحظهی خاص در مراسم کلیسا که قرار است همه در سکوت دعا کنند.
من آلودهی کفر شکمی جماعت نیستم چون مسألهی خوراک تا حد زیادی برایم علیالسویه است. خیلی کم پیش میآید فکرم را مشغول چیزی کنم که در دهان میگذارم. درست، بارها و بارها با کسانی که بیاندازه به خوراکشان اهمیت میدهند، سرِ میز نشستهام و ذائقهی نامتمدن و بدویام خواهناخواه خیلی تغییر کرده؛ اما حاشاوکلّا که یک قدم دیگر بردارم. در این مورد خاص خرافاتیام، بهنظرم روزی که در رستورانی بگویم سفارشم را برگردانند آشپزخانه یا بهخاطر فلان خوراک، سفری سخت و طولانی را به خود هموار کنم، روزِ مرگ آزادیام است ـ روزی که حاضر شدهام روحم را به خداوندگاری نهچندان بلندمرتبه بفروشم.
راستی هیچ انتظار ندارم خوانندهام با من همنظر باشد. اصلاً نکته چیز دیگریست. برخلاف حاضران در مهمانی شام که میطلبد پیِ همزبانی و همرایی باشند، بنده مجبور نیستم پشت ماشین تحریرم که نشستهام غصهی اتفاق یا اختلاف نظر را بخورم. اتفاقاً آزادم همینجا خطاب به دوستی ـ بانویی که زمانی به من گفت دورههای شام یکی از انگشتشمار فرصتهای معاشرت و گفتوگوی دوستانه و پرمغز در شهر چندپاره و سرد ماست ـ بگویم تو مغزت تاب دارد. گفتوگویی که در مهمانیها درمیگیرد مغزـ ازکارانداز است نه پرمغز. چطور امکان دارد در فضایی که هر نوع جدل جدی و پرشور باعث میشود همه رو ترش کنند، بحثی روشنگرانه و قابل تامل راه انداخت ـ خواه در باب سیاست یا هنر یا اقتصاد یا امور روحانی. در چنین فضایی باید بر تمایلت به پیگیری نظرها در باب موضوعی خاص رکاب بزنی و به برداشتهای لحظهای بسنده کنی. در ضمن باید آمادهی گذار باشی، یعنی نسیموار از موضوعی به موضوع دیگر پر بزنی. صحبتها باید پرشور و هیجان باشد اما تندوتیز … اصلاوابدا. تلاش برای روشنگری فقط جلوی جریان روان گفتوگو را میگیرد و فایدهی دیگری ندارد. گاهی پیش میآید که کسی چیز جالبی بپراند و بلافاصله فکری در سر آدم جرقه بزند؛ اما مهمانی شام جای فکرکردن نیست. در چنین موقعیتی بهتر است چند کلمه گوشهی دستمال سفره خرچنگقورباغه بنویسیم و بعدتر سر فرصت فکرش را بکنیم.
خب، در مهمانی شام دربارهی چه موضوعهایی گپ میزنند؟ فیلمهای روز، معضل گرانی، نسل جدید ماشینهای تایپ، رستورانهای مختلف، قمهکشی و جیببری و دزدی، تفاوتهای مدرسههای دولتی و خصوصی، احمقی که در کاخ سفید جلوس کرده (آنقدر احمق پشت احمق به کاخ سفید آمده که این موضوع خاص بهواقع کسلکننده شده)، بیلیاقتی افراد برجسته و نامدار در حوزهی کاری هر مهمان، سرمایهگذاریهای مد روز و سرمایهگذاری در مد روز. سرِ میز شام هم اطلاعات مربوط به طبقههای مختلف ردوبدل میشود و مهمانان متوجه میشوند در طبقهی اجتماعی خود پیشرو هستند یا پسرو، یا از بخت بلند، همرو! بنا به بحثهای جدیتر باشد هم مهمانان آخرین مقالهی نیویورکر را که به بررسی کامل و جامع معضلهای جامعه میپردازد در چنته دارند. همان جنابانی که در حالت عادی حتی یک دقیقه از وقت گرانبهایشان را هدر نمیدهند تا غصهی سوءرفتار بیمارستانهای روانی با بیماران مبتلا به شیزوفرنی، عاقبت بریتانیای کبیر در بازار مشترک یا مشکل امحای زبالههای اتمی را بخورند، یکباره وجدانشان بهدرد میآید و همگی همنوا میشوند ـ صدالبته از دولت گاهنامهی محبوبشان. بماند که یک ماه بعد همه معضلهای قبلی را فراموش میکنند و سراغ دغدغهی تازهای میروند.
مهمانی شام، تفریحی بهاصطلاح حومهی شهری است، و اینکه در شهرها هم فراگیر شده یعنی فرهنگ حومه حیلهگرانه (با استراتژی ستون پنجم) به دلِ کلانشهر نفوذ کرده. در حومه از اهم واجبات است که بتوانی خیلی آگاهانه دربارهی مرکز شهر داد سخن بدهی، اما از نظرگاه بازارگردی که روزها میرود مرکز شهر تا خرید کند. در واقع گپوگو در مهمانی شام از نظر کارکردِ ارتباطی معادل پرسه در مرکزهای خرید است.
نکتهی دیگر ـ خون جگرها خوردهشده تا تعداد ایدهآل حاضران در مهمانی شام تعیین شود: هشت نفر با بانوی میزبان. شش نفر: بار زیادی روی دوش هر مهمان میافتد. ده نفر: حاصل چنددستگی و جدل است. هشت نفر آخرش است، در جمع هشتنفره میشود همه را واداشت در گپوگوی دوستانه (حتی زورکی دوستانه) شرکت کنند. بنده اما با یک نفر که همکلام باشم زبانم راحتتر شل میشود تا با هشت نفر، و همین هم هست که زیاد طالب شرکت در مهمانیهای شام نیستم. بدبختانه سرِ میز شام گپ شیرین دونفره پذیرفتنی نیست و میگویند طرف ضداجتماع است. بیشتر وقتها در مهمانی بدجوری مستأصل میشوم. بالاخره بین جماعت کسلکننده به یکی دو نفر آدم جذاب و جالب برمیخورم و دلم غنج میزند با هر کدام تنها صحبت کنم؛ اما شدنی نیست و باید به اشارات نظر از دو طرف میز بسنده کنیم و تمام مدت با چشم و ابرو به هم بگوییم شاید در فرصتی دیگر. خوب، حالا که عیبش را گفتیم، از هنرش هم بگوییم. بعد از شام که میزبان و مهمانها از سر میز بلند میشوند و برمیگردند به اتاق نشیمن، قانون معاشرت گروهی مثل سرِ شب سفتوسخت رعایت نمیشود و حاضران میتوانند دو نفر دونفر نیمچهخلوتی کنند و صمیمانه گپ بزنند. البته همه باید حواسشان جمع باشد، اساس معاشرت گروهی میطلبد که آخر کار همه وفادارانه و در بیعتی دوباره گردِ هم بیایند.
اولین نفری که قصد رفتن کند، طلسم شب را میشکند. خطشکن یکباره به طرف رختکن یا دستشویی یا اتاقخواب میشتابد و چند نفر دیگر هم زیر سایهی گناه نخستینِ او عذرخواهانه مهمانی را ترک میکنند. کاخ رویای مهمانی بهمثابهی آرمانشهر فرو میریزد. آنهایی که ماندهاند یااز خواص وفادارند یا از بیخوابان یا از پرنوشانی که دست نمیکشند و آخرین جرعه کنیاک را هم بالا میاندازند. زود است، نروید حالا! میزبان به التماس افتاده، آخر خوب میداند چه غم و دردی در انتظارش است، احساس سرخوردگی و حتی میل به سرزنشِ خود. ظرفهای کثیف برخلاف تصور عام وجودشان مایهی دلخوشی است. جریان آب گرم آن لحظهی اهریمنی را عقب میاندازد، لحظهی برآورد موفقیت یا شکست مهمانی در سکوت سهمگین خانهی خلوت (چه لزومی دارد آخر؟!).
۳. همزادهای لذت زندگی
هیچ قصد ندارم در مذمت نسل دههی ۱۹۷۰ شمشیرم را از رو ببندم. همه خوب میدانیم که عشرتطلبی خاص زندگی خوبِ عصر ما (از غذای سبُک و سالم گرفته تا کفش مخصوص دویدن نایکی) حاصل تکنیکهای نوین تحقیقات بازار است. هدف از توسعهی تکنیکهای نوین جااندازی بازار نقدی بوده که آن هم طبیعتاً منجر به رشد سریع کاپیتالیسم مصرفی میشود. البته پشتِ اعتراض بنده به وضعیت موجود تحلیلی سیاسی از جنس تحلیلهای اخلاقگرایانهی کریستوفر لش[۵] نخوابیده (کاش جور دیگری بود؛ اما در هر حال نمیتوانم تظاهر کنم که!). بهعلاوه از نظر فعالیت اجتماعی و بهاصطلاح کنشگرایی سابقهی آنچنان درخشانی ندارم و در جایگاهی نیستم که گوش مشتاقانِ برانچخوری آخرهفته را بکشم تا آستین بالا بزنند و به جای شکمچرانی به جنگ بیعدالتی اجتماعی بروند.
هر چه فکرش را میکنم، میبینم ریشهی نگاه منفی من به لذتطلبی آرمانگرایی نیست. وضعیت غریبی است چون بین بدعنقی ذاتی و اشتیاقِ گاه وافرم به زندگی، تضاد عجیبی وجود دارد. اینجاست که یادِ ویلیام هزلیت[۶] میافتم. هزلیت، قهرمان زندگیام، با آن مزاج تلخ و روی ترش و در عین حال ظرفیت بالا برای لذت از طعمومزهی زندگی ـ چه میگویند … gusto! (راستی این واژه را هزلیت وارد زبان کرده نه جوزف شلیتزِ صاحب کارخانهی آبجوسازی).[۷] هزلیت انگار که یکسره در دفاع از فردیت و استقلال خود است، آن هم در برابر زورگویی بینام که سر از پیاش گذاشته و آزارش میدهد. او در سرزندگی به مقام خبرگیِ خودآموخته دست یافته بود؛ اما زندگی اگر جامش را لبالب پر نمیکرد، آتش خشمش شعلهور میشد. من آتشم آنقدرها تند نیست ـ خردهچیزی هم برای خنده باشد در جمع با بقیه هرهر و کرکر میکنم ـ اما چنین خوشیهایی را بیشتر دلهرهآور و تنشزا میدانم تا تفریحاتی تمامعیار و لذتبخش.
تصور گذراندن روزی طولانی در ساحل وحشتی به جانم میاندازد که نگو و نپرس. بکوبم و بروم ساحلی باصفا و بهاجبار ساعتها بمانم و زورکی خوش بگذرانم … کاری شاقتر از این سراغ ندارم. جایی که قاعدتاً باید سخت نگیرم و شاهد کمرنگی و درنهایت محو مرزهای شخصیتم باشم ـ از تصورش هم سرم گیج میخورد و انگار بین زمین و هوا معلق میمانم، حال بدی است. آخر من به تشک آبی هم هیچ علاقهای ندارم، به نظرم مشکلم ترس از احساس اقیانوسی فروید است … اساساً به هر چیزی که باعث شود آنقدر ساکن بمانم تا ناگزیر به عمق درماندگیام فکر کنم، بدبینم.
مشکل دیگری هم با لذت زندگی دارم. آداب و مراسمش را با افسردگی مرتبط میدانم و همین به بیزاریام دامن میزند. جماعتی که دور استخر مینشینند و مارگاریتا مینوشند در واقع شاد نیستند، خیلی هم افسردهاند! البته شاید سرخوردگی و حال خرابم را بیخود به بقیه تعمیم میدهم و زیادی کلیبافی میکنم. شخص بنده وقتی مست و تفته از آفتاب در ساحل روی صندلی دراز افتاده باشم، نمیتوانم حس تنهایی مطلق و فصل از بشریت و ارتباطات بشری را از خود برانم.
مقالهای که در باب افسردگی در صفحهی علمی مجلهی تایمز چاپ شده (انگار هر چند ماه یک مقاله در باب افسردگی دارند) بیماری افسردگی را چنین توصیف کرده: درماندگی آموختهشده.[۸] دکتر مارتین سلیگمن از دانشگاه پنسیلوانیا در شرح آزمایشهایش گفته: ابتدا به سگها در وضعیت دستوپابسته و بدون امکان فرار شوک الکتریکی ضعیفی وارد کردیم. آزمایش بعدی شوک الکتریکی با امکان فرار بود اما سگها فرار نکردند. همانطور درازکش ماندند و با حالتی منفعل پذیرای درد شدند. بهنظر میرسید حیوانها با توجه به ناتوانی در کنترل شرایط آزمایش در وضعیتی شبیه به افسردگی انسانها قرار گرفتهاند.
همیشه گفتهام و میگویم، خودتان را مشغول نگه دارید. به هر قیمتی شده از انفعال دوری کنید، انفعال راهآبی است که به باتلاق ناامیدی[۹] میریزد. زمانی نازنینی ـ یکی از دوستدخترهایم دیگر، به خیالتان کی میتواند باشد! ـ من را متهم کرد که حاضر نیستم رویکرد افسردگان به جهان را بپذیرم ـ رویکردی که هوشمندانه است و شاکلهی اخلاقی خود را دارد اما من آشکارا قادر به درکش نبودم و نیستم. حرف حساب میزد. من از بوی افسردگی بدم میآید (بله، افسردگی بو دارد، از آن بوهای بدِ قابل تمیز. مثل بوی دهن آدمِ ناشتا) و تا حد امکان از افسردهها دوری میکنم. خب البته دوستان نزدیک و فامیل حسابشان جداست. درضمن ناگفته پیداست که منِ حساس و نازکنارنجی هم مجذوب افسردهها میشوم، آخر به نظر میرسد چیزی میدانند که ما نمیدانیم. از طرف دیگر احتمالش را رد نمیکنم که منطق قهوهای ـ خاکستری افسردگی ممکن است اصلِ حقیقت باشد. در آزمایش دیگری (این یکی هم در بخش علمی تایمز چاپ شده) بهاصطلاح خوشبینها را با بیماران افسرده طرف کردهاند تا ببینند آنها میتوانند با کمک توانمندی خاص (از نوع خودادراکشده) و ارادهشان حاصل کار را جور دیگری رقم بزنند یا خیر. پژوهشگران هرچند غیرقطعی اما نتیجه گرفتند که افسردهها نگاهشان به جهان واقعگرایانه و روشنتر است. همهچیز به کنار، من گاهی وقتها از یک کار عزیزان افسرده خیلی لجم میگیرد، اینکه درنهایت تروگرمی بازی منکهگفتهبودم راه میاندازند، البته با چاشنی غرور و خودبزرگبینی (مثل هواداران وودی آلن که رخوت همراه با فقدان علاقه را مایهی مباهات و برتری میدانند).
در نهایت تمام اینها باعث میشود افسردهها به کیش لذت زندگی بگروند و آتششان هم خیلی تند باشد. علتش: لذت زندگی و افسردگی ضدیتی با هم ندارند که هیچ، تازه فامیل هم هستند ـ در عمل نسبتشان خیلی نزدیک است، اصلاً دوقلویند! مراسم دوستداران لذت زندگی را که تماشا میکنم، افسردگی را همان دوروبر میبینم. همانجاست، مثل روحهایی که در برنامههای تلویزیون نشان میدهند. مردی زن طلاقداده را میشناختم که زیر سلطهی پدری قدرتمند بار آمده بود و باور داشت بالاخره توانسته از افسردگی ناشی از طلاقش رها شود. هر بار هم را میدیدیم میگفت زندگیاش همینطور بهتر و بهتر میشود، به خوراک سالم رو آورده و حالا میتواند کیلومترها بدود، تازه در چهل سالگی از بیستوپنج سالگیاش هم قبراقتر شده، سه تا دوست گرفته و با آنها بیرون میرود … در ضمن خاطرنشان میکرد پیش درمانگر خوبی میرود و خیلی مشتاق است تابستان کلبهای کرایه کند ـ در جنگلی سرسبزتر از آنی که تابستان گذشته رفته بود. نمیدانم بهخاطر لحنش بود یا شانههای آویزانش یا چیز دیگری، اما هربار که میدیدمش بغضم میخواست بترکد. ای کاش قبول میکرد چقدر بدبخت است تا بتوانم دلداریاش بدهم، نه اینکه با دیدن زجر عمیقِ نشسته در نگاهش ـ انگار تیغی بلعیده بود و حالا داشت از درون پارهپاره میشد ـ معذب شوم. بوی دردش مثل سابق اتاق را به گند میکشید. لباس ورزشیاش بوی کلم گندیده میداد؛ اما خودش چیزی بروز نمیداد، فکر میکرد دیگر بوی گندِ درد نمیدهد. درمانگرش گفته بود باید خود را ببخشد، او هم حرف گوش کرده و خود را بخشیده بود، زبانبستهی بینوا! حالا شما بفرمایید بدانم کسی که افسرده نیست اساساً محتاج برنامهی دقیق و منظم لذت بردن از زندگی میشود؟
۴. در باب لحظه و امر حیّوحاضر
مرشدان و مریدان لذتگرایی جملگی اتفاق نظر دارند که تنها در صورتی میتوانیم به اوج سعادت برسیم که خود را به غنای لحظه بسپاریم و تمام توجهمان را به خوان بزمی که لحظهی پیش رویمان گسترده اختصاص دهیم. من که هرازگاهی حیّوحاضر بودن را تجربه کرده و در لحظه زندگی کردهام، خدمتتان میگویم آنطورها هم که میگویند نیست. زیادی شلوغش میکنند. میخواهید موقتی دست از سر خاطراتتان بردارید یا سر از جیب دربیاورید و غصهی آینده را نخورید … بله، جواب میدهد. قبول دارم، تغییر خوبی است. اما دائم حیوحاضربودن، هر لحظه و هر ساعت … نمیشود. هرگز. من حتی از داستانهایی که در زمان حال میگذرد خوشم نمیآید. امان از شاعرانی که دستشان به زمان گذشته نمیرود! لیاقتشان همان ابدیتی است که حاضرند برایش جان بدهند.
درضمن، زمان حال خواهینخواهی خود را به ما تحمیل میکند، پس چه اصراری است که کاروزندگیمان را ول کنیم و پیشپیش برویم استقبالش! خودش بیاید و عین خودرویی که توی چاله میرود و آب به اطراف میپاشد، کارش را صورت بدهد. هر زمان آمد، بنده که در پیادهروی تنهاییام میپلکم سرسنگین سلامش میدهم، اساساً با دیگر ملالتهای عصر مدرن فرقی ندارد.
فرض کنید میروم کنسرت تا مجالی هرچند کوتاه برای تنفس بیابم و در خلسهی گذشته و آینده فرو بروم (پرواضح است که قصدم گوشسپردن به قطعهها نیست). آنجاست که پی میبرم در لحظهای خاص موسیقی میتازد توی گوشم و هجوم نتها از پسِ هم وادارم میکند توجه نشان دهم. بهگمانم چنین تازش و هجومی را با نزاکت تمام پذیرا شوم. حال همیشه هم مهمان ناخوانده نیست، البته بهشرط اینکه آید و بیرون برود. زیاد بماند و بیرون نرود فرایند یادآوردن را مختل میکند.
هیچ لازم نیست تمام حواسمان را جمعِ حال کنیم، حتی بهبهانهی حفظ جان. عابری که غرق خوابوخیال از خیابان رد میشود، معمولاً غریزه نجاتش میدهد و نیازی نیست تمرکز کند. هوشیاری بهخودیخود چیز بدی نیست اما نباید فرض کرد ضامن شادمانی بشر است. آنهایی که میگویند توجه به دم و لحظه و آن و … نسخهی شفابخش و کلید شانس است، فقط بخشی از حقیقت را بر زبان میآورند. باید حواسمان را جمعِ لحظهی حاضر کنیم تا شاد باشیم اما خلافش هم با حواسجمعی و توجه پیش میآید.
توجه در بهترین حالت شکلی از نیایش است. در مقابل (آنطور که سیمون وی [۱۰] گفته) نیایش از راههای تمرکز توجه است. به همین دلیل بر پیروان تمامی مذهبها واجب است در نیایشها نام خداوندگارشان را تکرار کنند. تکرار نام خداوند عملیست عبادی که نیایشگر را به شبهخلسهای از آگاهی کامل به لحظه و محیط پیرامون میکشاند. نیایشگر با بخشی از روحش خداوند را میستاید و با بخش دیگر ولع و ناکامی و میل به ارتباط روحانی نزدیکتر را فریاد میکند. ستایش هرگز نباید خواهش را پشت سر بگذارد چون بیشک خواهش است که ما را به جایی ورای لحظه و حال میرساند.
قصد داشتم بگویم عمل توجه خواهش را دربردارد؛ اما ممکن است همیشه اینطور نباشد. توجه همیشه با میل در هم نمیآمیزد، بلکه خیلی وقتها سر صبر و بعد از ارضای آنی میل از راه میرسد. مثالش، عشقبازی یا کار زیاد. برده بدنش بعد از کار سخت و کمرشکن آزاد و چشمش بازِ باز میشود. حالاست که درنهایت شگفتی روشناییهای شهر را در ذهن ثبت میکند، خستهتر از آن است که چیز دیگری بخواهد.
چنین لحظهای اما کمیاب است (هرچند کمیاب، ستایش شاعرانهی زیباییهای جهان از دل آن زاده میشود). به نظر نمیرسد بشود موجبش شد یا طولانیترش کرد ـ دستکم راهوروش معتبری ندارد. سوای این لحظهی خاص، ما بیشتر وقتها یا عصبی هستیم یا بیقرار و یا پکر و سرخورده. خوب انگار به زبان بیزبانی معترفیم که زمان حال آنقدری که باید خوب و مطلوب نیست. مردم اغلب سعی میکنند سرخوردگیشان را پنهان کنند. مگر مادر جان بریمن [۱۱] به پسرش نصیحت نکرد نگذارد کسی بو ببرد سرخورده است؟ بهزعم مادر سرخوردگی نشان میداد پسرش از گنج درون بیبهره است. اما از چنین موضوعی راحت نمیشود گذشت.
سرخوردگی. کمارجترین شکل عذاب که به درجهی کجخلقی و زودرنجی نزول کرده، اما دستکم میتواند فاصلهی امید و واقعیت را دقیق نشان دهد. البته هم عیب دارد و هم هنر. به نظرتان چرا بعد از گذشت چند سال به جایی که احساس خوشبختی کردهایم، برمیگردیم؟ مگر جز این است که میخواهیم لذت تلخ و شیرین سرخوردگی را مزمزه کنیم؟ حتماً خوب میدانید که سرخوردگی یکبارش شاید اشک دربیاورد، اما چندبارش لبخند بر لب مینشاند (روبرت موزیل). باز هم هست. سرخوردگی و گرایش به زیبایی و نزاکت و مدنیت دو روی یک سکهاند. فقط آنهایی که طالب نظم و هارمونی هستند، ممکن است سرخورده شوند.
زیر گوش ما خواندهاند که سرخوردگی یعنی هنوز بالغ نشدهای و انتظارت از زندگی واقعبینانه نبوده. آدم عاقل بدون پیشپنداشت با لحظه لحظهی زندگی روبهرو میشود، دغدغهی تجربه یا دلبستگی و گرایش ندارد و بابت هر آنچه زندگی تقدیمش میکند، شکرگزار است. چنین آموزهی زیانباری برداشتهای شخصی ما و نگاهمان به دنیا را هیچ میانگارد. با وجود آموزهها شاید بخواهیم همچنان در انتظار امر نامنتظر باشیم. نه اینکه اهل دنیا نباشیم، اتفاقاً چون از زمرهی دنیادوستانیم از دنیای بیانصاف و عدالت توقع عدل و انصاف بیشتری داریم. باید از صاحبان قدرت و فرادستان توقع داشته باشیم مهربان باشند و به فرودستان ظلم نکنند. کمترین کاریست که از دستمان ساخته است و البته میدانیم که به احتمال زیاد سرخورده خواهیم شد.
در واقع عقل مایهی تلخکامی انسان است. آدم عاقل نباید خود را سادهلوح جلوه دهد و تظاهر کند لحظه لحظهی زندگی تازه است و بیبدیل. آدم عاقل باید تلخی تجربه را بزرگمنشانه به جان بخرد و تا توانش را دارد لب به ناله و شکایت باز نکند. فقط یک انتظار دیگر میماند: نباید بگذاریم تلخکامی چنان وجودمان را فرا بگیرد که هیچچیز نتواند شگفتزدهمان کند.
۵. معاشقه
شاید به درک لذت تفریح و تجربههایی که در توانم نمیگنجد قادر نباشم؛ اما داستان روی دیگری هم دارد، کسانی را که توانایی بیشتری دارند و لذتش را میبرند، بهشدت تحسین میکنم. همیشه با زنهایی طرح دوستی ریختهام که راحتتر از من تن به آب میزنند. کارها طوری پیش میرود که انگار از آنها میخواهم اصل و اصول رابطه را یادم بدهند. البته که از چندوچون کار آگاهم (کمابیش) اما حس ناامنی دوران نوجوانی هنوز با من است. آن روزها خیال میکردم چیزهایی هست که نمیدانم و لازم است تماموقت آموزگاری از جنس مخالف و البته سنوسالدارتر داشته باشم. اولین تجربههایم کنار آموزگارانی بزرگتر از خودم رقم خورد. بعدتر هم که با همسنوسالهای خودم و جوانترها بُرخوردم، ریش و قیچی را دست آنها میدادم و با ریتم حرکت و تبوتابشان همآهنگ میشدم. البته که میخواستم خود را راغب و پذیرا نشان بدهم؛ اما در اصل ته دلم فکر میکردم زنها ـ هر زنی ـ درک خاصی از رابطه دارند که من به آن راه نمیبرم. در بستر شاگردیشان را میکردم اما بعدش کاری میکردم که بهایش را بپردازند، بالاخره اجازه داده بودم من را در کسوت شاگرد ببینند. رابطه همیشه برایم امری فیالبداهه بوده و خارج از اختیار، هر بار متفاوت با بار قبل و پیشبینیناشدنی. پیش میآمد که یکباره و در کمال اعتمادبهنفس قدرت را دست بگیرم؛ اما چنان ناگهانی و پیشبینینشده بود که حیرت میکردم و قدرت در عمل به ضعف بدل میشد.
میشل لیریس [۱۲] در کتابش، مردانگی، چیزی گفته که از ذهنم پاک نمیشود: مدتهاست که دیگر عمل جنسی را ساده نمیانگارم و اتفاقاً آن را در دستهی عملهای بهنسبت خاص و استثنایی قرار میدهم. عملی وابسته به امری درونی از جنس خوشی یا غم که هیچ شباهتی به حال عادی فرد ندارد.
منورالفکری شهرنشین با هزار مشغولیت ذهنی قرار است تبدیل به حیوانی شهوتی شود ـ گاو نر میخواهد و مرد کهن! زنی زنده و درپیچوتاب سروکلهاش در رختخواب آدم پیدا میشود، تازه معلوم نیست چه میخواهد و تا کجا میخواهد. شاید از سر طرف زیاد باشد. شاید هم مسخره یا محدودکننده یا سعادتبار بهنظر برسد. سرکار علیه تودلبرو باشند که دیگر هیچ. قلب ضعیف و گرسنگیکشیدهی امثال من تحمل عاطفه با غلظت بالا را ندارد.
بیشتر وقتها تن به توفان میسپارم. شاید فیالبداهه کارهایی هم بکنم، مثلاً پرچم سفید به دکل کشتیام ببندم (آب هر آن است که دکل را از جا بکند و ببرد) و درخواست بخشش یا مهر کنم. اما هنروری و خویشتنداری و اسیرگیری با کمک … حسابش جداست. اشتباه نشود، نمیگویم هیچ زنی کنار من به رضایت کامل دست پیدا نکرده. بودهاند زنهایی که بینمان انس و الفت برقرار شده و اتفاقاً خیلی هم صمیمی شدهایم. زنهایی که همینطوری هم با هم کلی حرف داشتیم و لباسمان را که میکندیم زبان بدن بهترین وسیلهی ارتباطمان میشد.
اما زنهایی که علاقهی خاصی به آنها نداشتم … پیش میآمد که جلویشان ضایع شوم. من مثل بعضی مردها نمیتوانم بهزور و بدون سر سوزنی عاطفه پرشوروحال یا دستکم ورزشکارانه عمل کنم. طیف وسیع و البته درهم رابطههایم نشان داده نه در دستهی خوبها مینشینم و نه در دستهی بدها. من آدمی هستم که بر اساس جو و احساسات موجود عمل میکنم. میدانم، خیلی پیشپاافتاده بود. اما دلیل نمیشود درست نباشد.
همهچیز بهکنار، نمیتوانم به احساس ناامنی در رابطهی جنسی فکر نکنم یا مسکوتش بگذارم. حتی شک کردهام که دلیل نگاه منفیام به لذتگرایی همین باشد، میترسم در این زمینهی خاص قضاوت شوم: عملکردم در رابطه چطور است؟ یعنی کاردرستم؟ پیکنیک با پنیر بری و شراب، بدنهای برنزه در ساحل و دیگر شکلهای لذت زندگی … در تمامشان چیزی هست مرتبط با امر جنسی که شاید درکش نکنم و برایم خطرساز باشد. من بدتر از پیردختری هستم که با دیدن صحنهی بوسوکنار جوانهای سکسی سرخوسفید میشود و نگاهش را میدزدد.
بیست سالم بود که ازدواج کردم. همسرم دومین زن زندگیام بود. ازدواج کردیم چون فهمیده بودیم همراهان خوبی هستیم و به هم میآییم، میتوانستیم کل روز قدم بزنیم و گل بگوییم و گل بشنویم و هر حرفی را با هم درمیان بگذاریم. میتوانستیم مثل دهقانان چینی شانهبهشانه کار کنیم، مثل دانشجویان تحصیلات تکمیلی در سکوت کنار هم درس بخوانیم، مثل خواهروبرادر سربهسر هم بگذاریم و درنهایت شبها خسته و کوفته ملافه بکشیم روی سرمان و کاری صورت دهیم. همسرم دو سال از من بزرگتر بود؛ اما من خوب بلد بودم ادای آدمهای بالغ را دربیاورم. از طرفی مگر میشد چنین همدم و غمخوار و پرستار مهربان و قابل اعتمادی را پر بدهم برود، جواهر بود!
رابطهمان منظم بود و بااعتدال و البته، شیرین و خانگی. گاهی دمدمای غروب انرژی سرریز میکرد و ناغافل میدیدم پشت سر او توی آشپزخانهام. دست همسرم را که در آشپزخانه مشغول کاری بود میگرفتم و میکشاندمش توی اتاقخواب. اول دکمهها و بعد نوازش سروسینه. گهگاه برق تمنا در چشمش ظاهر میشد، مثل نگاه ژرمنشپردی که دست نوازش به سرورویش بکشند. انگار از دوردست نغمهای به گوشش میرسید. حواسش پرت میشد و به عالم خیال پامیگذاشت و در همان حال نوازشم را پاسخ میداد. با صبری مادرانه بازویم را مینوازید ـ صبر مادری که فکرش درگیر غذای سرِ بار است و میخواهد کودک گریانش را هم آرام کند. من هم گوش میخواباندم تا حدس بزنم چه صدایی به گوشش خورده، جیکجیک پرنده یا سوت بخار. نوک پستانش زیر انگشتانم بزرگ میشد و هر بار مجذوب چنین تغییری میشدم. نرسیده به اوج (دستبالا یک لحظه تا اوج فاصله داشتم) توجهم به پوستش (چه جاهایی که لمس کرده بودم و چه جاهایی که دستم نخورده بود) جلب میشد و میدیدم مو به تنش سیخ شده ـ مشاهدهی علمی جالبی بود. بعد لباسها را میکندیم و او میرفت توی حمام و من که تکتک ذرههای شناور در هوا را میدیدم روی تخت منتظرش میماندم، حاضر و آماده. شوهر مغرور و سربلند در انتظار دستیابی به گنج … وضعیت محبوبمان: او بالا و من پایین (با حرکت روبهبالا). گیجی، حواسپرتی، مراجعه و اکتشاف در آرامش کامل ویژگی زندگی احساسی ما بود. خطاپوشی اوج بخشش و بزرگواری محسوب میشد. خیلی وقتها هم به کمال دست مییافتیم.
بعد وارد مرحلهای دیگر شدم و به اسارت مهبلهای دلفریب اما سنگدل درآمدم. دورهی مینیژوپ بود و بیکینیهای رودی گرنریچ و لباسهای زیر تایگر مورس و پیراهنهای تننما. چیزهایی رو میشد که آدم را وامیداشت (بهتر بگویم دعوت میکرد) دستی به آن بالاها یا زیرها برساند. دلم میخواست همسرم هم جذاب و فریبنده باشد. با هم میرفتیم خرید و او همیشه مینالید که مدلهای جدید به هیکل و پاهایش نمیآید. یکبار هم سربلند و پیروز با لباسی سهدلاری آمد خانه ـ موفق شدهبود از حراجی پیراهن نمدی کوتاهی بهرنگ آبی و صورتی بخرد. پیراهن را که دیدم قلبم تیر کشید، همهچیز بهکل اشتباه بود. رابطهمان دیگر هیجان خاصی نداشت و همسرم هم کمکم از وضع موجود ناراضی شد. دلش میخواست با حسوحال غریبههایی که در پرواز با هم آشنا میشوند اغوایم کند اما من زیادی سهلالوصول بودم و اغواگری دوطرفه میشد. پیش از آنکه ازدواجمان از هم بپاشد یکبار دیگر نهایت تلاشمان را کردیم تا رابطهمان را نجات دهیم. تصمیم گرفتیم انعطاف داشته باشیم و مثل پیکرتراشها در معبدهای هند شکلهای دیگری از احساس را در وجود هم بجوییم. هنگام رابطه سعی میکردم به خود بقبولانم بدن یک زن یعنی بدن تمام زنان عالم اما تنها چیزی که عایدم شد خوابوخیالِ رابطه از راه دور با ارواح ناشناس خبیث و شهوتانگیز بود (دستم که بهشان نمیرسید). یادم هست اوج دیوانهبازیام کِی و کجا بود. یک روز عصر با همسرم در پارکی نشسته بودیم که یکباره از جا پریدم و با شدت و حدت او را بوسهباران کردم. میخواستم بهاصطلاح آتش عشقمان را شعلهور کنم. بعد چشمها را بستم و بهروش فرانسویها زبانم را به کار گرفتم. تا عمر دارم یادم نمیرود که چقدر ترسیده بود و در سکوت التماس میکرد دست بردارم ـ شده بودم آدمی که حتی همسرش او را نمیشناخت.
اما هنوز سنی نداشتیم و فارغ از رابطه زناشویی مثل بچهیتیمها به هم وابسته بودیم. بیستوپنج سالم بود که ترکش کردم. میدانستم حماقت محض است و همهچیز را خراب کردهام اما انگار چارهای نداشتم و باید تا آخرش میرفتم. از بخت بد زندگی مهر و آرامش را خیلی زودتر از وقتش نصیبم کرده بود. بعد از جدایی رفتم کالیفرنیا تا شاید بهشت زمینی عاشقان را آنجا بیابم. آن سال نهایت تلاشم را کردم تا با لذت زندگی در صلح و آشتی باشم. بیمار بودم اما نمیدانستم ـ نیچه بود چه میگفت … انسان حیوانیست بیمار. دوروبر خوابگاه دانشگاه برکلی میپلکیدم و به برج ساعت معروف خیره میشدم، یا مینشستم روی چمن و دختر و پسرهای کمسنتر از خودم را دید میزدم. به همه گفته بودم هنوز دانشجویم (آخر دغلکاری در آن برهه) و سعی میکردم با ریتم جوانی و بیپروایی همگام باشم. در تجمعها قاطی بقیه میشدم، در گردهمایی هیپیهاو ضدفرهنگهای دیگر بیرون گود میایستادم و رابطهی گروهی (آدمها روی هوا دستبهدست میشدند) و دیگر مراسمشان را تماشا میکردم. اما هرگز آنقدر پیش نرفتم که به گروه اعتماد کنم و موش آزمایشگاهی یا خوکچهی هندی بقیه بشوم. شاید هم تا حدی اعتماد کرده باشم اما هر چه بوده بیتردید از موضع بالا بوده (از بابت این مساله به خود میبالم). مغرور بودم و باور داشتم چیزی نمیتواند تغییرم بدهد ـ بماند که ته دلم دوست داشتم تغییر کنم. قسم خوردم وارد مقولات تراجنسیتی نشوم و بعد به جاده و کوهوکمر زدم. هم به جشنوارههای رسمی شراب میرفتم و هم کنار ساحل با کولیهای هیپی از یک جام شراب مینوشیدم ( جام شراب دور میگشت و دهنی بود اما حتی جای لبها را پاک نمیکردم). همان سال در دورهی آزاد و مجانی واکنش جنسی در انسانها شرکت کردم ـ البته قصدم تور پهن کردن بود. اتفاقاً خوب هم جواب داد. راستش خیلی تعجب کردم و رفتم سراغ یکی دیگر و یکی دیگر … آن سالها زنان بسیاری کنار من لباس از تن کندند. کاش نام تکتکشان یادم میآمد. هر که بود با هم علف میکشیدیم و بعد من از سرِ اعتمادبهنفس بالا داروی روانگردان میخوردم و در کلبههای ساحل یا پشت بوتهها عشقبازی میکردیم ـ انگار قمهبهدست راهمان را توی جنگل باز میکردیم و پیشتر و پیشتر میرفتیم و از شگفتیهای طبیعت در عجب بودیم. قبول دارم، تجربههای غریب اینچنینی به من آموخت که احساس عاشقانه تا کجا بدن را زیر تاثیر خود میگیرد و همهچیز را تغییر میدهد. هوسبافیهای غریب و تمامرنگی … گاهی دوست دخترم را بهشکلوشمایل سینیوریتایی گلبهسر با کمند موی تابدار و آنچنانی میدیدم و یکباره بهخود میپیچیدم …سعادت لمس سروسینه برنزه و موی شرمگاهش … همهچیز چنان کامل بود و ایدهآل که فقط میشد درنهایت شرم و خاکساری شکر نعمت به جا آورد. در آن لحظهی خاص خوب میدانستم که کل دنیا را در چنگ دارم. بدن زن موطن و خانهی من بود، پستی و بلندیای که پروازم میداد. یکبار بعد از مصرف روانگردان با رویایی کودکانه به اوج رسیدم: داشتم گل میزدم و در پسزمینهی ذهنم پرچم آمریکا به نشان وطنپرستانه بودن فعالیتم در اهتزاز بود … گل به ثمر رسید. اولین باری بود که بابت نتیجه و زمانبندی عملیات انزال احساس گناه نمیکردم.
در ادامه از نقطهی اوجمان فاصله میگرفتیم و پایین و پایینتر میرفتیم. طلسم میشکست و هوا بهخاطر احساس گناه تنفروشی سنگین و خفه میشد ـ اما سقوط از خلسهی عروج و شیدایی نابِ آن لحظههای خاص نمیکاست. من دیگر روانگردان مصرف نمیکنم ـ راستش از دارو روگردان شدهام ـ اما به نظرم هنوز مدیون تجربهی آن دورهام، آموختم چهطور کامل و همهجانبه به تحریک پاسخ دهم. اول راه بدون دارو قادر به درک شگرفی حیرتآور امر جنسی نبودم. بعدها پیش میآمد که بدون دارو هم با تمام وجود زنی را که همراهم بود (قبلش گپی دلپذیر زده بودیم یا همراه هم با تاکسی از مهمانی برمیگشتیم) عاشقانه بخواهم. آتش میل که در چنین لحظههایی دامنگیر میشود و در ادامه لذت فرونشاندنش …همهچیز چنان درست است و بهجا که بهنظرم میآید با سر در لطف الهی فرو رفتهام. آن لحظه طلایی جاودان نیست و جادویی هم در کار نیست، کار ِذهن است و خون جاری در رگها ـ این حرفها را از یک گوش میگیرم و از گوش دیگر درمیکنم.
کسی که شور شیدایی را تجربه کرده تا پایان عمر آلودهاش خواهد بود. میخواهم قیاسی کنم که شاید مسخره باشد، پس پیشاپیش عذر میخواهم. به این میماند که موز قرمزی را با لباسهای سفید توی ماشین رختشویی بیندازید، موز میچرخد و میچرخد و تمام لباسهای سفید را صورتی میکند. بعد از آن تجربه باید از سرخوشیهایی که بیاندازه از روزمرگی دورند بپرهیزیم. اشتباه نشود، بنده قصد ندارم کنار بکشم. از طرف دیگر شاید چون مستعد شور و خلسهام تا حالا سراغ عرفان و رازورزی مذهبی نرفتهام، ممکن است خطرناک باشد. شعر هم خطرناک است. هر آنچه بیداری و آگاهی ما را تسریع و کاری کند تا به بودنمان در لحظه اشراف داشته باشیم بعدتر بهای سنگینی خواهد طلبید.
یعنی هستند مردمانی که بتوانند تمام مدت در خلسه زندگی کنند؟ شاید همین است راز لبخند احمقانهای که بر هلال صورت وارتاسِ نقاش نقش میبست؟ عاشقان سینهچاک زندگی، چلینیها و کازانوواهای[۱۳] هوسباز دوران ما … آیا لذتگرایان به شگردی دست یافتهاند که مرزهای شیدایی را جابهجا میکند و تا ناکجا گسترش میدهد؟ من که باور نمیکنم. هنوز هم که هنوز هست لذتجویان از همان معضل پیشین در رنجند: باید به زمان حال بسنده کنند. از میزان کامیابی عارفان و صوفیان هم که کسی خبر ندارد. در هر صورت نمیتوانم حرف دلم را بزنم و بگویم منتظر دیدار خداوندگارم. از آن حرفهای متظاهرانه و البته جسورانه است و به من و طرز فکر و عرف زندگیام نمیآید. با وجود این میتوانم با سیمون وی همزادپنداری کنم (دستکم در مرحلهی اولش):
روح انسان فقط میداند که خوراک میخواهد، همین و بس. نکتهی مهم: گریه میکند تا بفهماند گرسنه است. به کودک گرسنه بگویید شاید نانی در کار نباشد … باز هم گریهوزاریاش را ادامه میدهد. برایش فرقی نمیکند، همینطور اشک میریزد. اهمیتی ندارد که روح شک کند اساساً نانی در کار هست یا نه. زنگ خطر زمانی به صدا درمیآید که گرسنگی را زیر سوال ببرد و به خود بقبولاند اصلاً گرسنه نیست.
خب، این هم از لذت زندگی. بله، خیلی کمبودها را جبران میکند اما، چه میگویند، بیشازحد است. راستش نمیدانم منتظر چه هستم و از زندگی چه میخواهم. فقط میدانم تا زمانی که به خواستهام نرسم مثل شکارچیها هوشیار میمانم. شاید از زمینوزمان ممنون باشم که بادکی وزیده و بوی شکار را به مشام رسانده اما شکر و شادمانیام را جور دیگری بروز نمیدهم. من که هنوز گرسنهام چرا باید تظاهر کنم سیر و راضیام؟ بهنظرم آخرِ دورویی است!
[۱] pissoirs
[۲] dolce far nienteas
[۳] کشیش ریاضتکش و متعصب ایتالیایی (۱۴۹۸-۱۴۵۲) و از مخالفان سرسخت رنسانس ـ م.
[۴] اشاره به فرانسوا رابله، ادیب و نویسندهی هزلگو و طنزپرداز فرانسوی ـ م.
[۵] تاریخدان و منتقد اخلاقگرای آمریکایی (۱۹۳۲-۱۹۹۴) ـ م.
[۶] جستارنویس و منتقد ادبی طناز انگلیسی (۱۷۷۸-۱۸۳۰) ـ م.
[۷] اشاره به استفاده از واژه gusto در تبلیغ بازرگانی نوشیدنیهای کارخانهی شلیتز ـ م.
[۸] Learned Helplessness
[۹] اشاره به داستان تمثیلی سیروسلوک زائر نوشتهی جان بانیان ـ م.
[۱۰] عارف مسیحی و فعال اجتماعی فرانسوی (۱۹۰۹-۱۹۴۳) ـ م.
[۱۱] شاعر آمریکایی سبک اعترافی که در شعر به بیان خود میپرداخت (۱۹۱۴-۱۹۷۴) ـ م.
[۱۲] نویسنده، شاعر و نژادشناس فرانسوی (۱۹۰۱-۱۹۹۰) ـم.
[۱۳] اشاره به بنونوتو چلینی مجسمهساز و جاکومو کازانووا نویسنده و شاعر ایتالیایی که به عاشقپیشگی شهره بودند ـ م.
منبع:
Against Joie de Vivre: Personal Essays
photo: Steve Shcapiro
نظرات: بدون پاسخ